نصف شب است که صدای زنگ در مطب میپیچد. دکتر از خواب بیدار میشود بهخیال آنکه مریضی آوردهاند. از شیشه بالای در سرک میکشد، هیچکس نیست. داخل مطب برمیگردد، دوباره زنگ میزنند. باز هیچکس نیست. دکتر فکر میکند خیالاتی شده است. برمیگردد در را باز میکند، میبیند یک مُرده توی گونی دم در است. وحشتزده در را برقآسا بههم میکوبد و خود را عقب میکشد. واهمههایی سراغش میآیند، نکند این مرده را گذاشتهاند اینجا تا همه فکر کنند کار اوست. از کنار گونی بهتندی میگذرد. دو تا پیرمرد پایینتر نشستهاند و دارند چپق میکشند. گونی را آوردند توی میدان خراسان از اتوبوس پیاده شدند، طرف هم حالش بد بوده، او را توی لحافی پیچیده و بهصورت گونی درآوردند و گذاشته بودند آنجا.
مطب دکتر ساعدی از این داستانها بسیار دارد. خودش میگوید مطب عجیبی بود و خاطرات و قصههای غریبی از آنجا دارد. مطب ساعدی مکانی ساده نبود، پایگاه عمده روشنفکران آن روزگار بود و مکانی برای اختفای چریکهای تحت تعقیب. ساعدی میگوید «آلاحمد و شاملو و بهآذین و سیروس طاهباز و دیگران همیشه آنجا بودند. من آنجا مریض میدیدم. میآمدم یک کمی بحث بکنیم و حرف بزنیم یا راجع به نشر مجله یا کتاب، دوباره مریض میآمد و من میرفتم. یک دنیای فوقالعاده بود.»
و این دوران، دهۀ چهل بود که بهقول ساعدی بحق بسیاری آن را دوران شکوفایی اهل قلم و ادب ایران میدانند. ساعدی در این مطب شبانهروزی سالها طبابت و زندگی میکرد. او مدتهای مدید در جنوب شهر تهران مطب داشت، اول یک مطب دم کارخانه سیمانشهر ری و بعد هم مطب خیابان دلگشا که روبهروی آن یک خانه بود که بعدها معلوم شد استواری ارتشی آنجا ساکن شده و از آنجا مطب را میپاییدند. و ساعدی میگوید لابد این مخبرها در یکی دو باری که بعد از ماجرای سیاهکل به مطبش ریختند، دخالت داشتند. «تلفن زنگ زد و یک خانمی گفت من میهن جزنی، زن بیژن. مازیار حالش خیلی خراب است میخواهم بیایم آنجا. میخواهم بیایم آنجا. من میهن را به آنصورت نمیشناختم. فکر کردم خوب بچۀ جزنی اگر چیزیش هست و میآورد لابد دلیلی دارد دیگر. منتظر شدم و نیمساعتی بعدش ریختند. در و پیکر را بستند و همهجا را گشتند و مرا برداشتند بردند به کمیته. در کمیته فهمیدم که کلک خودشان بوده. کمیته ساواک یا شهربانی نمیدانم… نهاینکه مطب من پاتوق شده بود، همه نوع آدم میآمدند».
ساعدی از ارتباطش با چریکهای فدایی خلق روایت میکند که رابطه خوبی بوده، «توی مطب مینشستم قصه بروبچههایی را که کشته شده بودند بهصورت داستان مینوشتم… توی آن شرایط منهای این کارها یک کار دیگر هم میکردم: من اگر دوهزار تومان توی جیبم بود فکر میکردم که صد تومانش مال من و نهصد تومانش مال آنها… اما رابطه من با آنها بیشتر رابطه فرهنگی بود. آنها هم احتیاط میکردند که نه آنها گیر بیفتند و نه من… خیلی مخفی با هم رابطه داشتیم».
ساعدی با سران چریکها و بیش از همه با اهل تفکر آنها نشستوبرخاست داشت. با بیژن جزنی بسیار دمخور بود و بیشتر اوقات همدیگر را میدیدند و او را از معدود آدمهایی میدانست که «واقعا اهل تفکر» بود. جزنی از دید ساعدی، آدم بسیار آگاهی بود که جمود و خشکی فکر نداشت. حمید اشرف را ساعدی دو سه بار میبیند، زمانی که با دیگر هممسلکانش به مطب او آمده بود، منتها با احمد (اشرف) آشنایی نزدیک داشت. ساعدی شکنجههای ساواک را به یاد میآورد و اینکه مأمور شکنجه اصرار داشت بهوسیله او شعاعیان را پیدا کند و دیگر، مسئله نوشتن بود و رابطه با امیرپرویز پویان که ساعدی میگوید او چندان به نشستن و حرفزدن اعتقادی نداشت. «آدمی بود که فکر میکرد اگر میخواهی دنیا را تغییر بدهی باید تغییر بدهی. نشستن و حرفزدن کافی نیست. اغلب، خیلی از شبها، دور هم جمع میشدیم و بحث بر سر این بود که چه کاری از ما برمیآید. ولی پویان همیشه میگفت هیچ راهحلی نیست. باید یک سوراخی در این دنیای سربی ایجاد کرد. بعد بحث کشیده بود به بحث قضایای چریکی و استنباطات خودشان که داشتند مسئله جنگل را راه میانداختند، سیاهکل را.
