این نتیجه گیری که لنینیسم در ذات خود اینهمان خمینیسم است، خطای نظری بزرگ و جفای سترگی در حق لنین است. لنین با نگاه به جلوی تاریخی بود که سهواً دیکتاتوری اکثریت را جایگزین امکان لیبرال دموکراسی بمثابه بستر مناسب برای تحول سوسیال دمکراتیک کرد، ولی خمینی در تلاش برای برگشت به گذشته منقرض بود که عمداً تیغ بر روی تجدد به عنوان بستر آزادی و برابری کشید. اشتباه مهلک لنین در تعجیل برای رسیدن به فردای ایدهآل بود ولی ایدهآل خمینی، احیای سنت پیغمبر و ائمه! این تفاوت، ماهوی است
١) در شرایط دگرگونیهای بزرگ ابعاد جاری با پیامدهایی کلان که در آن به سر میبریم، تمرکز بر نقد گذشته بجای فهم بیشتر آینده، بگمانم نوعی نابهنگامی است. چون وضعیت حاد حال حاضر بگونهای است که اجازه کمتری میدهد تا چنین چیزهایی توجه درخور برانگیزند. مگر آنکه، نقد دیروز با اوضاع امروز گره بخورد. بحران ناشی از تجاوز روسیه به اوکراین همچون نقطه عطفی در صف آراییهای جهانی، موجب صف بندیهای نظری خصلت نما در تبیین این رویداد و جهتگیریها نسبت به آن در میان چپ جهان و تبعاً ایران شده و آشکارا به شخص اندیشهورز این پیام را میدهد که: گل همینجاست به رقص آی! کاش رفیق طاهری پور ضمن ابراز احترام به انتخاب او، یا ادامه سلسله نوشتار مربوط به نقد گذشته را به فرصتی دیگر موکول میکرد و بر نگاه به وضعیت امروز و مواضع در قبال آن میایستاد و یا دستکم ادامه نقد دیروز را با درنگ بر رویکردهای امروز در پرتو درسها پی میگرفت.
٢) اما جدا از یک رشته گزارهها در سلسله نوشتار اندیشیده با عنوان “کجاست آزادی؟ (یادداشت هائی پیرامون گذشتۀ ناتمام)” که هرچه بحث جلوتر میآید برجستگی بیشتری مییابند و مشوق آدمی به نقد در نقد میشوند، ورود رفیقی به نام ساسان در بخش ششم از این نوشتارها بود که مرا ناگزیر کرد تا علیرغم تمایلم رطب بخورم! در کامنت این رفیق ادعایی آمده که اگر توضیح نیابد شاید بدل به فاکت شود! از قبل هم قصد داشتم مواردی را در رابطه با “گذشته ناتمام” بنویسم ولی اشاره کامنت نویس انگیزهای شد تا یاداوری نکاتی در باره آن را که تیتر بسیار پر معنی و بجایی هم است، پیش بکشم. تیتری که، هنوز باید چشم به راه ماند تا مصادیق امروزین نقد از گذشته را هرچه زودتر و مشخصتر در قالب سیاستکردنهای جاری در زیر خود جا دهد که نیاز عاجل همین است. مگر غیر اینست که به باور خود نویسنده سلسله نوشتارها، گذشته نگذشته است و دارد در همین امروز تکرار میشود؟!
٣) دوست گرامی ساسان را متاسفانه به یاد نمیآورم ولی گفتهاش را که میگوید از نزدیک مرا دیده است، پایه قرار میدهم و آرزو میکنم تا دیر نشده باز هم دیداری دیگر ما را دست دهد. او نوشته است: “در مقطع جدا شدن ۱۶ آذریها از سازمان، رفقای مرکزیت راه افتاده بودند در شهرها و استانها تا جلو تکه پاره شدن سازمان را بگیرند. اقای بهزاد کریمی یکی از این رفقا بود که برای کوچک جلوه دادن این اتفاق تلاش می کرد منشعبین را بیسواد و ناتوان جلوه دهد. او می گفت به رفیقی بنام اسکندر گفته است: «رفیق اسکندر اینها تو را برده اند و به تو مسوولیت نوشتن اساسنامه را واگذار کردهاند در حالیکه میدانند تو از اساسنامه هیچ نمیدانی! رفیق دارند خرت می کنند». من عذر میخواهم که این عبارات را دقیقاً همان شکل که بود بیان کردم ولی این جملات چهار دهه پیش گفته شده و هنوز همانطور در ذهن من فدایی باقی مانده است و شاید لازم بود روزی بیان شود !”
صمیمانه میگویم که چنین چیزی را بیاد ندارم، اما صداقت حکم میکند تا درونمایه و پسزمینه آن را جدا از شکل بیان نویسندهاش و نیز پاره آوردهها در آن، با اشاراتی که در زیر خواهم داشت تایید کنم. در خوانش تاریخ هم، مهم نیز همین است؛ زیرا مطرح افکار و روشهایند و نه افراد. کنجکاو نسبت به چیستی این خاطره، با رفیقی از بنیانگذاران جریان انشعابی ۱۶ آذر که در ریز مسایل مربوط به این جریان بوده تماس گرفتم و از وی پرسیدم آیا رفیقی به نام اسکندر داشتیم که در مقطع انشعاب از سوی شما ماموریت تدوین اساسنامهای یافت؟ اما این رفیق مطلع، از وجود کسی به نام اسکندر که چنین وظیفهای به او محول شده باشد، ابراز بی اطلاعی مطلق کرد! هم از اینرو، هنوز هم متوجه نیستم که اسکندر نام “موظف به تنظیم اساسنامه”، چرا و از کجا در ذهن ساسان راه یافته است؟ اما جدا از درجه دقت چنین رسوباتی در ذهن هر کدام از ماها بعد چهل سال، در روایت تاریخ این مقطع نکاتی را بیان میکنم.
