درآمد
از اوایل دههی ۱۳۶۰ به تدریج جریان تازهای در فراشد نشر کتاب در ایران پدید آمد. نویسندگان و شاعران ما یکی پس از دیگری ممنوعالانتشار شدند و دیگر بهندرت کتاب داستانی و یا مجموعه شعری از آنان به دست خوانندگانشان رسید.
اما فرهنگ مانند آب رودخانه است که وقتی سدی جلو راهش دید، به مسیر دیگری میافتد. اگر بحث خود را به فرهنگ کتبی محدود کنیم، در این شرایط بود که بخش ترجمه در صنعت نشر فعال شد و رشد بینظیری در کل تاریخ چاپ و نشر ما پیدا کرد. قسمت اعظم این ترجمه در حوزهی اندیشه اتفاق افتاد. البته ترجمهی رمان هم نفس نفس زنان ادامه پیدا کرد، اما این ترجمهها همه از دم تیغ سانسور و خودسانسوری گذشته بودند، و بعد از مدتی همه فراموش شدند. این بود که اتفاق مهم در ساحَت ترجمهی آثار اندیشی صورت پذیرفت. ابتدا ترجمههای نادقیق و بعدتر با کمک زبانشناسان و مترجمان وسواسیتر، ترجمههای بهتر به بازار آمد. و رفته رفته ظرفیت زبان فارسی در قلمرو اندیشه بیشتر شد؛ بیشتر از هر وقت دیگر در تاریخ معاصر. انواع مختلف فرهنگهای اختصاصی لغت منتشر شد. بسیاری از اصطلاحات فلسفی و علوم اجتماعی برای بار اول فارسیسازی شد. و بدون تردید گامهای مهمی در جهت همسنگ کردن زبان فارسی با زبانهای اروپایی در زمینهی اندیشه برداشته شد.
مترجمان و مؤلفان حوزهی اندیشه عمدتا به تولیدات فرهنگی اروپای قارهای توجه خود را معطوف کردند. به ترتیب: فرانسه، آلمان و ایتالیا. تولیدات فرهنگی-اندیشی آنگلوساکسون در مقام دوم اهمیت بودند، و چون معمولا آن آثار در پیوند متداوم تاریخی با سنت اندیشی اروپا نبودند، و به بیان واضحتر خط لیبرالی آنگلوساکسونی را پی میگرفتند، در دورهی کوتاهی خوانندگانی یافتند و بعد هم از رونق افتادند.
اندیشمندان اروپای قارهای عمدتا در سمت چپ تاریخ جای میگرفتند، هرچند این یک چپ جدید بود که پس از تجربهی تلخ مارکسیسملنینیسم در اتحاد شوروی پیوندهای خود را بهخصوص با شاخهی لنینیِ کمونیسم قطع کرده بود و به تدریج از مارکس نیز داشت فاصله میگرفت. آثار این اندیشمندان بهطور عمده پس از جنگ دوم و به مراتبِ خیلی بیشتر، بعد از جنبش انقلابی دههی ۱۹۶۰ میلادی تولید شده بود که تا امروز ادامه یافته است هرچند با قلیل شدن چهرههای مطرحش حجم تولید در مقایسه با دهههای ۱۹۷۰-۲۰۰۰ به مرور زمان کمتر شده است.
باری، از دههی ۱۳۶۰ تاکنون با توجه به بیاعتباری قانون کپیرایت در کشورمان تقریبا هیچ کتابی از این اندیشمندان نیست که به فارسی ترجمه نشده باشد، و این در حالی است که نویسندگان و شاعران خودی از همان ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ به این سو بدون استثنا در انتشار آثارشان با مشکلات جدی روبهرو بودند تا آن میزان که بسیاری از آنان یا مجبور به کوچ از ایران شدند و یا کتابهایشان را در خارج از ایران به انتشار سپردند.
چیزی که جالب توجه است، اجازهی سازمان ارشاد اسلامی به چاپ تمام کتابهایی است که از اندیشمندان غربی ترجمه میشد. احتمالا حمایت فوکو در ایام انقلاب از خمینی خیال کارگزاران جمهوری اسلامی را راحت کرده بود و آنان تا آنجا پیش رفتند که در دورهی خاتمی هابرماس را هم به ایران دعوت کردند تا بهشت جمهوری اسلامی را بیاید خود از نزدیک ببیند و برود برای همقارهایهایش شرح دهد. هابرماس البته آنان را ناامید کرد، اما نکتهی مهم در واقع این بود که کارگزاران سیاست فرهنگی جمهوری اسلامی به درستی پی برده بودند که خطری از این جبهه متوجه وجود آنان نیست و حتی در جلوگیری از شیوع مارکسیسم میتواند مثل واکسن عمل کند. پیشامدهایی که از آن روز تا کنون در سپهر سیاسی اروپا شاهدش هستیم نشان میدهد که رویکرد جمهوری اسلامی چندان هم نامدبرانه نبوده است چرا که اندیشههای این متفکران تاثیر سیاسیِ روشنگرانهای حتی روی جوانان و شهروندان اروپایی نداشته چنانکه راست افراطی در اروپا مثل غدهای سرطانی به همه جا سرایت کرده است.
