در برابرِ گُلریزانِ درختِ گُلِ گیلاس
در گوشهای از این گوشهْزار
با یادِ آن درختِ کُهَنسال
چشم دوختهام به یک کارزار
از بیشمار کارزارهای بهار:
گُلریزانِ درختِ گُلِ گیلاس.
.
انگار روبهروی اینهمه بیداد
چشمی کنارِ پنجرهی هر شاخهی درختِ گُلِ گیلاس
ایستاده است و با نگاهی خونین میگِریَد:
یکریز، نَمنَمَک، گُلبِهی، بیفریاد.
.
انگار دستههای بیقرارِ پرندهگانِ سینهْسرخ
نومید از این درختِ نازکْریشهی ناآرام
سرریز گشتهاند به سوی خاک،
با این سودا، که رویِ خاکْ مَگَر قراری گیرند.
آه این خیالِ خام!
.
انگار رویِ بامِ این درخت، بارانی خونین دارد میبارد
یا خود، برفِ خونینی که پیش از این باریده، دارد آب میشود:
از شیروانیِ هر شاخه
نجوای سرخِ چکّههاست که میآید.
.
امسال این گُلریزیات اِی گُلِ گیلاس!
ما را با یادِ کُشتهگانِمان در هم میآمیزد
ما را به یادِ دستِ آدمیخواری میاندازد که خون میریزد
از تیرهی همان دستی که هر ساله این خونریزی را
از قامتِ زیبایت میآویزد.
.
در گوشهای از این گوشهزار
در کشوری که، همچنان هنوز پس از سالیانِ سال، دیارِ غریب است
با یادِ آن درختِ قدیمْآشنایِ پُر از آشیانههای در آتش،
خود را، – سراپا چشم -، دوختهام به یک کارزار
از بیشمار کارزارهای بهار:
گُلریزانِ درختِ گُلِ گیلاس.
ــــــــــــــــــــ
محمّدرضا مهجوریان، اردیبهشت ۱۴۰۲
جدالِ باغبان و باغ
[ خطابِ باغبان به باغ: ]
نه! آن درختِ تناور
که مرغِ عشق بتواند
بر شاخههاش، آشیانِ سِتُرگاش را بر پا دارد
در تو نخواهد رُست.
اِی باغِ دَر به دَر!
اِی خاکِ تو چنین کَمژرفا، چنین سُست!
[ پاسخِ باغ به باغبان: ]
آری! با تو! اِی باغبان!
با تو هرگز نمیتوانم باغی گَردَم بارآوَر
آن باغی که در آن، درختی چنان تَناور بتواند رُست
که مرغِ عشق بتواند
بر شاخههاش، آشیانِ سِتُرگاش را بر پا دارد.
اِی باغبانِ دَر به دَر!
اِی باوَرِ تو چنین کَمژرفا، چنین سُست!
محمّدرضا مهجوریان