(1)
یک ساقهی عظیم و تنومندِ یک درختِ عقیم،
و یک شکوفهی خُرد و تُردِ رُسته بر این ساقهی عظیم.
هم ساقهی عظیم، به یُمنِ این شکوفه، تُردی برومند،
هم این شکوفه، به یُمنِ این ساقهی عظیم، خُردی تنومند!
(۲)
میخندد یک گُلِ دمیده از میانِ یک سنگی:
« از سنگ سر در آوردم
سر در نیاوردم ولی از تو، رهگذرِ پیر! ».
این که خطابِ او به چه کس بوده، سر در نیاوردم!
(۳)
اینجا سپیدارِ نحیفی اشاره میکند به من با دست.
زمستان وقتی او را دیدم، در دل گفتم:
از هم فرو میریزد عنقریب این آوار.
اکنون که در بهار او را میبینم
میبینم که چندان هم حیف نشد که نیفتاده است.
عمرِ تو خشک مباد سپیدار!
(۴)
« و آفتاب اگر در این دَم، مایهی روییدن است
در دَمِ دیگری میسوزانَد، میخشکانَد.
دَم را دریاب!
آن دَم که معنی میدهد حتّی به آفتاب! ».
نیلوفر است گمان کنم که دارد به هوای خود میخوانَد.
(۵)
این یک، درختِ چنار است
با تنهای تنومند و ریشههایی ژرف.
و در کنارِ او، درختِ گُلِ گیلاس
با تحفههایش شنگرف.
و اینسوتر، یک درختِ ناشناس
با شاخههایش کج و مُعوَج؛
او نیز در بساطِ خود یکی دو تکّه شکوفه نهاده است
در این نمایشگاه!
(ـ)
این “فِسفِسی”([۱]) حالاش چندان ردیف نباید باشد.
او قدری خارج از ردیفِ همیشهگیاش دارد میخوانَد
و یک کمی صدایِ او جَر دارد
و جُثّهاش کمی بهنظر کوچکتر از همیشه میآید
و رویِ شاخهی پُر شکوفهی درختِ گُلِ گیلاس
تقریباً سخت میشود از یک جوانه تشخیصاش داد،
امّا نوایِ او به دل کاریتر از همیشه اثر دارد.
(۶)
« من میوَزَم، و از وزیدنِ خود شادم.
و هیچ هم نگران نیستم که مبادا
ناروَنی بر سرِ راهاَم نباشد یا باشد.
من میوَزَم، بدونِ هیچ نیازی به داشتنِ امّید به نارونی([۲] )
و یا به یک آویختهگیسو بیدی
و یا به یک گُلی که پایِ تُردش را در جویی فرو دوانده باشد یا نه! ».
این را نسیم دارد به من میگوید.
(۷)
و آن درختِ بلوطِ کوچکِ آشنا، دیگر نیست.
توفان او را از جا کَندهَست.
چندی پیش، در زمستان، در شب.
(۸)
« زیباییِ بهار به روییدن است.
و این منم که هر چه را به روییدن بر میانگیزم ».
این را نسیمِ سَرکش است که میگوید.
سَروی که در کنارِ نهری لمیده چیزی نمیگوید.
بیدِ مجنون ولی به نظر میرسد که در خروشیدن است؛
او با هزار دست – که با چه شور و لطفی بهسوی زمین رهاشان کردهَست –
سویِ هزار سَمت اشاره میکُنَد وُ میگوید:
« من دوستانِ بیشماری دارم که خوشتر دارند
در تابستان برُویند، یا در پاییز
یا حتّی در زمستان
یا خود در فصلِ پنجم، شِشُم …
یا بیشمار فصلهای دیگر … .
.
امّا آنچه تو روییدن مینامی، من جانکَنَدَن میخوانم … ».
منظورِ بید از “تو”، نسیم است یا من؟ نمیدانم:
« آن وَلوَله که مرا پیش از روییدن در بر میگیرد
گرچه هزار بار از خودِ روییدن زیباتر است
امّا هزار بار جانفرساتر است!
باور کن! … ».
این را دیگر دارد به من خطاب میکند این بید، این مجنون:
« از خاطرِ چه آخر این روییدن؟!
« از این خاطر که این”رضا” نگاهِ آن کند و شاد بگذَرانَد و سرِ ذوق آید؟!
– این مُفتْخوار، این مُفتْبین، این مُفتْرُو، این مُفتْآمد، این مُفتْرفت، این … –
و راستْراست راه رَوَد، و شعرِ بهاریه بسُراید؟! ».
این سرزنشها را این مجنونِ بیدی
دارد به من حواله میکند!
(۹)
” میکوش تا تنها تماشاگر نباشی، اِی مبهوت!
میکوش تا خودِ تو هم تماشایی باشی
بی آن که خود بدانی
یا خود، بی که بخواهی حتّی!
عیناً من!”.
این را دارد بنفشه به من میگوید.
(۱۰)
پیوندخوردهگان هم، خود داستانیاند که تماشا دارند
مانندِ این درختَچهی پیوندخورده با گُلِ گیلاس
یا آن بیدی که با اَفرا پیوند داده شد.