هدف این نوشته بررسی عملکرد نظریهپردازان مذکور در مکتب فرانسه با در مرکز قرار دادن دوران پر التهاب جنبش ۱۹۶۸ است، چرا که توهّم گستردهای در میان است که گویا این نظریهپردازان با آن جنبش همگام و همرأی بودند. در ادامه با بررسی بهاختصار تک تک آنان خواهیم دید که خلاف این واقعیت دارد. با این همه، این نوشته قصد ندارد بهاین وسیله آن اندیشمندان را تخطئه کند. آنان به کسی قول نداده بودند انقلابی عمل کنند، و بداقبالیشان همزمانیِ ناخواسته با جنبش بود. ما هم فقط میخواهیم اگر تعبیری ناراست در بارهی آنان وجود دارد، برطرف شود.
برای نوشتن این نوشته، رسالهی مفصل گابریل راکهیل راهنمای من بود*. او تنها به جنبش فرانسه پرداخته است. و جنبش ۱۹۶۸ آلمان چون از جنس دیگری بود، بررسیاش فرصت دیگری میطلبد.
جنبش فرانسه ۱۹۶۸
همانطور که میدانیم جنبش ماه مه ۶۸ با شکست مأیوسکنندهای روبه رو شد. و پس از آن مشاجرات در بارهی علل شکستش هیچوقت تا به امروز فروکش نکرده است. دقیقا مثل انقلابهای ۱۸۴۸، که شکستش منجر به بربالیدن مارکسیسم شد، شکست قیام ۶۸ آتشزن نظریهپردازیهای جدید در سمت روشنفکران چپ اروپا شد. با این همه، تفاوت عمدهی آنان با مارکسیسم متقدم در این بود که مارکس و انگلس در هر جمله که مینوشتند، به امکان انقلاب و رهایی میاندیشیدند، اما نظریهپردازان چپ یا لیبرال جدید اروپا دربارهی هر چیز نوشتند مگر امکان انقلاب.
جنبش دههی شصت میلادی در دو شاخه تداوم یافت: یکی جنبش دانشجویی بود، و دیگری جنبش کارگری.
در میان دانشجویان همه تیپی وجود داشت از سوسیالیست آزادیخواه و کمونیست استالینی گرفته تا تروتسکیستها و بعد آنارشیستها و مائوئیستها که بسیاری از اوقات در میان خود در حال بحث و جدل بودند.
از سوی دیگر، حرکت گستردهی کارگران هم بود که منجر به بزرگترین اعتصاب در تاریخ اروپا و بعدتر دستاوردهای محسوس برای طبقهی کارگر شد. بیش از دو میلیون کارگر در ماه مه دست از کار کشیدند.
خواستههای دانشجویان عمدتا فرهنگی بود و بر آزادیهای جنسی و مدنی تاکید میکردند، حال آنکه کارگران همسو با سنّت کلاسیک چپ علیه سرمایه مبارزه میکردند.
یکی از علل شکست جنبش پیدا نشدن راهی برای اتحاد دانشگاهیان و کارگران بود تا جنبش بتواند در لایههای بیشتری از جامعه رسوخ کند. راست این بود که کارگران و دانشجویان زبان یکدیگر را نمیفهمیدند و مارکسی در میان نبود که بین آنان پلی برقرار کند.
بخش قابل توجهی از روشنفکران، به ویژه جریانهای آنارشیست، مائوئیست، تروتسکیست، سوسیالیست آزادیخواه و مارکسیست، در حمایت از این شورشها نوشتند و اغلب در خیابانها و اشغالهای اماکن مختلف پشت سنگرها به کارگران یا دانشجویان پیوستند.
نویسندگان و نظریهپردازان کجای کار بودند؟
پراکندگی آرا در میان این دسته از همه برجستهتر بود.
روشنفکران مارکسیست-لنینیست عموماً از ماهیت خردهبورژوازیمآبانهی افکار دانشجویان انتقاد میکردند. و با این همه، بسیاری از این روشنفکران قیام جوانان را به عنوان یک کاتالیزور مهم برای مرحلهی جدیدی از مبارزهی طبقاتی میشناختند، اما میدانستند که اصلْ جنبش کارگری است و نیروی خود را در همگامی با کارگران صرف میکردند.
نکتهی فراموش شده در روایتهای ایرانی این است که جنبش در سیر خود این روشنفکران را به حاشیه برد و در عوض آن چیزی که ما امروز به عنوان مکتب فرانسوی جنبش ۱۹۶۸ میشناسیم، وجههی غالب یافت. این مکتب از آرای اندیشمندانی متاثر است که سنخیتی با نظریهی انقلابی مارکسی نداشتند، هرچند همهشان خود را چپ و در برخی موارد مارکسیست میدانستند. کسانی مانند میشل فوکو، رولان بارت، لوئی آلتوسر، ژاک دریدا، پییر بوردیو، ژاک لاکان و دیگران – که همه از جنبش تاریخی کارگری بیگانه بودند و اغلب آن را نادیده میگرفتند. در واقع آنان غالبا در پروسهی نظریهپردازی خود هرگز به امکان انقلاب نیاندیشیده بودند و معمولا موضعی منفی نسبت به حرکتهای تودهای داشتند.
نباید از خاطر دور نگه داشت که در آن اوان تحولی بسیار ریشهای در فلسفهی اروپای قارهای در جریان بود که همزمان شده بود با شورش غافلگیرکنندهی دانشجویی و کارگری. فیلسوفان مکتب فرانسوی تقریبا تمامشان بخشی از بحثهای نظری خود را در میدانهای اعتراضات میکردند؛ موضوعاتی که معمولا به طور مستقیم ربطی به جنبش کارگری و دانشجویی نداشت.