۴) نویسنده کامنت درست میگوید که بعد آن انشعاب، رفقایی از کمیته مرکزی وقت سازمان ما ماموریت یافتند تا برای خنثی کردن پیامدهای انشعاب در ذهن رفقای تشکیلات به شهرها و واحدهای سازمانی بروند و بمنظور جلوگیری از گسترش دامنه آن، کار توضیحی بکنند. من نیز یکی از آنان بودم. همان زمان به همین منظور سه ماموریت در تشکیلات پیشگام تهران به شکل اردوی کوهنوردی در کوهپایههای آن، تشکیلات استان مرکزی (اراک) و بقایای تشکیلات از هم گسیخته اصفهان – چهار محال – یزد انجام دادم و دیدارهای محدودی نیز در تهران، آذربایجان و همچنین رفقای کرد داشتم. طی این دیدارها در مخالفت با انشعاب، نکوهش آن و دفاع از گزینه سازمان مبنی بر وحدت صحبت کردم!
صحبتهای من در تمام آن جلسات و دیدارها جنبه مضمونی داشت و از میان شاید متجاوز از هزار نفری که در این دیدارها پای صحبتم بودند تاکنون کسی از مثلاً انگ زدن من به شخصیت رفقای منشعب و یا تحقیرآنان نگفته است! این را هم به تاکید بگویم که من حتی با تعدادی از رفقای منشعب، بعد انشعاب رابطه داشتم و در رفت و آمد با هم بودیم. اما تصدیق میکنم که روحیه و رفتار معطوف به زیر علامت سئوال بردن شخصیت رهبران منشعبین در وجوه مختلف در سازمان و به ویژه مرکزیت سازمان عمل میکرد. نمونهاش هم، آن انگ نابکارانه و زشتی که به زنده یاد منوچهر شفیعی (هلیل رودی) و علی کشتگر زده شد. همینجا تصریح کنم که علاوه بر نقش ویژه چند نفری از مرکزیت که هنگام تحریر نهایی اعلامیه، متن را در غیاب مرکزیت به شکل کینهتوزانهتری منتشر کردند، بقیه اعضاء کمیته مرکزی – از جمله من – بی هیچ استثناء و هر یک به درجاتی در قبال آن موضع گیری شرم آور سهیم بودند. پس به مصداق این حکمت که ماهی از سر بگندد نی ز دم، نباید هم جای شگفتی باشد اگر پسا انشعاب، تخریب شخصیتهایی از منشعبین در هر سطح از تشکیلات و به اشکال مختلف بروز مییافت. فقط با این تکمله که، تخریبها هم یک طرفه نبود! بعد انشعاب، چه آن را خود خواسته بنامیم و چه تحمیلی، نقل و نباتی پخش نشد بلکه همانا گلوله باران کلامی بود که از دو سو علیه هم شلیک میشد!
۵) اما برای نشان دادن فضای آن زمان در چپ که نمیتوان نامی جز عدم تحمل نظر مخالف بر آن نهاد، ذکر خاطرهای از همان جلسه کمیته مرکزی را که مملو از خشم نسبت به “توطئه گری” منشعبین بود برای ثبت در تاریخ و تامل در درسهای آن لازم میدانم. در نشست مزبور، یکی از جمع پیشنهاد داد که در اعلامیه مربوط به محکوم کردن انشعاب از زنده یاد بهروز سلیمانی هم نام برده شود که بسیار ناراحت شدم و به آن شخص اعتراض کردم. خوشبختانه اکثر رفقا هم معترض شدند و لذا خروجی جلسه، حفظ احترام زنده یاد هبت معینی (همایون) و بهروز در شکل سکوت نسبت به آنها شد و تمرکز انتقاد بر روی علی کشتگر و همفکر نزدیک او هلیل رودی، که گفتم در اعلامیه اما بگونه بسیار زمختی منعکس شد. سیاست حاکم بر جلسه این بود که علی سابقه زندان ندارد و هلیل رودی هم درس خوانده آمریکاست! بدینسان بود که تاکتیک “حلقه ضعیف” بر متن روانشناسی تشکیلات پیش رفت که هسته تعیین کننده کمیته مرکزی در استفاده از آن “مهارت” به خرج داد!
