از کوه پایین میآیم
نترسید!
من حامل هیچ پیامی برای رستگاری بشر نیستم
پدر ملی، شبح رستم:
داستان رستم و سهراب را میدانید. اما احتمالاً جزییات آن را فراموش کردهاید. در داستان و شعر و هنر، جزییات مهم هستند. پس بیایید با هم بخشی از داستان را مرور کنیم. فردوسی یا هر کسی پیش از او در مقام راویِ این داستانها تمام راهها را برای جلوگیری از رخداد تلخ پسرکُشی پیش پای رستم میگذارد اما رستم پدر است و باید پسر را بکشد. تو گویی شاعر ما نمیخواهد فرزندکُشی رخ بدهد، برای همین به صفحههای داستان پا میگذارد تا این رسم ننگین را از میان بر دارد و موفق نمیشود. سهراب شب قبل از نبرد فکر میکند مبادا این دشمن پدرش باشد و چه بد میشود که پدرکُشی کند. روز نبرد نیز به رستم میگوید بیا صلح کنیم و شادی و بزم بر پا کنیم، جنگ چیز خوبی نیست پهلوان! و رستم نمیپذیرد. حتی روز قبل از او میپرسد که آیا تو رستم هستی؟ و رستم انکار میکند (بدو گفت کز تو بپرسم سخن/ همه راستی باید افگند بن/ من ایدون گمانم که تو رستمی/ گر از تخمهی نامور نیرمی/ چنین داد پاسخ که رستم نیم/ هم از تخمهی سام و نیرم نیم) نشان دیگر شباهت بسیار زیاد سهراب به پدر و اجداد رستم است، او شبیه زال و سام نریمان است، شباهتی که رستم هم متوجهاش میشود اما از آن میگذرد. به هر روی با هم کشتی میگیرند؛ سهراب رستم را بر زمین میزند و پیروز میدان میشود. اما نه، نباید پسر پدر را بکشد. فردوسی اجازهی این همه گستاخی در فرهنگ ایرانی را ندارد. رستم که به زیر افتاده است، سهراب را فریب میدهد که جوانک خام! بار اول پشت مرا به خاک مالیدی درست، ولی قاعدهی کشتی این است که باید دوباره این کار را بکنی تا اجازهی کشتن بزرگتر از خودت را داشته باشی و سهراب ساده دل باورش میشود و رستم را رها میکند. برای بار دوم کشتی و نبرد آغاز میشود و این بار رستم پیروز میدان است و اجازهی گفتن حتی یک کلمه به سهراب نمیدهد و به تندی خنجر بر پهلویش فرو میکند. سهراب میگوید این همه راهنماییات کردم که شاید من پسرت باشم چرا مرا کشتی؟ گویی فردوسی که سعی بیهوده در آگاه کردن رستم داشت از زبان سهراب میگوید: «ز هر گونهای بودمت رهنمای / نجنبید یک ذره مهرت ز جای». باقی داستان را که میدانید. این داستان را فردوسی چنین مینامد: «یکی داستان است پُر آب چشم». داستانی پر آب چشم که تا امروز تکرار میشود. اگر خوب گوش بسپارید به داستان، فریاد و ناله و زوزهی فردوسی بزرگ را از لابه لای سطرها میشنوید که گاه میغرد و گاه لابه میکند که: رستم! نه! رستم او پسرت است! رستم تو پهلوان و قهرمان و آدم خوب داستان مایی! تو نکُش! بگذار آدمهای بد، بکُشند. تو اگر بکُشی … و رستم کر است، سرشار از غرور و خودبینی پسر را میکشد، وقتی میفهمد کشتهاش پسرش است تو گویی میشکند، از هم میپاشد، دود میشود و چون شبح در آسمان ایران سرگردان میماند تا همین امروز. بعید میدانم حتی یک ایرانی از این پدر پسر کُش، بدش بیاید. او هفت خوان را پیموده، زور دارد، گرز سیصد من دارد، در تمام زندگیاش قهرمان بوده است. او بزرگ است، پدر است و فرزندان ایران زمین، او را میپرستند.
پدر مذهبی، شبح ابراهیم:
در مورد فرزندکشی و بخصوص پسرکشی اسطوره و افسانه بسیار داریم اما آنچه تا امروز در بین جوامع متمدن و به ظاهر متمدن به عنوان آیین و روش زیستن وجود دارد مربوط به مواردی خاص است. بر اساس جریان داشتن چنین رسومی از کهن تا امروز شاید بتوان گفت اولین کسی که قانون پدر را رسماً وارد قوانین بشر کرد ابراهیم پیامبر بود، یا دست کم این قانون از داستان او الهام گرفته شده است. خداوند بر ابراهیم ظاهر میشود، مستقیم با او حرف میزند و در نقش پدر به او دستور میدهد که برای اثبات وفاداری دو کار انجام دهد. ابتدا اختگی و سپس فرزندکشی. نرینگی از انِ پدر آسمانی ست، فرزندش ابراهیم نباید آن را داشته باشد و باید خود را اخته کند و این نشان از «عهد و پیمان» با پدر یا همان خداست. (عنوان عهد عتیق و عهد جدید که بر روی کتاب مقدس نهادهاند همان عهد و پیمان است و نه عصر و زمان) اولین «عهد» آدمی با پدر، ختنه است. گویی بخواهد بگوید اگر مرا تنها نرِ غالب میدانی، اگر مرا نری بزرگ میدانی که صاحب همهی مادههای گله هستم پس این را ثابت کن، بیا و عضو نرینهی خودت را ببُر، همانا این نشانهی پیمان من و توست. بر اساس این عهد، هر کودک نری پیش از بلوغ و هشت روز پس از تولد باید ختنه شود. ابراهیم باید آن عضو آویزان را ببُرد، اما قرار نیست کامل از مردی ساقط شود پس این کار را با بریدن بخشی از عضو جنسیاش انجام میدهد یعنی ختنه میکند. ختنه، نشانی از اختگی پسر در برابر پدر است. حال که سر آن عضو را برید، عهد بعدی این است که باید سر فرزندش را ببرد تا خدا یعنی پدر را راضی کند. این بار نیز خداوند این مورد را به ابراهیم تخفیف میدهد که به جای پسرش، خون یک حیوان نر را بر زمین بریزد. چنین است که گوسفندی برایش میفرستد تا به جای پسرش سر او را ببرد.(۱) این دو عهد با خدا، در بین یهودیان و مسیحیان و مسلمانان وجود دارد. اوج این پسرکُشی در مصلوب شدن عیسی ست که تعارف را کنار گذاشت و خود را پسر خدا و خدا را پدر، نامید و خودش را قربانی او کرد. میتوان به اساطیر کهن و خدایان یونانی هم اشاره کرد و میتوان در این باره صفحههای زیادی سیاه کرد اما مد نظر این متن نیست و باید آن را به اهلش واگذاشت چنان که صدها کتاب و متن تاریخی و تحقیقی در رابطه با نقش پدر در اساطیر غربی نوشته شده است. تاکید میکنم هدف من در اینجا اشاره به مواردی ست که سهمشان بیش از کتابها و کتابخانه هاست یعنی مواردی که ردپای آنها تا امروز در رسم و آیین جوامع بشری وجود دارد.