ژاک دریدا در آن اوان سخت درگیر فلسفهی هایدگر بود و چیزی را بالاتر از آن نمیدید، آنقدر که حتی در میان دانشجویان تظاهراتکننده در میدانها سخن را به هایدگر میکشاند. خواستههای دانشجویان حول محور دموکراسی و آزادیهای جنسی بود و دریدا از فیلسوفی سخن میگفت که فارغ از آنکه علنا هواداری خود را از هیتلر اعلام کرده بود، در واقع یک فیلسوف سیاسی و ضدسرمایهداری نبود.
مثال دیگر رولان بارت است که همان وقت با عجله مقاله ی معروفش «مرگ مؤلف» را منتشر کرد که در آن از مرگ سوژه سخن میگفت. دهها هزار سوژهی انقلابی در خیابان در حال تظاهرات بود و او ساختارها را موتور جلوبرندهی تاریخ میدید. این نوشتهی نابهنگام بارت هم مانند سخنرانی دریدا خروس بیمحلی بود که ربطی به حوادث روز نداشت.
همین نابهنگامیها خود گواه آن بود که تاریخ برای آن نویسندگان در جهت ماتریالیستیاش حرکت نمیکند و آنان کاری به روابط و شیوههای تولید و تضادهای موجود بین طبقههای گوناگون جامعه ندارند. حتی آزادیهای مدنی و سیاسی نیز هرگز در دستور کارشان نبود.
تاریخ برای آنان یک تاریخ ایدهآلیستی و ناپاسخگو بود مبتنی بر انتزاعات مفهومی، تداعیهای آزادانه و بحثهای زبانی و رتوریک. هدف رسیدن به لذتی بود که از متن به آدم دست میدهد. و اسم این را بعدتر که آبها از آسیاب افتاد، روحیهی دههی شصتی گذاشتند.
میشل فوکو در طول قیامها در تونس بود و تنها یکچند روزی به فرانسه آمد، اما نه برای آنکه در جنبش شرکت کند. او هیچ حمایتی ضمنی از جنبش نکرد. برعکس، از وزیر آموزش عالی ژنرال دوگل، کریستیان فوشه برای لایحهی بهاصطلاح اصلاحات آموزش دفاع کرد و حتی چندین گزارش مقدماتی برای کمیسیون این وزارت نوشت.
«اصلاحات فوشه» – اینطور نامیده میشد-، به طور گسترده به عنوان یکی از علل اصلی جنبش ۶۸ شناخته شده است. دانشجویان در مخالفت با این اصلاحات تجمع کردند تا به محدودیت انتخاب برنامههای درسی، مشکلات مالی تحمیلی، شیوهی گزینش دانشجو و سادهسازی فرآیند تبدیل آنها به چرخدنده در ماشین سرمایهداری اعتراض کنند .
فوکو را همه تا پیش از سال ۶۸ به منزلهی یک روشنفکر ضدکمونیست میشناختند. به گفته برنارد گندرون، «او شهرت داشت که بهشدت غیرسیاسی، منتقد سرسخت حزب کمونیست فرانسه… یک تکنوکرات گولیست و منکر قدرت عامل انسانی است». [۱] کورنلیوس کاستوریادیس ارزیابی مشابهی ارائه کرد: «فوکو تا سال ۱۹۶۸ از مواضع ارتجاعی خود برنگشت.» [۲]
تنها سالها پس از شکست جنبش بود که فوکو در پروسهی دوباره ارزیابی کردن قیام به اشتباه خود پی برد، و فهمید که بدون تئوری مارکسیستی نمیتوان تحلیلی از آن ایام ارایه کرد. کتاب «دیسیپلین و تنبیه» چاپ ۱۹۷۳ دقیقا در همین ارتباط بود. کتاب اگرچه به قرن نوزدهم میپردازد، اما هدفش به دست دادن تحلیلی از تاریخ اکنون است.
پییر بوردیو در وضعیت مشابهی بود. ژان کلود پاسرون در مصاحبهای با شبکه رادیویی فرانس کالچر توضیح داده است که بوردیو چگونه برگههای امتحانی دانشجویانش را در کافههای پاریس در طول قیامها میخواند و به مبارزات اجتماعی توجه چندانی نداشت. پییر مونیه مینویسد: «غیبت چشمگیر او در جریان رویدادهای مه ۱۹۶۸ مورد توجه قرار گرفت، فعالیت او برخلاف بسیاری از همکاران جامعهشناسش به مطالعات تخصصی در آموزش عالی محدود شد.» مرکز تحقیقات بوردیو تنها مرکز تحقیقات علمی در مرکز ملی دانش بود که در ماه مه به فعالیت خود ادامه داد. به گفته کریستین دلفی که در سال ۱۹۶۸ دستیار پژوهشی در مرکز او بود و به طور فعال در جنبش شرکت داشت، بوردیو در ماه مه با او تماس گرفت و از او پرسید که آیا باید در جنبش شرکت کند یا نه. او پاسخ داد که بله باید شرکت کند به این دلیل مهم که دانشجویان از پایاننامههای او الهام گرفته بودند. با این حال، به گفته زندگینامهنویسش ماری آن لسکوره او «در خیابانها غایب» و «با چپها» نبود، به استثنای شرکت در راهپیمایی اعتراضی در ۱۳ مه.[۳] بعدها دلفی توضیح داد، «من متوجه شدم که مشارکت برای او چه معنایی دارد: او از گروه تحقیقی خود خواست که سر کار خود بمانند و از آثار او کپیبرداری کنند و آنها را بین معترضان توزیع کنند.»[۴]