۶) در رابطه با نسبت خودم با انشعاب ١۶ آذر سال ۶٠ بگویم که مخالف انشعاب بودم، بی آنکه در زمره سینه چاکان وحدت باشم و یا سوزان در آتش اشتیاق وصل با شوروی. از انشعاب و نیز از دست سازمانگرایانش ناراحت بودم، ضمن اینکه اعتراف کنم در آن زمان چیزی هم از اجحافات نسبت به منشعبین نمیدانستم و مبتنی بر اعتماد به رفقا فقط بر “توطئه” انشعاب متمرکز شده بودم. این انشعاب اجتناب پذیر بود و توجیه سیاسی نداشت. از این بابت ناراحت بودم به ویژه که جای زخم عمیق انشعاب سال ۵٩ اکثریت – اقلیت هنوز هم بر جانم بود. انشعابی اجتناب ناپذیر، که به دلیل سمتگیریهای سیاسی ماهیتاً متفاوت و در ادامه متعارض، فدائیان خلق را در رابطه با جمهوری اسلامی تقسیم کرد. جدایی ١۶ آذر اما، برایم نامفهوم مینمود، چون کافی بود همایون و علی اعلام میداشتند که اگر سازمان بخواهد با حزب وحدت کند، آنها در کمیته مرکزی نمیمانند. هنوز هم بر اینم که انشعاب ناگزیر نبود.
٧) از اینجا به یادمان دیگری در رابطه با مضمون انشعاب ١۶ آذر نقب بزنم که نشان دهنده فضای آن دوره است. در اوایل پائیز ١٣۶٠ و بر زمینه بالا گرفتن تب یکی بودن با حزب در مرکزیت و نیز در سطوحی از تشکیلات، جدا از رفقا همایون و علی کشتگر در کمیته مرکزی، رفیق امیر ممبینی هم مخالف سمتگیری وحدت بود. همزمان سه نفر دیگر یعنی زنده یاد انوشیروان لطفی، بهروز خلیق و من هم نسبت به شتاب گیری روند وحدت مسئله داشتیم. مسئله ما هم این بود که یعنی همه آن انتقادات تاریخی که در جهات مختلف به رفتارهای حزب توده داشتیم و همین هم موجب نطفه بندی، تکوین و شکلگیری جنبش فدائی شد، بکلی بیجا بودهاند؟ در صحبت سه نفره با همدیگر بر آن شدیم که نوشتهای حاوی رشته سئوالاتی در شش محور نسبت به تاریخ و مواضع برنامهای و سیاسی حزب تهیه کنیم و در سطح کمیته مرکزی به بحث بگذاریم. بین خود تقسیم کار کردیم و سهم من نوشتن مقدمه و دو فصل آن شد. مقدمه را نوشته بودم و نیز بخشی از یک فصل را، که بیکباره با انشعاب ۱۶ آذر مواجه شدیم! یادم هم نمیرود که این تصمیم سه نفره را در روزی از آن برهه ملتهب، هنگام برگشت از دفتر نشریه کار به خانههایمان، با جمشید در میان گذاشتم که آن زمان او سردبیر کار بود و من مدیر داخلی نشریه و مسئول چند سرویس از آن. او گفت چنین کاری در شرایط کنونی انشعاب، چیزی نیست مگر وحدت شکنی سازمانی! ما سه نفر هم که خود دچار تردیدهایی در این زمینه شده بودیم، متاسفانه از آن تصمیم درست منصرف شدیم؛ بدانگونه که از رفیق امیر هم بعد انشعاب چیزی در مخالفت با وحدت دیده نشد. موج وحدت با حزب، همه را با خود برد.
٨) تاریخ جنبش فدایی خلق، تاریخی است هنوز هم گشوده و نیازمند درنگ بر سیری که به ویژه شاخه “اکثریت” آن پیموده است. از جریان سازان این بخش از فدائیان، جز چند رفیق که جمهوری اسلامی آدمکش جان آنان را گرفت، بقیه و اتفاقاً اصلیترین هایشان هنوز هم زندهاند و جدا از اینکه اکنون فعالیت سیاسی – تشکیلاتی میکنند یا نه و یا آن زمان در چه جایگاهی از مسئولیت قرار داشتهاند، هر یک حرف بسیار در سینه دارند که میباید در کادر تحلیل و نقد روندها و رویکردها تحویل تاریخ دهند. این، دینی است که هر یک از آنان نسبت به جنبش همچنان جاری چپ ایران دارند و میباید آن را ادا کنند. من خود، در حد دانستهها و اندیشیدههایم، آنچه را که به مواضع سیاسی ماخوده و مبانی دیدگاهی و تحولات فکری سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در طول چهار دهه قبل از تاسیس حزب چپ ایران برمیگردد، علاوه بر تحریر مقالات متعدد در کتاب با عنوان “سیر گفتمانی ما” هم آوردهام.
٩) من در یک سال نخست بعد انقلاب عضو صاحب رای کمیته مرکزی بودم اما دور از مرکز و لذا نه که فردی چندان موثر در تصمیم گیریهای کمیته مرکزی و در یک سال و نیم بعد نیز به تقصیر خودم فاقد رای شدم. از اوایل پائیز ۶٠ اما مجدداً جزو دستگاه کمیته مرکزی قرار گرفتم تا که روز اول سال ۶٢ خروج از کشور پیش آمد. با این وجود، من خود را در هر سطح از مسئولیتی که طی آن دوره بودم، شریک در تصمیماتی میشناسم که مرکزیت سازمان بعد انقلاب اتخاذ کرد. طی دوره مهاجرت بود که در زمره اولینها و از موثرین کمیته مرکزی در نقد خط مشی گذشته و از جمله نقد وحدت با حزب توده ایران شدم بی آنکه البته هیچوقت در خصومت با حزب توده قرار بگیرم. در یک جمع بست، بگویم که اگر هم بخاطر شراکت غیر مستقیم در برپایی سیاست “شکوفائی جمهوری اسلامی” شرمسار تاریخم، اما مفتخر به سمتگیری بعدی در نقد آن سیاست فاجعه بار و ایفای نقش مستقیمی هستم که در برچیدن پایههای فکری و سیاسی آن مشی تلاش کردیم.