شبح مضاعف پّدّرّ:
اگر همین دو داستان ساده را در نظر بگیریم یکی به ریشهی ملی یا ایرانی ما بر میگردد. یعنی شبحی از جنس ملی، مردم، ملت، خلق، جمهور… دیگری به ریشهی دینی، مذهبی، اسلامی و شیعی ایرانیان مربوط است. اینچنین است که در طول سدهها هر حکومت و هر گروهی آمده است چه شاهی-شیعی بوده باشد و چه ملی-مذهبی و چه سلطان-رعیت یا خلقِ-مسلمان از هر دو سر و به طور مضاعف پدرسالارانه بوده است. همین حکومت آخری، جمهوری اسلامی، جمهوریاش شبح رستم است و اسلامیاش شبح ابراهیم. یعنی شبح پدر بر سر مردم ایران در طول اعصار متمادی، شبحی مضاعف بوده است. نیمی از آن شبح، ابراهیم است که میگوید سر عضو نرینهی بدن و سر فرزند نر را ببُر و نیمی رستم است که پسر را میکُشد. شبح رستم از داستانهای شرق ایران، از خراسان یا سیستان آمده است و شبح ابراهیم از داستانهای غرب ایران (یعنی از کلدانیان یا سومر و نزدیکی دجله و فرات در عراق کنونی یا بعداً کنعان، سوریه و فلسطین کنونی) آمده است. دو شبح دو پدر چون ابری تیره چنان از شرق و غرب، هوای ایران را در برگرفتهاند و یک شبح بزرگ از پدر را شکل دادهاند که راه فرار از سایهی سیاهش بسیار سخت مینماید. دقت کنید که این دو شبح چنان حضور پر رنگ دارند که حتی بخشی از چپ به عنوان جنبشی مدرن و غیر متحجر در ایران به شکل مارکسیستهای مسلمان یا خلق مسلمان تغییر شکل میدهد (پس تکلیف «دین افیون تودههاست» چه میشود؟) آنان که غیر از این مدل رفتار کردند بخصوص بعد از انقلاب، آماج لعن و نفرین و سنگ و گلولهی مردم کوچه و بازار قرار گرفتند. یعنی نوگراترین آدمها نیز نمیتوانند به راحتی از شرش خلاص شوند. پدرسالاری ما دو پای قوی دارد یک پا و یک ریشهاش در دین جامعه است و یک پا و ریشهاش در فرهنگ ملی جامعه است. چنین است که نوع حکومت و قانون اساسی چه مشروطه و مشروعه باشد، چه شاهِ شیعه باشد (شیعه به عنوان مذهب رسمی در قانون اساسی مشروطه و دوران پهلوی) و چه جمهوری اسلامی، سایهی سنگین پدری متشکل از دو پدر قدر قدرت بر سر مردم است و البته همهاش مربوط به حکومت نیست، این سایه میتواند همه جا در خانه و زندگی مردم حضور داشته باشد.
پیش از آنکه به قسمت بعدی برویم دو نکته را یادآوری میکنم: تفاوت کار دو شبح این است که رستم خودش تصمیم میگیرد پسر را بکشد و مثل ابراهیم نیست که از پدر یا خدا دستور گرفته باشد. نکتهی شایان ذکر دیگر این که رستم و سهراب یک نمونه از فرهنگ فرزندکشی ماست و قصد ندارم با یک داستان ساده کل تاریخ را در هم بپیچم. شما میتوانید دهها مثال دیگر از پدر-پسر در ادبیات و اسطورههای ایرانی پیدا کنید اما هیچکدام به اندازهی داستان رستم و سهراب در یاد و سخن مردم ایران از هر رنگ و زبان، جاری نیست. میپذیرم که موضوع را کمی ساده کردهام تا گیر دور و تسلسل تاریخ و پدران نیفتیم. در واقع شاید جاهایی از الگوی ساخت شبحهای مدنظر من سوراخ باشد اما خود شبح را نمیتوان با چند سوراخ جزیی در آن، نادیده گرفت. این موضوع مهمی ست که هنگام خلق چنین متنهایی، مثل شرق شناسان اروپایی یا «روشنفکران» وطنی یا باسوادان نوخاسته سعی در ساده سازی و سطحی کردن مسائل انسانی نداشته باشیم.
شبح پدر شولای نو بر تن میکند:
شاید شما نیز فریاد فردوسی را بر سر رستم شنیدید. باور میکنید بعداً عدهای به خود فردوسی نقش یک شبح را بدهند؟ چرا راه دور برویم، صدای شاملو را میشنویم که در مورد کیش شخصیت چه میگوید و بعد از مرگش همین بلا را بر سر خود او میآورند. پدر آسمانی را کنار میزنی، اما پدری دیگر جایگزین او میکنی، شبح همان است و کالبد عوض شده است. این را دیگران بارها نوشته و گفتهاند و من تکرار نمیکنم. از گذشته یاد میکنم و به دورهی معاصر میپردازم که ببینیم شبح بزرگ پدر تا امروز با ما چه کرده است، اکنون چگونه است؟
در تاریخ ادبیات و هنر ما، تعدادی خواستهاند از زیر سایهی مضاعف پدر بیرون بروند، فردوسی وخیام و نظامی و حافظ و دیگران، به عنوان فرزندان زمان خویش، گاهی از کادر تحت سیطرهی شبح، بیرون زدهاند. تعدادی از آنان در دورهی خود، تجددخواه و ساختارشکن بودهاند. ما اما شخصیت متجدد و نوگرا را بعد از مرگش در سنت حل میکنیم و اجازه نمیدهیم نوگرایی به یک روش و جریان تبدیل شود؛ چنان بت پرستیم که بتشکن را بعد از مرگش در تابوت به بتکده میبریم برای زیارت مردم. همین کار را با متفکران نوگرای خارجی، وقتی از آنان متنی ترجمه میشود، میکنیم. باید به طور جدی از خود بپرسیم چرا هزاران نفر در حال عبادت شخصیتهای متفکر کهن و امروزی هستند بی آنکه به نظریات آنها شک یا فکر کنند. وقتی شبح پدر ذرهای کوچک نشده است پس گویی زمان ایستاده و ما با مردمان گذشته چندان تفاوتی نداریم. چنان در گذشته ماندهایم که هنوز هم گاهی فردوسی و خیام و حافظ، برای ما نو و ساختارشکن هستند. حتی متنهای گذشته را به مانند متنی امرزی میخوانیم، آن کتابها را میخوانیم و به قرنهای چهار و هفت و هشت سفر میکنیم بیآنکه از جایمان تکان خورده باشیم. در واقع با خواندن آن متنها احساس امروزی بودن و یا قدیمی بودن نمیکنیم. آنها را به مانند روایتی در حال شدن، میخوانیم و هنوز مثل مردمان چند صد سال قبل دربارهی مسائل روز فکر میکنیم. همه شاکی هستند که چرا ما سنت و گذشتهی خود را نقد نمیکنیم. دلیل اصلیاش این است که نیازی به نقد نبوده است. سنت با تمام هیبت خود بر ما سایه انداخته، ما را بدبخت کرده و ما از این بدبختی لذت میبریم. زمانی سنت نقد میشود که بدانیم چیست و چرا هنوز هست. برای اینکه بدانیم سنت چیست باید از آن بیرون بزنیم و از آن فاصله بگیریم. آنگونه که مثلاً شرقشناسان درباره ی ما، با اعتماد به نفس و گرچه ناقص و گاه سطحی، نظر میدهند. چون ما برایشان حکم «دیگری» داریم. سنت باید برای ما چنین حکمی داشته باشد .