شایان ذکر است که بوردیو این مرکز تحقیقاتی را برای ریموند آرون، مدیریت کرد؛ کسی که علنا در ضدیت با قیام بود. آرون مستقیماً به منابع مالی قابل توجهی از ایالات متحده برای تحقیقات علمی-اجتماعی ضد مارکسیستی دسترسی داشت و سخنگوی اصلی کنگرهی آزادی فرهنگی بود (یک سازمان تبلیغاتی ضد کمونیستی که بعدها مشخص شد از سوی سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا CIA هدایت میشد.) بوردیو کارهای اولیهی خود را زیر نظر آرون توسعه داده بود، و به عنوان دستیار او در دانشگاه سوربن خدمت میکرد و چنان با او دوست صمیمی شد که آنها از فرم غیررسمی tu (تو) در گفتگو استفاده میکردند. در سال ۱۹۶۸ دوستی آنان بههم خورد، زیرا آرون با لحن ناخوشایندی از دانشجویان اعتراضکننده یاد کرده بود. بااین همه، بوردیو نه در آن ایام و نه بعدتر هیچگاه دربارهی جنبش ماه مه چیزی ننوشت. فقط در دهه ۱۹۹۰ بود که بوردیو به دلیل دفاع از دولت رفاه در برابر نئولیبرالیسم شهرت یک روشنفکر متعهد را به دست آورد. [۵]
ژاک دریدا نیز از جمله کسانی بود که رفتارهای ضد و نقیض از خود در آن سال نشان داد،. از سویی در راهپیمایی ۱۳ مه شرکت کرد، و از سوی دیگر، از شور و هیجانات کوچه و خیابان ابراز نگرانی زیاد کرد. [۶] بین او دوستش موریس بلانشو فاصله افتاد. زیرا بلانشو همه جا در کنار دانشجویان ماند، و برایشان نوشت. دریدا، همانطور که خودش اعتراف کرد، یک سال شصت و هشتی نبود و «قلبش روی سنگرها نمیتپید». از دستگاه، حزب یا اتحادیه، از هر گونه سازماندهی فراری بود. به همه در مقابل قیام کارگری و تهیدستان هشدار میداد. [۷]
دریدا در مصاحبهای افشاگرانه در سال ۱۹۸۹، که در طی آن، دورهی حوالی ۶۸ و بیزاری خود از مارکسیسم آلتوسری و حزب کمونیست فرانسه (PCF) را مورد بحث قرار داد، صراحتاً اعلام کرد که مفهوم طبقه، همانطور که به ارث رسیده بود، بیمعنی است: «من نمیتوانم جملات کامل یا قابل قبولی با استفاده از عبارت طبقهی اجتماعی بسازم . من واقعاً نمیدانم طبقهی اجتماعی به چه معناست.» [۸]
دریدا اقتصاد مارکسیسم را دگماتیک میخواند و مفاهیم مارکسی را بیمعنا میدانست. به مارکسیستها پیشنهاد میکرد بروند هایدگر بخوانند. بنابراین در مورد جنبش ۶۸، دیگر به هیچ وجه تعجب آور نیست که او نسبت به آنچه که به عنوان مظهر جهل جمعی تلقی میکرد، ابراز بیزاری کند. او همچنین جنبش دانشجویی را به دلیل «غیر واقعگرا بودنش» و نیز به دلیل اینکه بالقوه موجب شد تا دو ماه بعد راستگراترین مجلس نمایندگانی که تا به حال فرانسه داشته است، انتخاب شود، مورد سرزنش قرار داد. [۹] در حالی که برخی سادهلوحانه در طول تابستان به مبارزه ادامه دادند، دریدا با حسابگری از پاریس بازنشسته شد تا در خانهی والدینش مستقر شود که بنویسد.
ژاک لاکان نیز در حاشیهی جنبش باقی ماند و تنها نشانههایی از کنجکاوی و حمایت ملایم از خود نشان داد و اعلام کرد که هیچ انقلابی نمیتواند سوژه را از بردگی نجات دهد. [۱۰]
او در بهار ۱۹۶۸، زمانی که طومارهایی را امضا کرد و برای برخی اقدامات حمایت مالیِ «موثر و محتاطانه» ارائه کرد، درخواست کرد که با دانیل کُنبندیت و دیگر رهبران جنبش دانشجویی ملاقات کند. او همچنین در ۱۰ مه نامهای در حمایت از دانشجویان منتشر کرد که در لوموند منتشر شد . با این حال، ژاک سدات و سایر محققان تاکید کردهاند که او در جریان رویدادهای ماه مه و ماههای بعد، به ویژه در مواجهه با جریان رو به رشد مائوئیست عصبانی و ناامید بوده است. [۱۱]
هنگامی که لاکان در دسامبر ۱۹۶۹ در کامپوسِ ونسان ظاهر شد، با واکنش حضار روبهرو شد. دانشجویان او را تحت فشار قرار دادند تا از خود انتقاد کند. [۱۲] وی با اشاره به خود به عنوان یک «لیبرال» که «ضد مترقی» است، دانشجویان را به دلیل ایفای «نقش هیلوتهای این رژیم [احتمالاً رژیم پمپیدو]» مورد تمسخر قرار داد و فریاد زد: «همیشه، آرمان انقلابی تنها یک نتیجهی ممکن دارد – تبدیل شدن به گفتمان سَرور. این چیزی است که تجربه ثابت کرده است. آنچه شما به عنوان انقلابی آرزو دارید یک آقا بالاسر است. شما حتما یکی پیدا خواهید کرد.» [۱۳]