١٠) در نقد “گذشته نا تمام”، موضوع مرکزی از نظر من نه ناتمامی گذشته که ناتمام ماندن نقد است! گرچه نقد، خود در اساس روندی است بی انتها و دینامیسم آن نیز نهفته در تداومی که مییابد تا مدام از دل خود نو بزاید، با اینهمه اما نقد هر پدیده در جایی به نقطه چرخشی میرسد که با رسیدن از نمودها به ماهیت خبر از فهم کنه آن میدهد. من در کتاب “سیر گفتمانی ما” کوشیدم با تعقیب سیر فکری در سازمان و احتراز از پرسونالیزه کردن انحرافات و تحولات فکری در آن، نشان دهم که نه خطاهای فکری ما بی گذشته بودند و نه در خود سیاست و یا مثلاً ارزیابی از وضع، تمام و خلاصه میشوند. خطاها و انحرافات نه بیکباره از بیرون سازمان به آن تزریق شدند و نه ناشی از فراست این یا آن به اصطلاح سرقت فلان یا بهمان “سارق” درون منزلی در برباد دادن هستی مستقل سازمان بود. سازمان، لم یزرعی نبود با آسمانی بی ابر که چیزی از آسمان بر آن نازل شده باشد! از ما بود که بر ما بود! انحرافات، ریشه در دیدگاههای پیشین داشتند و بروز آنها چیزی نبود مگر تکوین عناصر و بنیانهای معیوب آن تفکرات و نگاه در شرایط عینی مساعد. گرچه مسئولیت انحرافات، مطلقاً با آنهایی است که آنها را نمایندگی و حمل و عمل کردند، اما در واکاوی نظری خطا، خطای محض است هرگاه که دچار یکباره پیش آمدنها آنها شویم و نخواهیم به ریشهها برگردیم.
١١) تلاشهای جمشید در بررسی گذشته، از نوع واکاوی ریشهای است و لذا ارزشمند. شجاعانه است و دور از محافظه کاری و حسابگری سیاسی که بی محابا به بنیادها میرود و اعماق را میجوید و چه بسا به قیمت زدن هر ریشه که همین البته جای گفتگوی بسیار دارد و اشاره منتقدانه گذرایی هم به آنها خواهم داشت. اما باید بگویم که درس آموزی فقط به نقد ریشهای است و نه آن نقدی که در سطح بماند! او وفادار به این رویکرد است. اتفاقاً یکی از موارد مهم در رخدادهای تعیین کننده همین امروز هم برای ما، در آنست که بتوانیم عیار یک سری انتقاد از خودها نسبت به گذشته را دقیقتر بسنجیم. زیرا بسیارغم انگیز است وقتی میبینیم چگونه فلان ابراز پشیمانی سیاسی جنجالی از سیاست گذشته، دیگربار بگونه جنجالی در وجود همان تفکر گذشته جان میگیرد! این “نقد” با تکرارشدگی در چهره گذشته معلوم میکند که چون نقدش در سطح سیاست مانده و نخواسته به اعماق تفکر برود، بهمین دلیل هم محکوم به سیاست کردن به سیاق دیرین است! عواطف و حرمت به مناسبات اجازه نمیدهد تا اسم بیاورم و لذا به این بسنده میکنم که مصداق داستان سیزیف سنگ بر دوش هستند و محکوم به تکرار مکرر شکست!
١٢) این همان نقد ناتمام است، برخوردی ظاهراً رادیکال با گذشته خطا ولی در محتوی عمیقاً محافظه کارانه. جمشید یکی از شورشگران بحق نسبت به این ناتمامی است؛ شورشگری که مطابق قانون بی قانون شورشها، خود شورشگر مستعد قربانی شدن در افراطی گری! میان مای آن زمان، او در زمره دیرترینها بود که به نهضت نقد مشی دیروزین پیوست. او حتی در آن سالهای دهه ۶٠ از سرسختترینها در برابر این نهضت انتقاد از بنیادها بود و همواره نگران اینکه نکند موج نقد، هستی ایدئولوژیک ما را به یغما ببرد. البته از یک نظر هم حق داشت، چون به شم و نظر متوجه بود که نقد سیاست اگر پیگیر باشد قطعاً به بنیادهای فکری میرسد! او اما زمانی به موج نقد گذشته پیوست و با همه وجود هم ملحق شد، که خود در ایدئولوژی و مبانی فکریاش با سئوالات اساسی روبرو گردید.