وقتی درون سنت هستیم نمیتوانیم توضیحش بدهیم. سنتها ما را احاطه کردهاند و زندهاند چون هنوز کار میکنند؛ هنوز مذهب و شاه و رهبر و فرِ ایزدی و سایهی خدا داریم. هنوز از عدالت حکومت هم هر جا حرف به میان میآید از حکایتهای انوشیروان عادل یاد میشود یا نامههای علی ابن ابی طالب به مالک اشتر را به رهبران مذهبی یادآوری میکنیم. هنوز جوکهایی برای آخوندها داریم که عبید زاکانی در قرن هشت داشت. هنوز روایت ستمگری شاه و رهبر یا دلاوری کاوه و آرش به وضوح کار میکنند و اینگونه استبداد و دیکتاتوری از سنت تا تجدد، از گذشته تا کنون بر ما مستولی شده است.(۲) شبح پدر، «فضا زمان» را اشغال کرده است. وقتی گذشته را نمیشود معاصر کرد، معاصر را هم نمیشود به گذشته برد، آنچه اتفاق میافتد، بحران زمان است. گذشته و حال ما چنان با هم آمیخته که صحنه سراسر عجیب و مضحک است. متنهای کهن ما عوض اینکه میراث فرهنگی باشند، رسم و روش زندگی امروز ما هستند. ما در عوض اینکه میراثدار باشیم، میراثخواریم. قرار نیست هنگام برخورد با آن متنها نابودشان کنیم. یا اگر دیگران آنها را مقدس کردهاند، ما هم آنها را «حرام» کنیم. بلکه قرار است حریم را بر داریم و به نقدشان بکشیم. این یک قدم به سوی آزادی است. زمانی تاویل تازهای از متن کهن میدهیم که فرزندکُشی و زنستیزی برای ما چیزی عجیب و قدیمی محسوب شود، در حالی که این خصیصهها و سنتها هنوز حضور دارند، یعنی کار میکنند. چرا؟ چرا سنت و شبح پدر با وجود این همه دانش و دانشمند و کتاب و کتابخوان، نه نقد میشود و نه پس میرود؟ برای نزدیک شدن به پاسخ، از متنها و کتابها برگردیم به زیست واقعی مردم: در طول تاریخ نکبت بار ما، احترام به والدین تا حد زیادی در فرهنگ و دین ایرانیها نهادینه ست. در این سنت و فرهنگ، به نوعی این بچهها هستند که باید مراقب پدر و مادر باشند و آنان را بزرگ کنند. از گذشتههای دور بچهها در خانوادههای پر جمعیت و سنتی نقش نیروی کار را داشتند و از ده سالگی به بعد باید در خدمت پدران میبودند تا به درد کاری خورده باشند (هنوز هم گاهی در جاهایی چنین است). در یک قرن اخیر وضعیت فرق کرده است، بسیاری از والدین بی سواد و زحمتکش، برای بچههایشان هزینه میکنند تا باسوادشان کنند. آنها نهایت سعیشان را میکنند که به دانش و فرهنگ خدمت کنند. از خیر نیروی کار کودکانشان میگذرند و آنها را به مدرسه و دانشگاه میفرستند. این والدین، به ظاهر سنتیهای رنجوری هستند که به دعانویس و امامزادهها آویزان میشوند اما در عمل به دانشِ نو خوشبین هستند. قحطیها و بیماریها موجب شد تا تعداد زیادی از پدران ما یتیم و بدون سایهی پدر، بزرگ شوند. گویی «شبح رستم» برایشان تعریف نشده بود. آنها که رنج نبودن پدر در کودکی همراشان بود، نقش حامی برای فرزندان خود داشتند. آنچه را در کودکی آرزویشان بود که خود داشته باشند و نداشتند، به فرزندانشان هدیه دادند. احتمالاً مردی که سایهی پدر را بر سر خود ندیده، وقتی خود پدر میشود فرزندانش را آزادتر میگذارد و کمتر به آنها زور میگوید. برخی اصلاً سایهی پدر را نداشتند و حضورش را درک نکردند و برخی با اینکه خود زیر سنت پدر دیکتاتور له شده بودند بعداً با فقر و سختی برای فرزندانشان امکاناتی فراهم کردند تا آنها مثل خودشان قربانی نشوند بلکه با دنیای کتاب و با تجربههای نو آشنا شوند.(۳) این ما هستیم که باید از خود بپرسیم آیا میخواهیم تا ابد یک دانش آموز باقی بمانیم یا قرار است روزی به گذشتهها و سنتهای خشن، یا همین مدرسه و دانش امروزی هم شک کنیم؟ مگر غیر از این است که مدرسه هم اغلب یک پادگان برای بردهسازی است؟ قرار است صف و ساختار داشته باشد و تعدادی موجود یکشکل بیاختیار به نظام پدرسالار تحویل دهد. سیستم آموزشی اغلب میل دارد به جای دانشمند، سرباز تولید کند. اتفاقاً بخشی از جامعهی تحصیل کردهی ما بیش از جامعه ی بی سواد سنتی، طرفدار و حافظ سنت است؛ جای تاسف دارد که مسلح به انواع دانش نو هستند اما قدمی برای نو شدن فکرشان بر نمیدارند بلکه همهی دانش را به خدمت میگیرند تا خود، پدرانی مستبد و مقتدر بشوند. سرشار از تناقض، فریب میدهند، جعل میکنند و در این کار بسیار موفقتر از آدمهای بیسواد و سنتی هستند. (یک فریبکار با سواد مدرن، به مراتب فریبکارتر از یک فریبکار سنتی است، چون مسلح به انواع سلاح دانش است.) از چند نسل قبل به لطف و فداکاری پدران ما که بیسواد و قربانی پدرانشان بودند، راه برای رشد و ترقی ما به وجود آمده است. و ما چه کردهایم؟ بسیاری از ما فداکاری آنها را پایمال کردیم و به قانون پدربزگها برگشتیم. وقتی پدر، قانون پدر را دور میزند، ما آن قانون را زنده میکنیم، یعنی به پدربزرگ اقتدا میکنیم. پدر بزرگ شاید زنده نباشد اما شبحش که هست. ما میتوانستیم سرمایهی اجتماعی یا به قول معروفِ این سالها، «روشنفکر» درست و حسابی باشیم. اما حتی به رنج پدرانی که نخواستند شبحی داشته باشند، اعتنا نکردیم.