کلود لوی استروس که در ماه مه در قلب محلهی لاتین، جایی که جنبش دانشجویی پاریس متمرکز بود، کار میکرد، از مرکز تحقیقاتی خود در کولژ دو فرانس پا پس نهاد و به منطقهی اعیانی شانزدهم پناه برد. او مه ۱۹۶۸ را «نفرت انگیز» دانست و آن را به عنوان گام دیگری در جهت تخریب دانشگاه محکوم کرد. [۱۴]
رولان بارت نیز کنارهگیری کرد و نسبت به وقایع با چیزی که زندگینامهنویسش، تیفان سامویو، از آن به عنوان «بیتفاوتی نسبی» یاد می کند، واکنش نشان داد. [۱۵] او در ۱۴ مه در اطراف سوربن پرسه میزد، و در یک بحث داغ در ۱۶ مه شرکت کرد، و «نظرهای بسیار انتقادی از او شد.» [۱۶ ] با این حال، او از اعتراضات فاصله گرفت و به طرح انتقادات مستقیم و غیرمستقیم از نمایشی بودن وقایع در نوشتههای عمومی و خصوصی خود پرداخت و در مکاتبات خود از ماه مه تا ژوئن را به صورت «زمانهای دردناک» مملو از اضطراب یاد کرد و اعتراف کرد که نمیتوانست جایگاه خود را در آنچه که جریان داشت، بیابد. [۱۷]
امانوئل لویناس در دانشگاه پاریس بود و با این حال، به قول زندگینامهنویساش، هرچند علنا مخالفتی با جنبش ابراز نکرد، اما «به اقتدار، نظم و سلسله مراتب احترام میگذاشت و تصویب نمیکرد که جوانان میخواهند قانون خود را به پیران دیکته کنند». [۱۸]
ژیل دلوز بر خلاف سبک دوست آیندهاش فلیکس گتاری (که در سال ۱۹۶۹ با او ملاقات کرد) مبارز میدانی نبود، اما همچنان پذیرای جنبش دانشجویی در لیون بود، و حمایت خود را علنی نشان میداد و در برخی از فعالیتهای سازمانیافتهی دانشجویان شرکت میکرد.[ ۱۹] بعدها دلوز تعدادی از دیدگاههای خاص خود را تثبیت کرد و قاطعانه اعلام کرد: «همهی انقلابها شکست میخورند. همه این را میدانند: ما وانمود میکنیم که اینجا [با نوشتههای ضدکمونیستی گلوکسمن و فورت] دوباره آن را کشف میکنیم. شما باید یک احمق به تمام معنا باشید که این را ندانید!» [۲۰]
لوئی آلتوسر از آوریل ۱۹۶۸ بیمار بود و از رویدادها کنارهگیری کرد و خود را، دورادور با موضعی که PCF(حزب کمونیست فرانسه) اتخاذ کرد، یعنی اینکه این یک وضعیت انقلابی نبود، همسو کرد. [۲۱] این موضوع دانشجویان را برانگیخت تا شعار دهند: «آلتوسر à rien» به معنای «آلتوسر بهدردنخور». آلتوسر در ۱۵ مارس ۱۹۶۹ مقالهای در مورد وقایع ماه مه منتشر کرد که در آن سهم تاریخی-جهانی شورش دانشجویی «عمیقا مترقی» را در «مبارزه طبقاتی جهانی علیه امپریالیسم» به رسمیت شناخت. وی در عین حال از تمرکز گستردهی رسانهها بر دانشجویان انتقاد کرد و بر این واقعیت تأکید کرد که اعتصاب عمومی کارگران بسیار تعیین کنندهتر است. علاوه بر این، او خواستار تحلیل سیستماتیک و نقد اثباتی مرزهای ایدئولوژیک دانشجویان و PCF شد. او در دستنوشتههایش در سالهای ۱۹۶۹-۱۹۷۰، که با عنوان « درباره بازتولید» منتشر شد، ادعا میکند که وقایع ماه مه ۶۸ و حوادث پس از آن نوعی تأیید تجربی از تز او بود که مبارزهی طبقاتی همیشه در دستگاههای دولتی ایدئولوژیک مانند مدرسه، خانواده و کلیسا وجود داشته است. [۲۲]
ژاک رانسیر در جنبش مشارکت نکرد و «هیچ پیوندی با هیچ گروه ستیزهجو نداشت»، اما از آنجا که استادش آلتوسر از جنبش علیه نظم بورژوایی حمایت نکرده بود، لذا به سرعت از او فاصله گرفت. و بعدها در سال ۱۹۷۴ نقدی تند از مارکسیسم آلتوسری منتشر کرد. اما بعدها آنقدر شهامت داشت که از موضعش در زمان جنبش ابراز پشیمانی کند. [۲۳]
…
بسیاری از شرکت کنندگان در جنبش و مفسران خاطرنشان کردهاند که استادان دانشگاه تنها به حمایت نسبی و دورادور از قیام بسنده کردند. [۲۴] دانشجویان – و به ویژه کارگران – درگیر در مبارزه با شگفتی دریافتند که نظریهپردازان پیشگام فرانسه نسبت به آنان پر از شک و تردیدند.
