چکیده:
«ایونا» مرد سورچی روسی، خیلی ناگهانی پسرش را از دست میدهد. او که اندوه بزرگی در دل دارد، نیازمند است که با کسی در باره غمش حرف بزند، ولی به هر کس که برمیخورد درگیر زندگی و افکار خودش است و حوصله شنیدن غم و اندوه او را ندارد یا که آن قدر خودخواه است که جایی برای اندوه دیگری ندارد. در آخر هم او با اسبش درد دل میکند.
نویسنده دلسردی و حزن و تنهایی بیش از حد ایونا را با اشاره به طبیعت دور و بر نشان میدهد. مثلا دانههای برفی که بر سر و روی او و اسبش میبارند یا هوای سرد و تاریکی که مثل درون خود ایوناست. بعد هم اشاره به واکنشها و رفتارمردم دور و بر او میکند. مثلا رفتار مرد نظامی و مسافران جوان؛ مبلغی که به ایونا پیشنهاد میدهند خیلی کمتر از حد معمول است یا وقتی به مردی که تشنه است غم از دست دادن پسرش را میگوید او هیچ توجه و علاقهای نشان نمیدهد یا مردم دور و برفحش میدهند و به او میگویند، «شیطان! پیرسگ». یعنی که او را از انسان بودن هم تهی میکنند. نویسنده خلق و خوی ایونا را نیز با واکنشش به اسب و دیگران نشان میدهد. چنانچه هیچکس او را نمیشنود یا نمیخواهد بشنود. حتی در جایی اشاره به جعبهای که روش نشسته میکند؛ «انگار او روی سوزن نشسته است.»
انقلابی که چخوف در ادبیات روسیه قرن نوزدهم ایجاد کرد؛ آفرینش پیرنگ یا پلات بیحادثه، پایان باز و آوردن جزئیات از هر طبقه و سن و استان بود. چخوف روسیه را با تمام وسعتش به آگاهی ما آورد و دیدگاه نویی را به دنیا گشود. دنیایی داستانی آفرید. به این صورت که در جای خود ایستاد و به خارج از دنیا نگاه کرد و تلاش کرد که با آن دنیا ترکیب شود. گروسمن فهرستی از شخصیتهای داستانی چخوف ارائه میدهد: پزشکان، مهندسان، وکلا، معلمان، استادان، صاحبخانهها، مغازه داران، صنعتگران، پرستاران، نوکران، دانش آموزان، کارمندان دولتی از هر رده، فروشندگان گاو، تراموا، کارگزاران ازدواج، اسقفها، دهقانان، کارگران، کفشدوزان، مدلهای هنری، باغبانان، جانورشناسان، مسافرخانه داران، شکارچیان، روسپیان، ماهیگیران، ستوانها، سرجوخهها و هنرمندان.
پلات بیحادثه یعنی اتفاق خاصی در داستان نمیافتد. همان زندگی ساده و روزمره است که در کارهای چخوف از رئالیسم فراتر میرود. به قول ماکسیم گورگی در کتاب «۱۹۰۰ نامه به چخوف»: «شما به سر رئالیسم آنقدر ضربه می زنید تا از آن تهی اش میکنید. شما رئالیسم را کشتید. هر چند خیلی هم عالی است. از آن رئالیسم حالمان به هم میخورد.»
منظوراین است که چخوف در مرز رئالیسم و مدرنیزم حرکت میکند و از محدودهی رئالیسم سنتی ادبیات قرن نوزدهم فراتر رفته است. چخوف آن رئالیسم سنتی را میشکند بیآن که چیزی جایگزینش کند. این موقعیت منحصر به فرد اوست که در اوج سبک رئالیسمی که دیگر مصنوعی شده بود و غیرواقعی و نیز در اوج ضد مدرنیست بودن محافظه کارها به صحنهی ادبیات وارد شد. یعنی در زمانی که رئالیسم نویسها به از ریخت افتادن و دفرمه شدن واقعیتها نظمی هنری میبخشیدند و محافظه کارهای ادبیات هم شدیدا از رئالیسم دفاع میکردند. چخوف رئالیسم دیگری را در داستانهایش خلق کرد، نه آن رئالیسمی که من و شما میشناسیم یا مختص رئالیسم سنتی ادبیات قرن نوزدهم است.