کلمهی «روشنفکر» معنی و تعریف دقیقی ندارد و من کمتر آن را به کار میبرم و در عوض از کلمهی آزادیخواه یا متفکرِ مدرن و نوگرا یا کلماتی از این دست، استفاده میکنم. با این حال «روشنفکر» در بین بسیاری از مردم ما یک کلمهی شناخته شده است و در این متن به همین منظور آن را به کار میبرم یعنی تحصیلکردهی مدنظر اکثر مردم که قرار است یک سرمایهی اجتماعی باشد و کاری بکند و چیزی بنویسد که گروهی،آن را نوعی نوگرایی و کشف میپندارند، پس دیگر آن را داخل گیومه نمیگذارم که متن سختخوان نشود. ممکن است ذهن دقیق بشری شما، در این بحث تناقض ببیند که چطور روشنفکر را فردی جدا از مردم میدانیم و مراقب نیستیم که او خود به دلیل همین تمایزش میتواند شبح پدر باشد؛ موضوع همین است. گاهی شبح پدر، شولای مدرن بر تن میکند. روشنفکر قرار است با این شبح بجنگد، هم خود را به او نبازد و هم از طریق سهیم شدن در قدرتش، دست به جنایت نزند. برای همین او را «سرمایهی اجتماعی» نامیدهام که «با شبح پدر» فرسنگها فاصله دارد گرچه هر لحظه ممکن است در شبح، حل شده و بخشی از آن بشود؛ شبح بی جان، با مکیدن خون تازه میتواند به هیئت زمان ما در آید و نفسش تازه و جانش دو چندان شود. اهمیت نقش روشنفکر همین است که به شبح، جان نبخشد تا او نتواند فضازمان را اشغال کند و ما را دچار بحران زمان کند. با این حال کم نیستند روشنفکرانی که به یک پیرو خوبِ ولایت امر تبدیل شدهاند. نوع «روشنفکر ولایت مدار مدرن» هر روز ولایت بتی را میپذیرد، تا دیروز استالین یا هیتلر یا آلاحمد و شریعتی بود بعد که تب نیچه، لاکان و آدورنو بالا گرفت و حالا فلان نویسنده و فلان نظریهی شبحمانند، که در برابرشان نه فکر میکند، نه سوال میکند و نه شک میکند. او تا از این ویژگیها فاصله نگیرد نمیتواند قدم از قدم بر دارد. حالا دیگر بسیاری از مردم عصر ما، به نویسنده و منتقد به عنوان سرمایهی اجتماعی نگاه میکنند و نه به عنوان رهبر یا شبحی نو. اما سرمایهی اجتماعی چگونه ساخته میشود؟ برای روشنتر شدن موضوع، مثالی با دو سویهی تمثیلی و واقعی میزنم.
فرض کنید سیلی بزرگ، رودی خشک را که سالهاست خشکیده فرابگیرد (مانند چیزی که در سالهای اخیر در رودهای خشک ایران بارها رخ داد و افرادی را به کام مرگ کشاند. عدهای در داخل وکنار رودی خشک که از خشکی، دیگر شباهتی به رودخانه ندارد نشستهاند و به ناگهان سیلی با سرعت صد کیلومتر در ساعت و ارتفاع سه متر از راه میرسد و آدمها و ماشینها را با خود میبَرد.) روشنفکر از دور میبیند که سیلی عظیم در راه است، او اگر واقعاً روشنفکر است باید این سیل را ببیند وگرنه آنچه را که پس از سیل و خرابیهایش بر جا میماند، هر کسی میتواند ببینید و تفاوتی بین عامی و امی و باسواد و روشنفکر نیست. روشنفکر، خیر سرش قرار است بتواند دورها را ببیند، گذشته را بداند و آینده را تا حدی پیشبینی کند. عواقب انقلاب پنجاه و هفت را نمونهای از این سیل ببینیم؛ بعد ببینیم روشنفکر ما چه واکنشی داشت و چه واکنشی میتوانست داشته باشد. وقتی سیل میآید او میتواند در جایگاه یکی از این چهار نفر باشد: یک نوع روشنفکر میگوید سیلی ویرانگر در راه است. مردمانی خسته از زورگوییِ شبح و در جستجویِ تازگی، به حرفش اعتماد میکنند و همراهش میشوند. او و آن مردم از مسیر سیل فرار میکنند. سیل که میآید فقط خودش و چند سنگ و گیاه هرز را در بستر خود به همراه میبرد؛ یعنی فرزندان شبح پدر، به جان هم میافتند و فقط خودشان را از بین میبرند. این روشنفکر سرمایهای اجتماعی ست که مردم بعداً نیز به او مراجعه و با او مشورت خواهند کرد چون امتحانش را درست پس داده است. نوع دوم، روشنفکری ست که سیل را از دور میبیند اما امیدی ندارد کسی او را آدم حساب کند یا اصلاً میلی ندارد دخالتی در امور مردم داشته باشد. کاری به کسی ندارد، از بستر رودخانه بیرون میرود . مردم هم میبینند که او رفت و نجات یافت. او از سیل هم دفاعی نمیکند یعنی در خدمت قدرت هم نیست. شاید کسی مثل سهراب سپهری که پشت هیچستان و بیتفاوت به مسالهی زمانهی خود بود، چنین مثالی باشد، شاید هم شما اصلاً او را روشنفکر ندانید. مورد سوم روشنفکری ست که داد میزند که سیل آمد، داد و بیداد میکند، چه بسا دست کسانی را هم میگیرد، فریاد میزند که سیلی در راه است و همه را با خود خواهد برد. کسی به او گوش نمیدهد. چنان که در اول انقلاب تعدادی هر چه فریاد زدند، چندان فایدهای نداشت.(۴) شاهدان و کسانی که مجروح میشوند بعدها خواهند دید آنکه برای فریادش گوش شنوایی نبود روشنفکری واقعی بوده است که درست هشدار داده است. اما نوع چهارم و وحشتناک روشنفکر آن بود که در آن سالها داشتهایم. روشنفکران اکثراً از این جنس بودند. افرادی که واقعاً به هیچ شکلی، سیل را نمیبینند. این نوع روشنفکر به مردم میگوید اینجا بمانید، سیلی در راه نیست، اینجا امنترین جای جهان است، خودم نیز در کنار شما ماندهام. سیل میآید، او را و مردم را با خودش میبرد. بعداً که به پایین دست میرسند، تعدادی مجروح و جان به در برده میبینند که آن روشنفکرهایی که سیل را ندیدند ، هیچ و پوچ بودند. آنها که سرمایهی اجتماعی بودند حالا بر باد یا بهتر است بگوییم بر آب رفتند؛ نقش بر آب شدند. وقتی هم از آنها پرسش یا انتقاد میکنی میگویند خودمان هم در بین سیل زدگان بودیم. میگویند همراه سیل عظیم مردم بودیم. بهانهای احمقانه! تو روشنفکر بودی، قرار بود مثلاً سیلی را ببینی که دیگران نمیدیدند. چه افتخاری ست که بگویی همراه یک مشت خرافاتی، زیر علَم خمینی سینه زدم و خودم نیز زندانی شدم و هزینه دادم. تو قرار بود نویدبخش آزادی باشی نه اینکه خودت و دیگران را همزمان به کشتن بدهی. این سفسطه و مغلطه که خودم نیز همراه مَردم مُردم از همان نوع سنتی و آخوندی یعنی نوع پدرسالاری است. اینچنین یک سرمایهی اجتماعی تنزل پیدا میکند به هیچ و پوچ.