به طور کلی با صرف نظر از چند نفر محدود، بقیه ی نظریهپردازان حتی نقدی بر دستگاه دانش در سیستم سرمایهداری -که یکی از محلهای مهم اعتراضات دانشجویی بود- ارائه نکردند و علتش البته این بود که خود در همان دستگاه امرار معاش میکردند. به این ترتیب، آنان در حاشیهی قیام منتظر ماندند تا شور انقلابی فروکش کند.
اصطلاح لاکان بود که «بگذاریم تا احساس شورانگیز ( l’émoi )» فروکش کند. اودر واقع با واژه همصدای et moi بازی میکرد: «پس من چه؟» و به این ترتیب، به زعم خود، به رخداد نبودن قیام و جنبهی نارسیستی آن به طور ضمنی اشاره میکرد. [۲۵]
ژانپل سارتر و سیمون دوبووار
البته حساب سارتر، سیمون دوبووار و دوستانش از بقیه جدا بود. آنان از همان شروع جنبش در کنار دانشجویان و کارگران بودند. در ۸ مه، سارتر و بووار، همراه با کولت اودری، میشل لیریس و دانیل گیران بیانیهای در لوموند منتشر کردند که در آن از کارگران و روشنفکران برای حمایت از مبارزات دانشجویان و معلمان دعوت میشد. دو روز بعد، سارتر به همراه بلانشو، لاکان، هانری لوفور، آندره گورز، پییر کلوسوفسکی، موریس نادو و دیگران مقالهای را در لوموند امضا کرد که به وضوح همبستگی آنها را با جنبش جهانی دانشجویی تأیید میکرد. سارتر به تنهایی شخصا از دانشجویان نیز در مصاحبهای در رادیو لوکزامبورگ حمایت کرد و با دانیل کُن بندیت، از رهبران دانشجویان، ملاقات کرد و مصاحبهای انجام داد که در آن قدرت تخیل آنها و «گسترش میدان امکانات» آنها را ستود. [۲۶]
در ۲۰ مه سارتر در دانشگاه سوربن که به مدت یک هفته اشغال شده بود سخنرانی کرد و تحسین خود را از این جنبش ابراز کرد. سیمون دوبووار همچنین در سوربن سخنرانی و در بحث ها شرکت کرد و ابراز امیدواری کرد که کنشگران «رژیم را متزلزل کنند و شاید حتی آن را سرنگون کنند.» [۲۷] در ژوئن و اوایل ژوئیه، سارتر دو مقاله در Le Nouvel Observateur در حمایت از جنبش منتشر کرد. لحن سارتر و یارانش انقلابی بود. آنان خواهان براندازی رژیم و خواهان تجدید حیات فلسفهی مارکسیستی بودند، بر خلاف ساختارگرایان که سعی میکردند آن را در زیر تزهای ظاهراً علمی خود در مورد مرگ سوژه، ساختارها و پایان مارکسیسم دفن کنند.
جمعبندی
نظریه پردازان اصلی فلسفهی فرانسوی در نیمهی دوم قرن بیستم متفکران ضد ۶۸ یا لااقل شکاکان رخداد بودند. وقتی در پشت سنگرها جزوهای که معلوم نبود از کجا آمده و حاوی برخی نوشتههای لاکان، دریدا، فوکو و بوردیو بود، و دست به دست می گشت، واکنش دانشجویان را برانگیخت. کاستوریادیس در این باره چنین گفت: «این در بهترین حالت باعث خندهای مهارناپذیر میشد، و در بدترین حالت باعث میشد که جنبش و شرکتکنندگان در آن نعوظ خود را از دست بدهند و پراکنده شوند.» [۲۸].
اندیشمندان ساختارگرا و پساساختارگرا همانطور که دیدیم از قیام فاصله گرفتند و یا در برخی موارد علیه آن موضع گرفتند، اما بعدتر که تنها چیزی که از قیام مانده بود ارزش نمادین آن بود، آن را وارد نظریههایشان کردند. به این ترتیب یک قیام بزرگ را از جنبهی مادّی و تاریخیاش جدا کردند تا تبدیلش کنند به محصولی در صنعت نظریهپردازی. این نمونهای از چیزی است که گابریل راکهیل آن را «فتیشیسم کالای تاریخی» مینامد .
جنبش شکست خورد و سیستم سرمایهداری جهانی که احساس خطر کرده بود با پیاده کردن طرح مارشال و تزریق ۱۳ میلیارد دلار(۱۶۱ میلیارد دلار امروز) به اروپای غربی، این لایهی جدید طبقهی متوسط را در برابر خطر بالقوهی کمونیسم مورد حمایت قرار داد.
این پروژه امپریالیسم مالی و فرهنگی ایالات متحده به ایجاد یک وضعیت اقتصادی کمک کرد که مشخصهی آن سطح بالای استثمار در تولید و یک الگوی مصرفگرایانهی آزادیخواه برای لایهی جدید طبقاتی خردهبورژوازی بود، که شامل روشنفکران به معنای وسیع کلمه بود (استادان، محققان، روزنامه نگاران، صاحب نظران و غیره). این به توسعه جامعهای کمک کرد که در آن، به قول کلوسکار، «همه چیز مجاز است، اما هیچ چیز ممکن نیست .» [۲۹]
بنیاد فورد در سال ۱۹۶۶ با یک سرمایهگذاری به میزان ۳۶۰۰۰ دلار(۳۳۲۰۰۰ دلار امروز) یک کنفرانس بینالمللی در مرکز علوم انسانی جانز هاپکینز در بالتیمور برگزار کرد و ستارههای مکتب فرانسوی را به آنجا دعوت کرد: بسیاری از آنان مانند دریدا، پل دومان، بارت، و لاکان دعوت را پذیرفتند. کسانی که به دلایل شخصی نتوانستند در کنفرانس حضور یابند، مانند دلوز و ژرار ژنت مقالههای خود را ارسال کردند. هیچ مارکسیستی دعوت نشد، به استثنای لوسین گلدمن. غیبت آلتوسر، شخصیت برجستهی ساختارگرایی فرانسوی در آن زمان، به ویژه قابل توجه بود. عضویت او در PCF مطمئناً نگرانیهای عمدهای را برانگیخت زیرا چنین سنت فکری آن چیزی نبود که بنیاد فورد به ترویج آن علاقه داشته باشد.