یک شب که در خلوت همدیگر را دیده بودیم، خیابان شانزده آذر فعلی، او اصرار داشت که مرا متقاعد کند که بابا این درست است. من میگفتم اینجا که ویتنام نیست که همهجا جنگل باشد. یک محدوده هست که ممکن است بهزودی محاصره شود و از بین برود. ولی او معتقد بود که خود این تلنگری میزند».
شیما بهره مند-شرق
مطالب مرتبط با اين مقاله:
- مصاحبه ضیاء صدقی از دانشگاه هاروارد با غلامحسین ساعدی (۲) با صدای اصلی
- مصاحبه ضیاء صدقی از دانشگاه هاروارد با غلامحسین ساعدی (۴) با صدای اصلی
- مصاحبه ضیاء صدقی از دانشگاه هاروارد با غلامحسین ساعدی با صدای اصلی – قسمت آخر
- کینه ورزی علیه ساعدی بلندپایه ترین نمایشنامه نویس ایران با استناد به منابع ساواک و وزارت اطلاعات – هژیر پلاسچی
نامه
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر.
مرا ــ به جانِ تو ــ از دیرباز میدیدم
که روزِ تجربه از یاد میبری یکسر
سلاحِ مردمی از دست میگذاری باز
به دل نمانَد هیچات ز رادمردی اثر
مرا به دامِ عدو ماندهای به کامِ عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
گر از طریق بپیچم شرنگِ باد و شرر؟
کنون من ایدر در حبس و بندِ خصم نیاَم
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایهدستی بندم ز پای بگشاید
به سایهدستی بردارَدَم کلون از در.
من از بلندیِ ایمانِ خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
چه درد اگر تو به خود میزنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود میکنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردمِ چالاک
برآورند ز اعماقِ آبِ تیره دُرَر
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنارِ چشمهی جاوید جُست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاهِ کسان
نمیدهند کسان را به تخت و در بستر.
نه سعدِ سلمانم من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.
چو گاهِ رفعتم از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتادهام به پست اندر؟
مرا حکایتِ پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
نه جخ شباهتِمان با درختِ باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیانِ دراز است کاین حکایتِ فقر
حکایتیست که تکرار میشود بهکرر.
نه فقر، باش بگویمت چیست تا دانی:
وقیحمایه درختی که میشکوفد بر
در آن وقاحتِ شورابه، کز خجالتِ آب
به تنگبالی بر خاک تن زند آذر!
تو هم به پردهی مایی پدر. مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.
چهت اوفتاده؟ که میترسی ار گشایی چشم
تو را مِس آید رؤیای پُرتلألؤِ زر؟
چهت اوفتاده؟ که میترسی ار به خود جُنبی
ز عرشِ شعله درافتی به فرشِ خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تختِ چوبیِ خویش
به خاک ریزدت احجارِ کاغذینافسر؟
تو را که کسوتِ زرتارِ زرپرستی نیست
کلاهِ خویشپرستی چه مینهی بر سر؟
تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیلبارِ این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیثِ بادفروشان چه میکنی باور؟
حکایتی عجب است این! ندیدهای که چهسان
به تیغِ کینه فکندندِمان به کوی و گذر؟
چراغِ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟
زمین ز خونِ رفیقانِ من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخیِ شفق منگر!
یکی به دفترِ مشرق ببین پدر، که نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتحِ تازهبشر!
□
بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
به پایمردی، یارانِ من به زندان در،
مرا تو درسِ فرومایه بودن آموزی
که توبهنامه نویسم به کامِ دشمن بر؟
نجاتِ تن را زنجیرِ روحِ خویش کنم
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
ز صبحِ تابان برتابم ــ ای دریغا ــ روی
به شامِ تیرهی رو در سفر سپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوکِ قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهی خرم جُلِ خر؟
□
مرا به پندِ فرومایه جانِ خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
تو راهِ راحتِ جان گیر و من مقامِ مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریقِ خطر!
۱۳۳۳
زندانِ قصر
http://shamlou.org/?p=173