اگر در این مثال، از جنس روشنفکر سومی هستی، حتی اگر همهی دوستانت با آن سیل همراه میشوند و خودشان و مردم را به کشتن میدهند تو باید جدا شوی و علاوه بر اینکه از آن احمقهای خودبین جدا میشوی باید این جدایی را به اطلاع مردم برسانی. خیلی مهم است که مردم را آدم به حساب بیاوری و با صدای بلند و شفاف و عمومی با آنها حرف بزنی. وگرنه همه بلدند در محفلهای خصوصی حرفهای خطرناک بزنند. اکثر نویسندهها و روشنفکرهای ما با همین محفلها و بحثهای شفاهی، بالا برده شده یا به زمین خوردهاند. ارتباط دهان به گوش یا فرهنگ شفاهیِ ماقبلِ تاریخی، هنوز هم شیوهی مورد علاقهی بخشی از قشر تحصیل کرده و نویسندهی ماست. تو اما به مردم گزارش میدهی؛ به تاریخ گزارش میدهی؛ گیرم کسی آدم حسابت نکند، اما تو سخن بگو. بگو به هوا به فضا، همان جا که شبح، خانه دارد. حتی اگر امروز یک مخاطب هم نداری، بگو؛ مردم در طول تاریخ مخاطب تو هستند. شاید در جایی یک روز من نظرات تو را بخوانم و بفهمم دردت چه بوده است. پس موضوع فقط گفتار و کردار شخصی تو نیست بلکه انتقال آن به دیگران است. با مردم کف رودخانهی خشک، عمومی و علنی حرف بزن حتی اگر همان مردم سنگسارت کنند. اگر امروز حرفهایی خلاف عرف یا خلاف اکثریت مردم و مستبدین حاکم بزنی و روزی جامعه بفهمد حرفت درست بوده است، آنگاه از جایگاه هیچ و پوچ به یک سرمایهی اجتماعی تبدیل خواهی شد. در واقع تک تک شما باید خود را یک سرمایهی اجتماعی بالقوه بدانید. این سرمایه را آزادیخواهان در دهه پنجاه خورشیدی بر باد دادند. به فرض که مردم به حرف روشنفکران آن دوره گوش نمیکردند ( شاید هم واقعا گوش نکردهاند) اگر با خمینی همراه و همدست نمیشدند ده بیست سال بعد مردم به این نتیجه میرسیدند که حرفهایشان درست بوده است و شاید بعد با همبستگی مردم و روشنفکران، استبداد دینی بر باد میرفت. اما آنها نه تنها پیش بینی درستی نکردند بلکه با استبداد همدست شدند. و اینگونه نه تنها به سرمایهی اجتماعی تبدیل نشدند بلکه تمام سرمایهی اجتماعی پیش از خود را، از مشروطیت تا پنجاه و هفت، بر باد دادند. به همین دلیل نسلهای بعدی به روشنفکران اعتماد چندانی نکردند.(۵) بسیاری از روشنفکران از دانش نوین هم سوءاستفاده کردند، خود را و مردم را فریب دادند. در بسیاری موارد شخص باسواد و کتابخوانِ مدرن ما سواد و کتاب و دستاوردهای مفید عصر جدید را به نفع قدرت یا منافع شخصیاش مصادره و تفسیر میکند و اینگونه در خدمت سیستم استبدادی قرار میگیرد. برای همین همزمان با نقد استبداد باید این گروههای مستقلِ در خدمت بازتولید استبداد یا همسو با استبداد را هم نقد کرد.
روشنفکر، خوب میداند چه غلطی میکند:
آزادیخواه یا روشنفکر ایرانی غالباً وقتی از مسیر اصلیاش خارج میشود خودش میفهمد چه کار میکند. یعنی اگر از آرمانهای آزادی خواهانهاش کوتاه بیاید این را عمداً انجام میدهد. آزادیخواه خلاصهی خلاصهاش قرار است دو موضوع را در نظر داشته باشد: با شبح آدمخوار بجنگد؛ چه پیروز شد و چه نه مراقبت کند که از خود یا دیگری شبحی جدید نسازد. اگر او به چنان قدرتی رسیده که مورد توجه مردمانی واقع شده است و بعد میبیند که عدهای از سوی شبح قدرتمند میخواهند نظرشان را به او تحمیل کنند یا با تطمیع، او را از مسیر اصلیاش خارج کنند و مثلاً با تعریف و تمجید از او و برتر دانستنش و با چاپلوسی خامَش کنند که ایدئولوژیشان را به او بخورانند تا او خلاف آرمانهایش کاری انجام دهد، این کار را آگاهانه انجام میدهد. تمام وجودش، وجدانش، تجربهاش، زندگیاش، قلبش و مغزش به او هشدار میدهند که دارد راه غلط را میرود. اگر او در آن زد و بند شرکت کند و به صدای وجدان و قلبش(که حاصل تجربه، تفکر و احساس فردی و جمعی ست) گوش ندهد، به یک سرمایه و حرکت تاریخی ضربهای مهلک زده است که متاسفانه راه برگشتی هم وجود ندارد. نمونهاش تعدادی از ملیها و ملی-مذهبیها و چپها که با خمینی زد و بند کردند و گرچه بعداً بارها ابراز پشیمانی کردند اما آب رفته هرگز به جوی بازنیامد،آبروی رفته هم برای همیشه رفته بود. آنها وقتی با خمینی همدست شدند هم او را و هم نظریههایش را میشناختند، هرگز خمینی ایشان را فریب نداد بلکه خودش را عریان به همه نشان داده بود، حتی نظریههای کسانی مثل نواب صفوی و یاران تروریستش را از چند دهه قبل میشناختند. آنها دقیقاً میدانستند دارند چه غلطی میکنند. این چیزی نیست که بشود فقط در علم سیاست تجزیه و تحلیلش کرد تا اتفاقهای خاص یک زمان خاص را بهانهی این اشتباهات دانست و مثلاً گفت هر چیزی را باید به اقتضای زمانهاش بررسی کرد. میل برخی روشنفکران به چوپان شدن برای جامعه، همان سیستم شبان رمگی را بازتولید کرد. سایهی پدر را پذیرفتند به امید اینکه روزی خودشان جایگاه پدر را به دست آورند. از چیزهای سادهی سنتی مثل رفاقت و رسوم نان و نمک و سفره و رودروایسی تا حس طمع و قدرت طلبی تا میل به کاریزما شدن و کاریزماپرستی، همه و همه از دنیای تاریک آمدند و به قتل فکرهای روشن آنان برخاستند. شبح پدر آنها را خورد و قویتر از قبل شد. این شبح پدر بود که تازه و به روز شد، نه روشنفکر ما. در بسیاری موارد یک شخصیت آزادیخواه میخواهد شبان آزادیخواهان باشد؛ میخواهد رئیس متفکران باشد و این یعنی آزادیخواه کوتوله، یعنی آب و غذا دادن به شبح پدر. تو تا زمانی حق داری نقد کنی و نگاه نقادانه به اطراف داشته باشی که قدرت او را با خطر مواجه نکنی و همین یعنی او در سیستم پدرسالارانه سیر میکند. او خود را متفکر و آزادیخواه و روشنفکر «جهان سوم و خاورمیانه» یعنی در سطحی پایینتر از تعریف متعارف انسان متفکر مدرن نقاد و نقدپذیر میداند؛ مدرن همین وجه نقادیاش مهم است یعنی بدون نقد، سنت است. آیا آزادیم هر چیزی را نقد کنیم؟ خیر! پس چگونه آزدیخواهی هستیم؟ «آزادیخواه با مسئولیت محدود». یک روشنفکر درست و حسابی، یک آزادیخواه حقیقی که زد و بند نمیکند، فاسد نیست، فریب نمیخورد و فریب نمیدهد، در چنین جمعی بسیار تنهاست. چون بسیاری از همپایهایهایش تسلیم سنت شدهاند. او تنهاست چون سالم است چون شفاف است؛ چون در چنین جامعهای نمیتوان سالم زندگی کرد، یا باید عیبی داشته باشی یا عیبی برایت میتراشند. در بین آزادیخواهانِ جعلی سنتی، تو تا حد مشخصی میتوانی آزادیخواه باشی، باید در یک جایی سرسپرده باشی، سقف آزادی خواهی کوتاه است، نمیتوانی بالاتر بروی، باید سر خم کنی، وگرنه روی سرت میزنند تا خم شود. کافی ست حرفها و نوشتههای بعضی از نویسندگان و متفکران معاصر را بخوانید تا ببینید چقدر از رفتار دوستان و اطرافیانشان نالیدهاند. اینها حاشیه نیست، بطنِ متن است.