با این همه، پس از شکست جنبش بسیاری از متفکران مکتب فرانسه که البته هر کدام مسیر فکری خاص خود را دنبال میکردند، به تدریج به بازنگری در پروسهی جنبش و واکنشهای وقت خود رو آوردند، و از موضع خود در آن دوره ابراز پشیمانی کردند. فوکو، و رانسیر در میان این گروه بودند. رانسیر گفت: «من در رابطه با این رویداد عقب مانده بودم، اما هرچه زمان بیشتر میگذشت، بیشتر به سال ۶۸ اعتقاد یافتم… شروع کردم به وارونه کردن درک خود از آنچه تا آن زمان پیدا کرده بودم.»
یکی از تحلیلهای روشنگرانه در آن اوان ازآن ژان پییر گارنیه، جامعهشناس، است. او مانند میشل سیمون، فیلسوف کمونیست فرانسوی، و کاوسکار بر این باور بود که روشنفکران خردهبورژوایی علاقهای به سرنگونی سرمایهداری ندارند، بلکه قصدشان این است که جامعهی سنتی فرانسه را چنان باز کنند که فضای بیشتری برای حرفهایها ایجاد کند. ژرژ پمپیدو در آن ایام گفته بود: « اگر به همهی این افراد، افراد معروف به «بیقرارها [ les agités ]»، کلاس درس بدهیم، اگر به آنها آمفیتئاتر بدهیم، انقلاب خود را در همان فضای بسته انجام میدهند و در این مدت، ما در خیابان به آرامش خواهیم رسید.» به گفتهی گارنیه، این دقیقاً همان چیزی است که اتفاق افتاد: به اساتیدی که در پی سال ۶۸ خود را رادیکال معرفی میکردند، بستری آکادمیک برای گفتمانهای بیضررشان داده شد و آنها اجازه یافتند تا در فاصلهای معیّن از مبارزات طبقاتی عملی، حرفههای فکری خود را پیش ببرند.
سال ۶۹ مقاله فوکو با عنوان «مؤلف چیست؟» در آمد. در یک جلسه پاسخ و پرسش گلدمن نقد اساسی خود را به این مقاله ارایه کرد: نقد مارکسیستی او به طور خلاصه این بود که فوکو سوژه را در ساختارها حل میکند و عاملیت انسان را به مجموعهای از کارکردهای درونی این ساختارها تقلیل میدهد. گلدمن با استناد به بیانیهی معروفی که در دوران اشغال سوربن روی تخته سیاه نوشته شده بود – «ساختارها به خیابان نمیآیند» – استدلال کرد که «این ساختارها نیستند که تاریخ را میسازند، بلکه انسانها هستند، حتی اگر عمل آنها همیشه ساختارمند و معنادار باشد.»
راکهیل بر این باور است که مکتب فرانسوی به دنبال نشستن جای نظریهی انقلابی بود. این مکتب در خدمت مهار مرزهای چپِ نظریهی انتقادی است و نقد را به عنوان یک آیین اجتماعیِ خردهبورژواییِ پیچیده و مغلق برای مبتدیان تعریف میکند، که مطلقاً هیچ تهدیدی متوجه استثمار، ستم، جنگ، و تخریب بومشناختی که ذاتیِ سرمایهداری است نمیکند.
اکنون پس از گذشتن بیش از شصت سال از این مکتب و جایی که امروز اروپا در آن قرار دارد، اروپایی که زمانی خیابانهایش زیر پای سارتر میلرزید، و امروز محل قشونکشی افراطیترین اوباش راستگرا شده، به روشنی معلوم شده است که این مکتب در عمل نتوانسته تاثیر لااقل پیشگیریکنندهای بر این جریانهای واپسگرایانه داشته باشد، چرا که از آغاز هدفش جایگزینی جوهر انقلابی با نمادهای شبه انقلابی، و از این طریق ترویج شورشی خیالی در زبان و گفتمان بوده و نسبت به مبارزهی عملی برای دموکراسی رادیکال و برای تودههای تحت ستم و زحمتکش جهان بیتفاوت بوده است؛ بیتفاوتیای که خطر آن میرود در آیندهای بسیار نزدیک، شعلههای آتش به پا شده در اروپا دامنگیر بازماندگان آن مکتب هم بشود.
…….
پانویسها
عنوان رساله: «اسطوره اندیشه ۱۹۶۸ و روشنفکران فرانسوی: فتیشیسم کالایی تاریخی و عقبگرد ایدئولوژیک» است. نوشتهی او درست یک سال پیش در ژوئن ۲۰۲۳ در Monthly Review درآمده است.
