برای آرمیتا گراوند، پرندهیِ کوچکی که غریبانه کُشته شد
حالِ این خبر خراب است خرابیای که میپرسد: «آبادی کجاست؟
چرا قیچی عاشقِ بالِ کبوتر است؟» چون از خانه بیرون رفتم
چند پَرِ کَنده مرا تعقیب میکردند و با یکدیگر پچپچ که:
«حالِ این خبر خراب است آزادی کجاست؟» آرمیتا را کُشتند
آرمیتایِ بیتا که به زیباییاش رَشک میورزیدند گُلهایِ بیهمتا
و دوستاش میداشتند محبت و مِهر و ماه آرمیتایِ تابناک
که از نشاط و سرزندهگیاش الهام میگرفتند هم خاک و هم تاک
اشکهای من بطریهایِ بسیار کوچکی از شراباند
و بدنام بنایی فروریخته که دیگر آجرهایِ خجل عمارتاش نمیکنند
پرندهگان بر باماش نمینشینند
قیچیهایِ شرمگین در لانهاش بیضهای نمیگذارند
آه ای آهکی که در سوگِ بخار میگریی آه ای آهکِ به تنگ آمده از خفقان
ای آهکِ بیقرار و بیخواب بگو که در لحظهیِ کُشتنِ آب تو کجا بودی؟
بگو در دَمی که بازدَمی زیبا ضربه میخورد
تو با کدام آتش سخن میپیمودی؟
پیمانههایِ مرا ببین که پیوند نمیشکنند با تو ای آزادی ای آرمیتا
پیمانهایام را بنگر که پیام و پیروزییِ تو را لببهلب میبَرند
تبسنجهایام که تبِ تو را که عشقِ تو را که شورِ دانشآموختنِ تو را
برایِ شبهایِ بیآهک و بیآجر تعریف میکنند
بیتابام برایات من آرمیتا و میپرسم که بی یک تاب
در شبی بیستاره و بیمهتاب دو درخت چهگونه به خودشان معنا دهند؟
چهگونه پرندهگان بدانند که اشکهایِ من کیفهایِ بسیار کوچکی هستند
که کتاب و دفتر و خودکارهایِ تو را به بیمدرسهگیها میبَرند؟
ادریسیها به تناوب از زمین به آسمان و از آسمان به زمین میپرند و میگویند:
«حالِ همهیِ خبرها خراب است!»