زن زندگی آزادی علیه اشباح:
فرقی ندارد حکومت ملی باشد یا مذهبی و یا هر دو، حکومت مردم را نه مردم و نه حتی رعیت بلکه آنها را «فرزند» خود میداند. قتل و اعدام در خیابان و زندان در واقع «فرزندکُشی» است. گرچه حکومتی غیر از جمهوری اسلامی ممکن است کمتر فرزندکُشی کند اما حکومتی با تعصبات ملی هم ممکن است به بهانهی بیاحترامی به پرچم ملی، سرود ملی، شخصیتهای ملی یا شائبه جدایی طلبی و اینگونه مسائل، دست به فرزندکُشی بزند. فرزندان خدا، فرزندان پدر، فرزندان رهبر، فرزندان شاه باید ادب شوند تا مبادا گناهِ میل به آزادی را تکرار کنند. فرزند باید مطیع و سربراه باشد. شبح پدر تیغش برای فرزندان «دشمن» آنقدر بُرنده نیست که برای فرزندان خودش. خشم پدرِ خانواده بر فرزندان خانه، بیش از فرزندان همسایه است. آن غریبهها قرار نیست به پدر، حتی سلام کنند اما فرزندان خانهی پدری حق نافرمانی و گستاخی ندارند. در تمام اصول و قوانین احمقانهشان، در تمام برخوردها و بازداشتها و عفوهای پدرانهشان، در پادگان و زندان و مدرسه و خیابان و تلویزیون، نقش حکومت نقش یک پدر است.
فرزندان شورشی، به دست فرزندان «صالح و مطیع» و به امر پدر، ادب میشوند. این وحشتناک است که نه تنها نظامیان بلکه تعدادی از «روشنفکران» مرعوبِ شبح، فرزندان صالح حکومت هستند که فرزندان نافرمان را از میان بر میدارند. در این میان، تعدادی از ایشان، از این رو به پدر حاکم معترضند که عقیده دارند حاکمان فعلی، ایرانی نیستند یا لایق نام پدر نیستند، پدر ملت را جستجو میکنند تا زیر پر و بالش آرامشی نسبی بیابند؛ «پدر باشد اما نه این پدر بلکه آن یکی پدر، خالص و ایرانی هم باشد، ما شبح او را دیدهایم که در همین حوالی سرگردان است». اما فرزندان شورشی اکثراً میخواهند سر از فرمان اشباح پدر چه حکومتی، چه قبیلهای، چه ملی و چه مذهبی بپیچند. این اتفاق سالهاست کلید خورده و پیش آمده تا رسیده به این نقطه. اگر فداکاری پدران بی سواد و زحمتکش را از چند نسل قبل، یک دستاورد بدانیم آنگاه به آن اضافه کنیم حمایت نسلهای بعدی را از فرزندانشان و حکایت دادخواهی که با نام مادران گره خورد: مادران خاوران، مادران پارک لاله، مادران آبان، تا برسیم به همراهی و همصدایی فرزندان و پدران و مادران در جنبشهای پی در پی سالهای اخیر، آنگاه به زبان ساده معنایش این خواهد بود که چند نسل است که مردان و زنانی نمیخواهند زیر سلطهی شبح پدر باشند. فداکاری کردهاند و جنگیدهاند تا مسیر خونین آزادیخواهی رسیده است به امروز، به جنبش زن زندگی آزادی. این بار بیش از پیش، مادر و زن و دختر به همراه پدر و پسر علیه شبح ایستادهاند.(۶) در جنبش ژینا، پدران و مادران غالباً جوان بودند همانها که بعد از قتل فرزندانشان سکوت نکردند و علیه پدرِحاکم ایستادند و هنوز تاوان ایستادگیشان را با زندان و شکنجه میدهند. بدون این ایستادگی، حکومت میتوانست خون «فرزندان شورشی و نافرمان» را که ریخته بود پایمال کند تا ما هم زود فراموششان کنیم. آنکه ابتدا فریادی میزند تنها زمانی فریادش به گوش ما میرسد که نفر دومی باشد تا آن را تکرار کند، خانوادهها نقش دومی را بر عهده داشتند و پای آرمانهای پاک آزادیخواهانه و شبحستیزِ فرزندانشان ایستادند. ادعا نمیکنم این جنبش خط بطلان بر شبح پدر میکشد، اما دست کم خطی عمیق بر صورت آن شبح کشیده است که به یادگار خواهد ماند. به زمین و واقعیت برگردیم تا ببینیم چرا این جنبش اینقدر مهم است. اما قبلش نگاهی دوباره کنیم به افسانهها و اسطورهها در شاهنامه؛ ضحاکِ جوان پدر خود، مرداس، را به قتل میرساند و با رویانده شدن دو مار بر دو شانهاش از او انتقام گرفته میشود. ضحاک پدرکُش منفور است. اما رستم که پسرش سهراب را میکشد همچنان پهلوان است. وقتی پدر فرزند را میکشد یعنی سنت بر تجدد پیروز شده است. فردوسی بزرگ در هر دو مورد فقط راوی فرهنگ مردم است. چه بسا اگر چیزی غیر از فرهنگ غالب را روایت میکرد، اثرش ماندگار نمیشد. رد پای این فرهنگ تا امروز در پیرامون ما پیداست. در اواخر اردیبهشت۱۴۰۰ خبری در ایران داغ شد. شخصی به نام «اکبر خرمدین» در شهرک اکباتان تهران پسرش بابک را بر سر سفره مسموم و بدن او را قطعه قطعه میکند و به کمک همسرش (مادر بابک) قطعات را در چمدان گذاشته و به داخل آسانسور منتقل میکند. با هیجان یا آرامش یا هر حسی که دوربین آسانسور توان انتقال آن را به بیننده ندارد، دکمهی آسانسور را میزند و چمدانها را به پایین میبرد و آنها را در چند سطل بزرگ زباله میاندازد. این خبر هولناک یک تا دو هفته بیشتر نمیپاید و فراموش میشود. حتی همان مدت یکی دو هفته هم بیشتر به شکل جوک و لطیفه به آن پرداخته میشود. شاید اگر پسر، پدر را به همین شیوه میکشت، بیآنکه بخواهیم به دلایل و زشتی این نوع جنایت بپردازیم، آنگاه تا امروز در حافظهی متنهای ما حضور داشت. چه بسا برایش داستان و شعر نو مینوشتیم که مثلاً: «امشب پدر را بر سر سفرهی شام تکه تکه کردیم و خوردیم/ استخوانهاش را در چمدان گذاشتیم/ چمدان را به آسانسور بردیم/ دکمهی همکف را زدیم/ و پدر برای همیشه گم شد.» این شعر همین الان هم با اینکه مضحک و فی البداهه ست بر بعضی از شما تاثیر میگذارد، چون به فرهنگ ما نزدیکتر است. پسری در خیابانهای اهواز که لبخند بر لب داشت و سر بریدهی دختری هفده ساله به نام مونا حیدری یا غزل حیدری را در دست داشت که یادتان هست؟ بهمن۱۴۰۰ اتفاق افتاد، چه زود فراموشش کردیم. فراموش شد تا اینکه چند ماه بعد خود جمهوری اسلامی او را به یادمان آورد، زمانی که اخبارش پخش شد که گویا هشت سال زندان برایش بریدهاند. دوباره در کمتر از یک هفته از ذهن و دهان ما افتاد. آن پسر دلیل اصلی جنایت نبود، پدر او و پدر دختر (که عموی پسر هم بود. یعنی زن و شوهر جوان، عموزاده بودند. پدران، دختر را در دوازده سالگی وادار به ازدواج کرده بودند) حکم به قتل دختر داده بودند. آن دو صاحب خون بودند صاحب دختر بودند و حکم به بریدن سر دختر دادند، همانگونه که یَهُوه حکم به بریدن سر پسر داد و ابراهیم سعی در اجرای امر پدر آسمانی داشت. پسر ابزار ایشان بود، پدر و عمو در نهایت قاتل را میبخشند و اتفاق مهمی در این جهان نمیافتد. در دهههای هفتاد و هشتاد خورشیدی در غرب ایران و بخصوص در شهرها و روستاهای کرمانشاه و ایلام تعداد قابل توجهی خودسوزی زنان اتفاق افتاد. همزمان زنان در شمال ایران با قرص برنج دست به خودکشی میزدند. دلیل خودکشیها بیش از هر چیز فشار وحکم پدران و شبح پدر بر زنان بود. کمتر کسی در همسایگی یا در بین فامیل و آشنا با این قضیه درگیر نبوده است اما کسی حتی از آنها یادی نمیکند. کشتن بابک و غزل آنقدر از نظر رسانه و فیلم و خبر برای مردم جذابیت رسانهای و دراماتیک داشت که مدتی بر سر زبانها افتاد وگرنه از این اتفاقها هر روز رخ میدهد و کسی اهمیتی نمیدهد. فرهنگ فرزندکشی و زنکشی چنان نهادینه است که آن را نمیبینیم. چون برای بسیاری از ما، اخباری عادی ست. همین عادی بودن، شبح را هار کرده است تا ستم بر زنان در خانه (از سوی مردان سرزمین پدری) و در خیابان (از سوی سربازان حکومتی) هر روز شدیدتر شود. چنان شدید که دیگر نمیشود نادیدهاش انگاشت. حکومت در تمام برنامههایش مردان را شریک زنستیزی خود میکرد، حتی بر دیوارها خطاطی میکرد که «بی حجابی زن از بی غیرتی مرد است»، یا بر بنرها و پرچمها شعروارههای مزخرف علیه زنان مینوشت. و اصلاً برای زن غیر از ناموس مرد بودن، شخصیتی قائل نمیشد و اینگونه زمینه را برای قتل آنها فراهم میکرد. اسمش را هم میگذاشت «قتل ناموسی». حضور مردان در کنار زنان در جنبشهای سالهای اخیر پاسخی ست به آن همه جنایت که با شعار غیرت و ناموس و مردانگی رخ داد. آن همه عقب ماندگی و جنایت به نام پدر، در برابر فداکاریهای این چند نسل، شکست خورده است، نشانه اش این که امروز آزادی زن و حضورش در میدان مبارزه مهمترین مسالهی شبح است. زنان نیز دریافتهاند که مهمترین مساله، شبحی ست که ذکرش رفت. از آنجا که شبح، فقط زنکُشی نمیکند بلکه دامنهی جنایاتش زن و مرد و کوچک و بزرگ را در بر میگیرد پس در افتادن با آن یعنی فرا رفتن از حقوق زنان. به دیگر سخن، زن زندگی آزادی مسالهاش فقط حقوق زن نیست بلکه از این نظر مهم است که سنت فرزندکشی، و بالاتر از آن، سنت پدر سالاری و مرحلهای بالاتر از آن، سنت استبداد و مهمتر و بالاتر از همه، خود سنت را هدف قرار داده است. از این رو هم برای ما که میخواهیم تا همیشه از شر شبح خلاص شویم و هم برای حکومتی که سایهی شبح بر روی زمین است، بود و نبود این جنبش حکم مرگ و زندگی را دارد. حتی اگر سالیان سال تا پیروزی این جنبش و تحقق شعارهایش فاصله باشد، نباید از آن دست کشید. چرا که عصارهی تمام مبارزات مردان و زنان در طول اعصار است. زن زندگی آزادی که ترجمهی فریاد زنان کورد کوبانی است زمانی که در برابر پدرسالارهای وحشی داعش، فریاد پیشرو ژن ژیان ئازادی را سر دادند، فقط یک شعار نیست؛ بر هم زدن نظم اسطورهها، افسانهها و داستانهای واقعی پدر است.(۷) اسطورهها نمردهاند بلکه چنان در فرهنگ روزمره و حتی مدرن ما، در زندگی و مرگ ما و در کوچه و خانه و سفره و چمدان ما، در ماشین و آسانسور ما (به عنوان نمادی از عصر جدید)، حضور دارند که باید مراقب خودمان باشیم تا به دستشان نابود نشویم. بیربط نیست که اکبر خرمدین که نمیدانم واقعاً نامخانوادگیاش از ابتدا خرمدین بوده یا بعداً آن را به خرمدین تغییر داده است، اسم پسرش را بابک گذاشته است تا هم نام و هم نامخانوادگی او، بابک خرمدین، یادآور شخصیت تاریخی ایران باشد. زن زندگی آزدی صرفاً بر هم زدن نظم و نظام جمهوری اسلامی نیست، زن زندگی آزادی فقط پدرسالاری را زیر سوال نمیبرد. زن زندگی آزادی علیه چاقو و داس و طناب، سفرهی مسموم و آسانسوری با چمدانهای حامل جنازهی پسران و دختران ایرانی است. علیه هر آن چیزی ست که به آن شبح مخوف محبوب!، جان و کالبد میبخشد. زن زندگی آزادی…
پانوشتها:
۱ :کتاب پیدایش، بندهای ۱۷ و۲۲ ؛ در دین یهود پسری که باید قربانی شود اسحاق است و یهودیان و مسیحیان خود را از نسل او میدانند و در اسلام پسری که باید قربانی شود، اسماعیل است که مسلمانان خود را از نسل او میدانند.