گابریل راکهیل (متولد ۱۹۷۲) فیلسوف، نویسنده، منتقد فرهنگی و فعال فرانسوی-آمریکایی است. استاد فلسفه در دانشگاه ویلانوا، مدیر کارگاه نظریه انتقادی/Atelier de Théorie Critique، و مدیر سابق برنامه در کالج بین المللی فلسفه است.
- Cornelius Castoriadis, La Montée de l’insignifiance (Paris: Éditions du Seuil, 1996), 35.
- ۲۱. Pierre Mounier, Pierre Bourdieu, Une Introduction (Paris: Pocket/La Découverte, 2001), 217.
- Marie-Anne Lescourret, Pierre Bourdieu: Vers une économie du bonheur (Paris: Éditions Flammarion, 2008), 233
- Christine Delphy, “La Révolution sexuelle, c’était un piège pour les femmes,” Libération, 21 Mayıs 1998 درضمن بنگرید:Lescourret, Pierre Bourdieu, 238-39.
- Pierre Bourdieu, Sketch for a Self-Analysis (Chicago: University of Chicago Press, 2008), 33-34
- Jacques Derrida, Points…: Interviews, 1974-1994, ed. Elisabeth Weber (Stanford: Stanford University Press: 1995), 347.
- Jacques Derrida ve Maurizio Ferraris, A Taste for the Secret (Cambridge: Polity, 2001), 50.
- Jacques Derrida: Negotiations, Interventions and Interviews, 1971-2011, ed. Elizabeth G. Rottenberg (Stanford: Stanford University Press, 2002), 170.
- Derrida, Negotiations, 170, 173.
- Elisabeth Roudinesco, Jacques Lacan (New York: Columbia University Press, 1997), 343.
- ۱۳. Jacques Sédat, “Lacan et Mai 68,” Figures de la psychanalyse 18, no. 2 (2009): 336; Roudinesco, Jacques Lacan, 336.
- Jacques Lacan, The Seminar of Jacques Lacan: The Other Side of Psychoanalysis (Kitap XVII) (New York: W. W. Norton & Company, 2007), 207, 208.
- در این زمینه، به نقد کوبنده نیکوس پولانزاس از گفتمان لاکانی که اساس کار فیلسوفان جدید درباره «متافیزیک پوچ و پرمدعای قدرت و دولت» است، بنگرید: «کسانی که تمام قدرت را به دولت تقلیل می دهند، که تمام قدرت را در دوگانهی قدرت-دولت میبینند، بدانند که این ربطی به مارکسیسم ندارد، مربوط به خود این درک است. آنان همه چیزرا همیشه نسخهای از سَرور، دولت و قانون میدانند (همانطور که نسخه لاکانی روانکاوی ایجاب میکند). زیرا از دید آنان هیچ مبارزه و واقعیت اجتماعی – قدرت، زبان، دانش، گفتار، نوشتار یا میل – خارج از دولت-قدرت نمیتواند وجود داشته باشد. Nicos Poulantzas, State, Power, Socialism (New York: Verso 1980), 40-41,.
۱۴. See Emmanuelle Loyer, Lévi-Strauss: A Biography (Cambridge: Polity Press, 2018), 468 and Claude Lévi-Strauss and Didier Eribon, De près et de loin (Paris: Éditions Odile Jacob, 1988), 114, 116.
۱۵. Tiphane Samoyault, Barthes: A Biography (Cambridge: Polity Press, 2017), 307.
- Samoyault, Barthes, 311.
- Samoyault, Barthes, 312.
- Lescourret, Emmanuel Lévinas, 240. Christophe Bident, واکنش منفی لویناس را با شور دوستش بلانشو مقایسه کرده است..ré Boutang, L’Abécédaire de Gilles Deleuze (1996), deleuze.cla.purdue.edu.
- François Dosse, Gilles Deleuze et Félix Guattari: Biographie croisée (Paris: Éditions la Découverte, 2007), 216–۱۸ and Frida Beckman, Gilles Deleuze (London: Reaktion, 2017), 39–۴۱).
- Pierre-André Boutang, L’Abécédaire de Gilles Deleuze (۱۹۹۶), transcribed at deleuze.cla.purdue.edu.
- Douglas Johnson, intro.to Louis Althusser’s The Future Lasts Forever: A Memoir (New York: The New Press, 1993), xi. برای بحثهای مربوط به حزب کمونیست فرانسه و رخدادهای ۱۹۶۸ بنگرید: Simon, “Mai-Juin 1968”; Roger Martelli, Communistes en 1968: Le Grand Malentendu (Paris: Les Éditions sociales, 2018); And: Artières ve Zancarini-Fournel, 68: Une Histoire collective, 336-47.
- Louis Althusser, “À propos de l’article de Michel Verret sur ‘Mai étudiant’,” La Pensée 143 (Şubat 1969): 11, 12.
- Jacques Rancière, The Method of Equality (Cambridge: Polity, 2016), 15
- Alain Badiou, On a raison de se révolter: L’Actualité de Mai 68 (Paris: Librairie Arthème Fayard, 2018), 43-45.
- Jacques Lacan, “En conclusion,” Lettre de l’École freudienne 9 (Dec 1972): 512.
- Daniel Cohn-Bendit and Gabriel Cohn-Bendit, Le Gauchisme: Remède à la maladie sénile du Communisme (Paris: Éditions du Seuil, 1968).
- Beauvoir, All Said and Done, 424.
- Castoriadis, La Montée de l’insignifiance, 34
- Michel Clouscard, Néo-fascisme et idéologue du désir: Genèse du libéralisme libertaire (Paris: Éditions Delga, 2017), 130.