شخصیتهای داستانهای چخوف در دنیای رئال جا نمیگیرند. جایی براشان نیست و قادر به گفتگو نیستند و قادر به بیان خود هم نیستند. او برای شخصیتهاش همان رئالیسمی را میآفریند که ضروری است.
این داستان در بارهی درک انسانی است. موضوع داستان «اندوه» است و طبیعت انسانی را بیان میکند که نیاز به گفتگو دارد. نیاز به بیرون ریختن احساسات و اندوهش دارد .
داستان بیان یک پیچیدگی درونی است که با دقت فراوان جزئیات آن انتخاب شده اند. داستان، تصویری از افکار سورچی به موازات رفتارهاش خلق میکند. به بیانی با کلمات او را به تصویر میکشد. نویسنده با تمرکز روی واقعیتهای بیرونی، ایلوژنی از واقعیتهای درونی میآفریند؛ کاری که امروزه داستان مدرن انجام میدهد.
چخوف، بی آنکه سادگی را بیارزش یا تحقیر کند، ما را به پیچیدگی انسانی پیوند میدهد و این هنر را دارد که ما را با ساده ترین شخصیتها به پیچیدگی درونشان ببرد. از آن جایی که چخوف هم پزشک بود و هم بسیار علاقهمند به ادبیات، در خلق شخصیتهای دیپرس یا افسرده خیلی هنرمندانه عمل میکند. در همین داستان رفتارهای «ایونا» افسرده بودن او را هم نشان میدهد. از سویی هر شخصیتی که در این داستان نقش خاصی را ایفا میکند، سمبل چیزی بزرگتر و عمیقتراز خود است.
مثلا در رفتار جوانها، مرد نظامی و تشنهی فقیر بهراحتی سادگی و پیچیدگی را با هم میآمیزد. او یک نظم ساده را به نظمی پیچیده مبدل میکند یا به بیانی یک نظم ساده را به نظمی پر از رنگ و سایه. او از سادگی نقب به پیچیدگی میزند و از استعارههای چند وجهی استفاده میکند.
در همین داستان، ایونا که هیچ جایگزینی برای رهایی از حزن خود پیدا نمیکند، بهسادگی اسبش را جایگزین حرف زدن با آدمها میکند. در این انتخاب و به ظاهر یک جایگزینی ساده، پیچیدگی روانشناسی عمیقی نهفته است. این انتخاب از اهمیت بالایی برخوردار است و جای بررسی دارد.
شخصیتهای چخوف درد میکشند. رنج میکشند و این رنج در سکوت است. خواننده را به فکر وامیدارد که چرا شخصیت نمیتواند خود را بیان کند. او پی میبرد که بهخاطر کمبود اعتماد بهنفس است و بیارزش دانستن خود. در داستانهای چخوف، کد شخصیت دردمند همیشه هست و این کد جزو ابزارهای ادبیش است. درد تحقیر، مورد سوء استفاده قرار گرفتن، تنهایی و دردهایی که نمیتوان نامی بر آنها گذاشت. چخوف به درد انسانی خیلی حساس بود. شاید هم بهخاطر این که خودش از پانزده سالگی بیماری روده ای داشت و بعد هم سل گرفت. او در چهل و چار سالگی درگذشت. دانش او از بیماریهای فیزیکی و روحی، نوشتنش را بسیار تحت تاثیر قرار داد. خودش میگفت: «دانش او به بیماری از انجام اشتباهات زیادی بازش داشت. اشتباهاتی که حتی تولستوی هم نتوانست ازشان دوری کند.»