به یادِ آن رفیقِ خوشمزهی سالهای دور میافتم:
آن “پَرتابی”، که پیوند خورده بود با درختِ پرتقال، که یادش به خِیر باد! ([۳])
(۱۱)
« با فصلها همراهی کن
آنگاه درمییابی که هر یکسال
تنها نه از چهار، که از دهها فصل است؛
آنگاه درمییابی که
این برگِ نازِ نازکِ نازکْگُذر
از چه گذرگاههای سخت و خشن گذر کرده است؛
آنگاه در مییابی
که این نسیمِ دلکش، چه دلِ خونینی دارد
و با تمامِ تنگناییها، دلاش چه بزرگ است
و چه دلاوریست او ».
سر راست میکنم که بیابم این کیست.
میبینم از درونِ سپیدارهای سبز که از دور صف کشیدهاند، صدا از آنجا میآید:
« پس تو معطّلِ چه هستی؟ هان!
بردار آن قَلَم را، که همچنان هنوز به یک قَلَمه می مانَد نارس.
توصیف کن درختان را!
تو خو گرفتهای به توصیفِ انسانْ تنها
تو خو گرفتهای، اِی معتاد! ».
من میروم به سمتِ سپیدارها تا که ببینم این کیست
این که به کُرسیِ خطابه بَدَل کرده سپیداران را!
« تو داری در میانِ درختان به خویشتن و انسان میاندیشی،
توصیف کن درختان را!
زیبا نگاه کن به درختان
زیبایی را نگاه کن به درختان.
.
نه گفتن از درختان جُرم است
نه گفتن از انسان،
جُرم این است:
گفتن از این، به قیمتِ نگفتن از آن. ».
خاموش میشود صدا، دیگر از آن خبری نیست.
از کُرسیِ خطابه
وَز آن خطیب و خُطبهی طولانیاش اثری نیست.
(۱۲)
یارانِ دیرآشنایِ بهاری پیداشان نیست:
آن گُل، که سالهاست دور از هم میروییم و میپژمریم.
آن “اَشلَک”،([۴]) که حتماٌ اکنون جایی به کارِ پوستاندازیست.
آن لاکپُشت باید اکنون جایی کنارِ جویی باشد
لَم داده چارتاق زیرِ نگاهِ خورشید
آزاد از سنگینیِ لاکِ خود؛
و لاکِ او، که همچنان هنوز نفهمیدهام معنایش چیست
افتاده در کنارِ او، و چون زِرِهی برق میزند.
(۱۳)
قُمری نشسته رویِ شانهی اَفرا
من زیرِ پای اَفرا، چو لاکپُشتی خسته که از لاکاش سر بر میآرد
سر بر میآرم از گریبانام،
می بینم او را که دارد با چه تلاشی میخوانَد
خواندن نه، بل که انگاری دارد ترانهای میزاید:
« اندوهِ آن که میرَوَد وُ نمیپایَد
اندوهِ آن که رفت وُ نپایید
اندوهِ این که مانده است وُ این رفتن و نپاییدن را میپایَد … ».
(۱۴)
« اینجا چه میکنی غریبهی تبعیدی؟! »
این آن اقاقیای کاذبِ([۵]) غریبه است که دارد از من میپرسد.
میگویماش:
« اِی مثلِ من غریبه در این کشور!
در فکرِ کِشتگاهام هستم
آنجا که کاشتم
و کاشته شدم!»
سر میتکانَد و نَمنَم میخندد.
(۱۵)
بالاسرم کلاغی نشئه، نشسته رویِ سپیداری رقصان.
با رنگِ زیبای مِشکیناش او
رعنا نشسته است و نگاهاش به دور دست.
من، مثلِ سبزهای، مست و تِلُوخواران
یک لحظه تکیه میدهم به نسیمی که مثلِ من مست است.
و از لبام این زمزمه مثلِ نَمنَمِ باران:
« آه اِی بهار!
طاووسِ سالْخورده!
شادا که چترِ کهنهى خود را هنوز، باز توانی کرد؛
بگشای چترِ کهنهات را بگشای!
نیرنگِ رنگِ رنگْباختهات را بگشای!:
بر این رفت
بر این همیشه در رفت
.
بر روی ردِّ پا
بر روی ردِّ چرخ
بر روی ردِّ چادرِ برچیده.
.
بر غربت
بر تبعید
بر راه
بر سفر! ».
ـــــــــــــــ
محمّدرضا مهجوریان، بهار ۱۴۰۳
[۱]– فسفسی: گنجشکی بسیار کوچک.
[۲]– «میوَزَد از سرِ امّید، نسیمی؛
لیک تا زمزمهای ساز کند
در همه خلوتِ صحرا
بهرَهاش ناروَنی نیست،
چه بگویم؟ سخنی نیست ». احمد شاملو
[۳]– پَرتابی: دارابی- میوهای از خانهوادهی مرکّبات، تُرش، و درشتتر از پُرتقال.
[۴]– سفره مار.
[۵]– اقاقیای کاذب، نوعی اقاقیای مهاجر است که در اصل بومیِ آلمان نیست و در آلمان به آن “اقاقیای کاذب” میگویند.