١٣) برای من مهم بود که در نهضت درون سازمانی نقد گذشته با آیندهای قطعاً منجر به بیرون، جمشید باشد و به دو دلیل نیز. یکی بخاطر اینکه او را به باورمندی ایدئولوژیک میشناختم و نه مثل فرخ نگهدار که میدانستم به دلایل مختلف قطعاً در برابر نقد گذشته خواهد ایستاد و خواهد کوشید آن را به چند خطای تاکتیکی و اشتباه محاسبه در پاره ارزیابیها تقلیل دهد. بنا به شناختی که از او پیدا کرده بودم اعتقاد داشتم که ذهن او مسحور اصل توازن قواست و سیاست کردن برای او در روشی معنی دارد که بعدها در پختگی بیشترش آن را چنین بیان داشت: الگوی رفتاری من در سیاست، احسان نراقیها است! دلیل دیگرم اما بخاطر موقعیتی بود که جمشید آن زمان در کمیته مرکزی داشت و فکر میکردم با شرکت وی خواهیم توانست روند نقد را سریعتر پیش ببریم و زودتر تکلیف سازمان با خط مشی انحرافی “شکوفائی” را به جنبش اعلام کنیم. همانگونه که خود او به یاد دارد، اوایل پائیز ۶٣ بود که در جریان قدم زدنی بر روی چمن محوطه ساختمانی در کابل که ساکناش بودیم به وی گفتم بیا و پرچم نقد گذشته را در دست بگیر. او ولی سکوت کرد!
١۴) بعد این سکوت اما او متاسفانه نشان داد که نه تنها پیشنهاد را نپذیرفته است، بلکه چند سالی هم با همه وجود بدل به چهره نظری اصلی مخالفت با روند نقد بنیادی گذشته در کمیته مرکزی شد. همه حرف وی در این سالها این بود که ما در آن دوره “شکوفایی” کنار مردم قرار داشتیم و اصل هم، درآمیختگی با مردم است. اما او آخرهای دهه ۶٠ با این پرسش مواجه شد که اما مردم زیر کدام هژمونی و در کدامین جهت و جای خرد نقاد در این میان کجاست؟ او انقلاب فکری در خود را آغاز کرد و از همان زمان هم، بگونه شورشگرایانه و پیگیر خویشتن خویش را وقف واکاوی آن خطاها نمود تا بتواند رابطه با مردم را در افق نمایی ترقیخواهانه به بازتعریف برخیزد. شورش او علیه دروغهای خودپنداشته که آنها را بگونه ایدئولوژیک به خود و دیگران تکرار میکرد، عمق و توسعه یافت و به اینجایی رسید که امروز در آنجاست. نقدی برحق علیه گذشته، چون خود را در قبال آن مسئول میبیند و میخواهد ادای مسئولیت کند. نقد فکری وی نسبت به گذشته را اینجا و آنجا میتوان نپذیرفت و حتی به نقد نشست، اما تردید در ارزشمند بودن نقد وی دستکم حاکی از بی انصافی و غرضورزی خواهد بود. او در پی آنست که بفهمد و بگوید “آزادی کجاست؟”.
١۵) این نوشته را با درنگی بر چند نکته از بخش ششم سلسله نوشتار جمشید پایان خواهم برد. او در نقد فکری گذشته ما، بیش از همه یقه لنین را میگیرد و لنینیسم را از ریشه میزند. حرفش هم این حرف آشناست که لنین، راه تحول دمکراتیک جامعه روسیه را قطع کرد و با گزینش ارادهگرایانه جهش و پرش به عدالت اجتماعی، همین تز را برای جوامع عقب مانده هم تجویز کرد که نتیجهاش، چیزی نبود مگر قربانی شدن آزادیها در پای برابر خواهی و نهایتاً هم رانت خواری جای عدالت. حال آنکه عدالت، مشروط به وجود مشارکت اختیاری و آزادانه مردم است و فقط هم در آزادی و دموکراسی است که ارزشهای سوسیالیستی میتوانند سر برآورند، توسعه بیابند و پایدار بمانند. اما این نتیجه گیری که لنینیسم در ذات خود اینهمان خمینیسم است، خطای نظری بزرگ و جفای سترگی در حق لنین است. لنین با نگاه به جلوی تاریخی بود که سهواً دیکتاتوری اکثریت را جایگزین امکان لیبرال دموکراسی بمثابه بستر مناسب برای تحول سوسیال دمکراتیک کرد، ولی خمینی در تلاش برای برگشت به گذشته منقرض بود که عمداً تیغ بر روی تجدد به عنوان بستر آزادی و برابری کشید. اشتباه مهلک لنین در تعجیل برای رسیدن به فردای ایدهآل بود ولی ایدهآل خمینی، احیای سنت پیغمبر و ائمه! این تفاوت، ماهوی است. بهمان اندازه که تشبثات ما در توضیح اسلام سیاسی خمینی و عدالت خواهی نوع عدل علی آن با “راه رشد غیر سرمایه داری” میراث لنین اشتباهی فاجعه آمیز بود، بهمان اندازه هم نقد حمایت از خمینیسم مستند به رد لنینیسم اشتباه بزرگی به شمار میرود. اراده گرایی لنینیستی نافذ بر نگاه ما، در برابر شیعیاندیشی باطنیمان جنبه ثانوی داشت!