او در سالهای ۱۸۸۶-۱۸۸۰ چهارصد داستان کوتاه نوشت. «اندوه» هم در سال ۱۸۸۶ نوشته شد. در کارهای اولیهاش، اشاره به دردهای انسانی بیشتر مینی مالیستی و اشارهای بود، ولی در کارهای پختهترش خصوصا در پنج سال آخر زندگیش که فقط چهارده داستان نوشت این درد را همه جا گسترش داد و روش کار کرد. چخوف میگفت: « پزشکی زن رسمی من است و ادبیات معشوقهی من. وقتی یکیشان روی اعصابم میرود، شب را با دیگری میگذرانم. این ممکن است تا حدودی بی نظمی باشد، اما خسته کننده نیست و بههر حال، هیچکدامشان چیزی را با دورویی من از دست نمیدهند. »۱ چخوف از این تصاویر متاسفانه جنسیتی هم استفاده میکند تا تجربه زندگیش را از حرکت بین دو موقعیت پزشکی و نوشتن بیان کند.
به خاطر روش دراماتیک چخوف بسیاری میان نمایشنامهها و اشعار او تفاوت قائلند. حتی کسی مثل تولستوی در یک گفتگوی دوستانه به چخوف میگوید که از نمایشنامههای او متنفر است چون از کارهای شکسپیرهم بدتر اند. ( شخصیتها در نمایشنامههای او به زبان ادبی با جملههای پیچیده و پرطمطراق حرف میزنند به حدی که مردم عادی آن را درک نمیکنند و در زندگی عادی هیچوقت کسی این طوری حرف نمیزند. از سویی یکهو هم جملهها عادی و به زبان روزمره میشوند.)
ویتگنشتاین میگوید: «بهتر است چیزهایی را که نمیتوانیم در بارهشان حرف بزنیم به دنیای سکوت بسپاریم. آن چیزها خودشان را نشان میدهند و همان نشانههای معنوی اند که درک انسانی را جابه جا میکنند. نوشتههای چخوف این طور اند.»
کارهای چخوف احساسات ما را بههم میریزند. به بیانی درون ما را خراش میدهند و ما متوجه منبع این ناراحتی نمیشویم. داستانهای او بعد از اتمام طعمی در ما بهجا میگذارند و هنر او در همین راز مجذوبکننده است.
تجربه درد در کارهای چخوف احترام انگیز است. میان وضعیت سایکولوژی شخصیت و رفتارهای او توافقی وجود ندارد و همین باعث عدم گفتگو میشود. تاثیر گفتگو نکردن و حرف نزدن روی روان انسانی رنجی میافکند که فاجعه بار است و شخصیت همینجور با این احساس به رفتارش ادامه میدهد.
شخصیتهای چخوف با لبخندهای کمرنگ و گاهی کج یا زیر لب مزمز کردن یا یکهو حرکت بیجایی کردن مثل ایونا که یکهو روی اسب بلند میشود و میتازد یا یک سری حرکات این چنینی احساسات خود را بیان میکنند و نه با کلمات.
این داستان، به گونهای بیرحمانه، تاثیر بیاعتنایی را در تنهایی عمیق شخصیت نشان میدهد. همچنین تنها بودن ما به هنگام روبه رویی با درد و مرگ.
چخوف و نیچه و فروید و تولستوی در یک دوره ی زمانی زندگی میکردند. چخوف با هر دگماتیسستی مخالف بود؛ چه مارکسیست و چه مذهب و چه تزاریون حکومتی. حتی با دگماتیست بودن تولستوی هم مسئله داشت و به او انتقاد میکرد.
References
Killing realism: insight and meaning in Anton Chekhov/ Andrey Shcherbenok/ University of Sheffield
Project Muse scholarly journals online/ listening to Chekhov/Bradley Lewis