شب بود شب بود که ستاره خبرِ مرگِ تو را شنید
خورشید دلتنگ شد و از آشیانه گریخت
بینِ سپیدی و زردییِ بیضه فراقی دمید
من مشغولِ نوشتنِ شعرِ دیگری بودم که آن را نیمهتمام کنار گذاشتم
تا به حسابِ آن کتابی برسم که تو شاهواژهاش بودی
و عضوِ آن تیمی شوم که برایِ توپاش تو دروازهها را میسرودی
گُل بزنید گُل به سرِ سرو و صنوبر! بکارید شور و امید و پیکار!
بزنید بوسه بر سُنبل! کف بزنید کف
برایِ این دریایی که ناخدایاش بوده است یک بلبل!
ای شعرِ نیمهتمامِ من بساطِ پذیرایی را در آشیانات آماده کن
جام را از اشک پُر! زیرا که میهمانِ امشبِ ما یک ماهِ تمام است
عمرِ آن جمهورییِ جلادپَرور رو به فرجام است
سفیدی و زردی دستبهدستِ هم میدهند از یکدیگر امید و نیرو میگیرند
چشمانشان از دانش سو میگیرند
تا مردم ببینند خورشیدی را که عضوِ تیمِ یتیمان عضوِ تیمِ زنان است
وقتی که داور یک تخمِ تَرَکخورده باشد کارِ آن نابهکاران
کارِ آن مردسالارانِ سوسکپرور آن در جمعِ سوسماران و حلزونها سَرور
تمام است عمرِ آن جمهورییِ جلادان رو به فرجام است
و اما تو ای “مهسا” ای شاهینِ سر به آسمانسا ای شهابِ دیرپا
دریا برایات کف میزند ماهی برایات دف میزند
صدف تا پایانِ جهان به تکرار تو را خواهد زایید هر گیاهی در گیتی به یادِ تو
و از تو خواهد بالید سنگ خواهد نالید
تویی که در تمامِ گهوارهها به رهگذران لبخند میزنی جهل میبَری
خِرَد میآوری نینوازان تو را در نیهایشان مینوازند
معماران با آجری از جانِ تو عمارتهایشان را میسازند
دود و دروغ و دین رنگ میبازند
“ژینا” جان! شب است هنوز و ستاره میگوید:
من تمامِ واژههایِ جهان را به کار میگیرم
من از تمامِ نیروهایِ زمینی و آسمانی یاری میگیرم
تا آن جملهای را که جلادِ تو بوده است سرانجام نابود کنم!