١۶) در نقد بنیادین رفتارهای چپ جهانی از زاویه نظری و دیدگاهی، باید به دورترها رفت و واقعیت پیوست – گسست شخصیتهای مرجع آن با یکدیگر را مطالعه کرد که درسهای ارزندهای در خود دارد. کمونیسم مارکس، در اصل سوسیال دموکراسی بود همچون رقیب لیبرال دموکراسی که میبایست دموکراسی آن را حفظ میکرد و با دادن مضمون اجتماعی برابری خواهانه به آن، آزادی را بطور واقعی همگانی مینمود. مارکس پیرامون اینکه چنین گذاری در عمل چگونه تحقق خواهد یافت چیز چندانی نگفت مگر نکاتی پراکنده و بر پایه گمان و تاثر از انقلابات نیمه قرن ١٩، پراتیک مبارزه طبقاتی طبقه کارگر و به ویژه تجربه کمون پاریس و نه چیزی بیشتر به عنوان یک استراتژی مدون. انگلس که دهسالی بیشتر از مارکس زیست، مارکس را به ایدئولوژی مارکسیسم ارتقاء داد و ناخواسته راه را برای دگماتیسم مارکسیستی بعدی هموار کرد. انگلس که نزدیکترین به مارکس بود در اواخر عمر و بر متن شکوفایی جنبش کارگری جهانی مخصوصاً هم در آلمان، بیشتر بر دیکتاتوری پرولتاریا متمرکز شد. با اینهمه او به مارکس بسیار نزدیکتر بود تا مثلاً فرزند گونه خودش در وجود لنین انقلاب اکتبر. او در پایانیترین سالهای عمرش، استقرار سوسیالیسم از طریق پارلمان و حداقل در انگلستان را یک امکان واقعی میپنداشت. درک دینامیک این روند تحولات فکری، به ما در فهم رابطه میان دموکراسی و رسیدن به سوسیالیسم کمک زیادی میکند.
١٧) در نظر بگیریم که گرچه لنینیسم را استالین جا انداخت و ادامه دهنده اصلی راه لنین هم او بود اما این دو چهره کمونیستی تفاوتهای زیادی با هم داشتند و بهیچوجه نباید با ساده سازی، این دو را اینهمان توضیح داد. درست است که لنین راه را برای استالین هموار کرد، ولی او به جرگه روشنفکری مارکسیستی تعلق داشت تا ولگاریسم آن. تمرکز بر نقد بی امان استالینیسم از این نظر مهم است که او نماد دسپوتیسم بود. گرچه در دوره خروشچف از استالینیسم ابراز برائت شد، ولی واقعیت اینست که تفکر استالینی در دوره برژنف بی سر و صدا احیاء گردید و تداوم یافت. برژنف، در واقع همان استالین بود ولی از آن دوره رکود و نماد بوروکراتیسم “سوسیالیستی”! در چنین نگاهی، لیبرال دموکراسی نه دیگر یک رقیب بلکه آشکارا خصم است و آن را میباید به قوه قهر برانداخت. همه مسئله اینست که در این مسیر طولانی، نقد سوسیالیستی لیبرال دموکراسی اولیه، سر انجام در استالینیسم بود که به نفی قطعی آن رسید و منجر به فاصله گیری از دموکراسی و تخاصم با آن گردید. وقتی هم که قرار شد در همین بن بست، گشایشی رخ دهد (گلاسنوست)، آن چنان دیر شده بود که طی انفجاری ویرانگر معلوم گردید درون آن سیستم، شاخهها همه خشک شدهاند و دموکراسی نمی تواند در چنین درختی گل دهد.
١٨) چپ سنتی ایران را هم در کلیت خود، باید استالینیست دانست ولو اینجا و آنجا با طرح انتقادهایی نسبت به استالین و البته دقیقتر تکرارگونه چون که زمان چنین میطلبید! برائتها از استالین، محتوای دمکراتیک و آزادیخواهانه نداشت. برعکس، این شیعی گری جادار در ناخودآگاه ذهن ایرانی ما بود که با تربیت ارتدوکسی استالین بیشتر همخوانی نشان میداد! نماینده شاخص استالینیسم هم در چپ ایران، چه در اندیشه و چه در منش، بیش از همه شخص کیانوری بود که هم آن را به تماشا نهاد و هم القاء کرد. ما نیز در آن داستان وحدت با حزب، بیشتر از همه در وحدت با نگاه و روش کیانوری بودیم!
١٩) سخن را با یادی از ارثیههایی از زنده یاد بیژن جزنی پایان ببرم. از او که، همه ما بحق وی را بزرگ میداریم و جمشید هم در نوشتههایش انصافاً مدام از او با احترام بسیار یاد میکند و در رابطه با کارنامه دهسال بعد انقلاب خودش هم، به اعتباری خود را شرمنده وی میبیند که همین بجای خود، نه فقط ارزش گذاری بلکه یک ارزش است. تحلیل گزاره وار معروف بیژن در مورد نهضت خمینی و هشداری که وی در این مورد داد، از بحث انگیزترینها در درون و برون جنبش فدائی است. ارزیابی وی از موقعیت خمینی در جنبش ضد شاه، واقع بینانه و به همین اعتبار درخشان بود. اینهم بسیار سنجیده بود که نوشت و هشدار داد که چپ باید او را رقیبی قدر برای خود تلقی کند. بیژن اما با عمده دیدن مبارزه با دیکتاتوری شاه، مخالفت خمینی با شاه و کاپیتولاسیون (حضور مستشاران آمریکا در ایران) را علیرغم تاکیدی هم که بر اندیشههای ارتجاعی وی داشت، بطور عینی مثبت میدانست. این در سیاست عملی، نمیتوانست چیزی باشد مگر جهت دادن به همراهی با خمینی مرتجع در مبارزه با شاه.