۲ : اگر بسیاری از معاصران ما دارند روی متنهایی مانند «مثنوی معنوی» و «دیوان حافظ» کار میکنند، غالباً این انواع تاویل هنوز در گذشته سیر میکند. گویی تعدادی نویسنده در قرن هفت و هشت بر خر و اسب نشسته یا بر حصیر و خاک زانو زدهاند و در حال تاویل و تفسیر آن متون هستند. این که تاویل نیست. چه ارزشی دارد وقتی از زمان تولید متن یک قدم جلوتر نیامدهاند. کتابها را بدون نقد به تفسیر مینشینند و به مانند متنهای مقدس محتوم با آنها برخورد میکنند. جز «بیگاری» نامی ندارم بر این «کلاسها» و جمعهای عاطل و باطل بگذارم.
۳: مجموعه داستان «آبشوران» از علی اشرف درویشیان نمونهی خوبی برای شرح حال این پدران و مادران زحمتکش و بچههای مدرسهای است. بخصوص که شرح زندگی واقعی دوران کودکی خود نویسنده است. در داستان «باغچهی کوچک» کاروانسرایی مخروبه و قدیمی محل زندگی ده خانوار فقیر مستاجر است و سرایداری دارد که کارش جمعآوری اجاره از ساکنان آنجاست: «سرایدار بدش میآمد که درس میخواندیم، یک روز کتاب اکبر را پاره کرد و به بابام گفت:کتاب بچههات را کافر میکنه. بابام میخواست نگذارد ما به مدرسه برویم اما ننه گریه و زاری کرد و به بابام گفت: من خودم کلفَتی میکنم تا اینها درس بخوانن، به حرف اون پیر کپکپو گوش نگیر. گریهی ننه کار خودش را کرد. بابا بیکار بود، کرایه چند ماه را نداده بود. شبها تا دیروقت توی کوچهها پرسه میزد تا سرایدار بخوابد…» فقر شدید در حد بی نانی، هزینههای مدرسه، چشم پوشی از کار کردن کودکان و کمک خرج بودن برای خانواده، سه نشانهی اهمیت فداکاری آن پدران و مادران رنجدیده است.
۴: بیانیههای «کانون نویسندگان ایران» در سالهای اول انقلاب، در اعتراض به سرکوب آزادی بیان و مخالفت با سانسور و بستن روزنامهها، همه خبر از صدایی میدهد که اقلیت است و گوش شنوایی برایش نیست. یادداشتهای احمد شاملو و چند شاعر و نویسندهی دیگر نیز از این دست هشدارهای اقلیت است که امروزه مدام از آنها یاد میشود.
۵: واقعیت تلخ اینکه، روشنفکری ایران خودش قد خودش را خماند، تعظیم کرد و در مقابل پدر سنتی معاصر، روحالله خمینی، زانو زد، از او تشر شنید و چون فرزندی «صالح» و «گلی از گلهای بهشت» برای او کار کرد. بیش از آنکه «نخبهکُشی» رخ بدهد، این عدهای از «نخبهها» بودند که با پدر همدست شدند و دیگر «نخبهها» و بسیاری از مردم را کشتند. منظورم نقش روشنفکران در انقلاب نیست بلکه نقش و همراهی ایشان با خمینی، بعد از انقلاب را میگویم. تمام شواهد پیش از انقلاب نیز نشان میدهد که قرار نبود ما از شر شبح خلاص بشویم. همهی گروهها زیر سلطهی شبحهای گوناگون بودند. حتی برخی در عالم چپ و «رفیقها»، یکی دو تا را از آن میان «رفیق کبیر» نامیدند تا بگویند شبح هنوز زنده است.
۶: با فداکاری فرزندانی که علیه شبح دیکتاتوری ایستادند، زوال پدرسالاری آغاز شد و اینگونه جنبش دادخواهی با نام «مادران» گره خورد، بی ربط نیست که برخی نوجوانان در همین جنبش اخیر، پیش از کشته شدن به یاد مادرشان بودند. محمد مهدی کرمی به پدرش گفته بود: «حکم من اعدام است. به مامان چیزی نگو»، آرتین رحمانی نوجوان شانزده ساله که در بازار شهر ایذه زیر رگبار گلوله جان باخت دستنوشتهای برای مادرش گذاشته بود: «شرمندهام مادر. میخواهم در راهی قدم بگزارم که شاید جوانیام را نبینی.» او با همین ز قدم در راه گذاشت و بر نگشت.
۷: زن زندگی آزادی حتی در ظاهر و صورتش علیه وزن و قافیه و شعر سنتی و بی اعتنا به هارمونی در شعار این سالها است، گرچه تعدادی سعی کردند برایش نظمی کهنه از نوع «مرد میهن آبادی» بسازند اما موفق نشدند، به راستی همین خود، تمثیلی از نو بودن این سه کلمه و ضد سنت بودنش است. بر مزار بکتاش آبتین یکی از شعارها این بود: درود بر آبتین/ مرگ بر ظالمین. در حالی که این نه با شعرهای آبتین و نه آن جمع شاعر و متفکر نوگرا که خود را مظلوم نمیدانستند تا کسی بتواند تحت ظلمشان بگیرد، همخوانی نداشت، گویی فقط قافیه باید جور در میآمد. در حالی که زن زندگی آزادی به این سبک کهنه، بی اعتناست و ترجمهی دقیق ژن ژیان ئازادی است تا به همه بفهماند خود را از «بند و زنجیر» قافیه و نظم صوری رهانیده است و زیبایی را در تازگی و دغدغهها و دقیق بودن این شعار یافته است.
علی کاکاوند (بهمن۱۴۰۱- مرداد۱۴۰۲)
(از فصلنامه تئاتر امروز، شماره۶، شهریور۱۴۰۲، گروه تئاتر اگزیت)
نظریه ی پسر کشی را در سال ۱۹۵۸ زنده یاد فریدون هویدا در یک سخنرانی در پاریس مطرح کرد او براین نظر بود برخلاف نظریه ی فروید که میگفت غربی ها غقده ی ادیپ دارند ایرانی ها عقده ی رستم دارند یعنی اگر دراسطوره ی ادیپ پسر پدر را میکضد در اسطوره های ایرانی برعکس پدر پسر را میکشد و دراین جا پدر تنها پدر فیزیکی نیست رستم پیر که اسفندیار را می گشد و افراسیاب که سیاووش را در وااقع همان سر نمون اسطوره ای است . او در مقاله ای به نام جمهوری اسلامی در پرتو امیتولوژی ایرانی ( گاهنامه ی اختر ۱۳۷۰ جاپ فرانسه ) این بحث را از نو پیش کشید . البته هویدا ساختار باور ( استروکنوالیست) بود و درباره ی انقلاب اسلامی می گفت که شاه در دهه ی ۵۰ رفته رفته نقش پدر نگهبان سنت را از دست د اد و در سال ۵۷ با تزتزل و بی تصمیمی و از دست دادن اقتدار پادشاه سنتی ،مشروعیت خود را باخت و ایرانیان پیش از این که شاه را برانند پیروپیرمردی سنتی انتقام جو و مدرنیته ستیز شدند واورا به مقام قدسی رساندند .