٢٠) شاه، بیژن و یاران را کشت و این معما در سینه تاریخ مدفون ماند که اگر وی زنده میماند چگونه آن تناقض را در گرماگرم انقلاب ضد شاه با هژمونی خمینی حل میکرد؟ جریانات و افرادی بر این هستند که او اگر بود در این میدان سیاسی، جبهه سوم را میگشود؛ اما جریانات و افرادی هم بر آنند که کنار خمینی و در برابر شاه قرار می گرفت اگرچه معلوم نیست که او در چه فازی حسابش را از خمینی جدا مینمود. اما اگر این قطعی نیست که نظر کدامیک از این دو رویکرد، حقیقت است ولی بر سر این نکته، اشتراک نظر بسیار بالایی در جنبش وجود دارد که بیژن جزنی مجرب سیاسی نه واقعیت توازن قوا را از نظر دور میداشت و نه به اتکای جهتگیریهایی که در نوشتههایش و رفتارش دیده میشد، در دام “شکوفایی جمهوری اسلامی” میافتاد که متاسفانه و شرمگینانه جناح ما در آن گرفتار آمد! نکته گرهی هم در نقد گذشته ناتمام همانا اینست که وجه منفی از تناقضات بیژن را “اکثریت” نمایندگی کرد بی آنکه وجه مثبت تناقضات او در وجود هیچ جریان جدی و کارسازی نماینده بیابد!
ولی آنچه که “اکثریت” از میراث بیژن بکلی برباد داد، همانا تاکید بر هویت ملی و استقلال خواهی در اندیشه و منش وی بود که زیر پای علایق سویتیستی بعدی قربانی شد. بیژن در این مورد هم، بکلی خالی از تناقض نبود و علایق او نسبت به شوروی در کنار انتقاداتش از آن نه که چیزی پنهان. اما او راه خود در این رابطه را قطعی کرده بود و قطعاً هم بر همان میماند تا این افتخار برای جنبش فدایی تثبیت میدانی شود. جزنی به حزب توده ایران نمیپیوست، اما دچار هیستری تودهای ستیزی هم نمیشد؛ همانگونه که نه شوروی ستیزی می کرد و نه غرق شیفتگی “سوسیالیسم عملاً موجود”. اندیشه جزنی و نه الزاماً هر فرد از گروه جزنی – ظریفی، چپ رادیکال متاثر از سمتگیری ملی جبهه ملی را نمایندگی میکرد و حفظ موضع مستقل و حرکت از منافع ملی ایران را. جزنی، ولو اینکه خود زاده و پرورده خانوادهای بود همه تودهای و با وجود آنکه هیچوقت هم مصدقی در معنی متداول آن نبود، اما سنتز دو جنبش تودهای و ملی دهه بیست ایران در شکل رادیکال را بازتاب داد. این رویکرد بیشتر از هر جریانی در سپهر سیاسی ایران طی انقلاب بهمن، مستعد در پیش گرفتن مشی دمکراتیک بود و دارای این استعداد که در متن همین مبارزه دمکراتیک صیقل یابد و خود نیز متحول شود. ولی رژیم شاه در روز شوم ٣٠ فروردین ١٣۵۴ این شانس را هم از جنبش ترقیخواه، دمکراتیک و عدالت خواهانه ایران گرفت و جنبش چپ جوان ایران را با این تروریسم حکومتی فقیرتر کرد. بزرگداشت جزنیها را در نقد تمام “گذشته ناتمام” باید پی گرفت و آن را هم در پراتیک سیاسی روز بازتاب داد.
بهزاد کریمی ٢٧ فروردین ١۴٠١ برابر با ١۶ آوریل ٢٠٢٢
در دوران جوانی گیر کرده آید بچه های شما هم پیگیر افکار وراه قدیم و جدید شما نیستند درد جامعه را نمیدانید اول مشکل خودتان را حل کنید سپس به عنوان پیشتاز وعمل کنید رژیم هم با همه امکانات نتوانسته درد جامعه بشناسد همه نیروهای سیاسی در در یک مورد مشترک هستند عدم شناخت خودشان
به خود بپردازید و سپس برای مردم
دمت گرم آقای بهزاد کریمی .
خیلی ممنون از طرز نوشتن شما، آنجایی که مینویسید :
(در رابطه با «جمشید» ) شورش او علیه دروغ های خود پنداشته که آنها را با کادو Geschenk بستهبندی شده
برای خود و دیگران استقرای میکرد . gekotzt .
سوال من اینه :
خود را گول زدن ریشه فرهنگی داره ویا جزوه خصوصیات
انسان میباشد.
پایدار باشید
دمکراسی و استبداد
این دو در طول تاریخ با هم در تضاد بودند و دمکراسی با هر استبدادی از هر نوعش( چه مذهبیش، چه دینی اش چه سکولارش، چه تشکیلاتیش ، چه حزبیش ، چه کارگریش) در نبرد بوده و خواهد بود.
برای نجات استبداد کسی بخواهد تضاد دمکراسی با استبداد ها را به تضاد دمکراسی با چیز دیگری معنی کند اگر نخواهیم بگویم روشش فریبکارانه است اما می توانیم بگوئیم روشش یک طنزی بیش نخواهد بود.
به موضوع کمونیسم و کمونیست ها می پردازیم،
کمونیسم را اگر یک مرام اشتراکی یا ایده لوژی بدانیم این مرام در پی این بود که مالکیت خصوصی را بر ابزار تولید لغو کند و طبقات اجتماعی و پول و دولت هم در جامعه وجود نداشته باشد. باید گفت این نگرش اشتراک خواهی و کمونیست شدن تاریخچه خودش را دارد و اگر بخواهیم ابتدائی برای این نگرش در نظر بگیریم (البته از ابتدائی که تلاش شد که تئوریزه شود) باید به دوران افلاطون و شخص خود افلاطون برگردیم که او تلاش کرد جامعه آرمانی کمونیستی را تئوریزه کند. که بعد از او دیگرانی مانند مزدک و ….در پی جامعه آرمانی اشتراکی رفتند و …
اما بعد از انقلاب صنعتی، مارکس و انگلس یک دوره بندی تاریخی را برای رسیدن به جامعه آرمانی کمونیستی تعریف کردند که متاسفانه این دوره بندی تاریخی و تئوریزه کردن آن باعث شد که انسان، ابزاری در خدمت تحقق این دوره بندی تاریخی شود؛ که حاصل این نگرش، جنایات و اقدامات ضد بشری در قرن ۱۹ و ۲۰ شد ؛که گروهی در پی تحقق جامعه کمونستی بر آمده بودند.
اما طنز گونه می بینیم باقی مانده های آن کمونیست ها که در چند کشور خاص بیش نیستند در تلاشند تا بتوانند سرمایه هایی را جذب کنند تا یک استاندارد حداقلی و یک زیست حداقلی را برای مردمان کشورشان تهیه کنند .
اما حکایت هموطنمان بنام کارگر کمونیست حکایت طنزگونه ای است این فرد در پی تبلیغ برای نظام اشتراکی و کمونیستی خاصی است که ظاهرن این فرد بقیه کمونیست ها را قبول ندارد چون می پندار کمو نیست آنها کمونیست نیست کمونیسم خودش کمونست اصل است.
اما حکایت این فرد مثل حکایت مذهبی هاست
وقتی به مذهبی ها می گوئیم این هم از اسلام و مذهب خاصتان. آنها می گویند: نخیر این اسلام و مذهب واقعی مورد نظر نیست بل اسلام و مذهب واقعی چیز دیگری است.
حال این هموطن کارگر کمونیست در پی معرفی کمونیستی دیگر است که با بقیه کمونیست ها فرق دارد اما در روشش مشاهده می شود بازی خاصش برای نجات استبداد ها ی دیگر را پی میگیرد که دمکراسی آنها را به چالش کشیده است این فرد می خواهد نشان دهد تقابل دمکراسی با استبداد وجود ندارد بل تقابل دمکراسی با چیزی بنام کمونیست شورای کارگری است
تا بدین طریق ذهن ها را از هر نوع استبدادی دور کند و موضوع استبداد ها را به حاشیه ببرد.
باید به این هموطن گفت این شگرد خیلی تابلو و کودکانه است
🤑😳🥱
اقای ایرانی بطور سیستماتیکی فراموش میکند که هدف من کارگر آزادی خودم و طبقه اجتماعی ام است نه ارائه فلسفه آزادی برای سرمایه داران غیر اسلامی در ایران. هدف من از بین بردن هر نوع روابط سرمایه داری با هر نوع دولت آن است.
سرمایه داری روند استثمار کارگران است و همه بدبختی های کارگران از آن می باشد. کمونیسم مدرن ایده از بین بردن استثمار سرمایه داری است.
استثمار سرمایه داری میتواند از طریق دولت دموکراتیک مدیریت شود و یا از طریق دولت استبدادی. فرقی نمی کند که سرمایه داری چه دولتی دارد، هر دولتی داشته باشد، استثمار نیروی کار است و ضد بشری است.
علت جنایتکار شدن شوروی و بقیه کشورهای مارکسیستی این است که آنها هم سرمایه داری شدند که میگوئیم سرمایه داری دولتی. شکل دیکتاتوری سرمایه داری انواع دارد، مثل نظامی، نازیستی، فاشیستی، مذهبی، مارکسیستی و غیره. شکل دموکراتیک دولت سرمایه داری هم انواع دارد مثل مشروطه سلطنتی و یا لیبرال و یا جمهوری وغیره. سرمایه داری را هر نوعی مدیریت کنند اجهاف و تجاوز به کارگر است. دموکراتیک ترین نوع دولت سرمایه داری را میتوان زورگو و جاهل و زبان نفهم دید چون کارگر را از مالکیت بر وسایل تولید و مدیریت اقتصادی خود محروم میکند.
جنایات دولتهای مارکسیستی تاکنون بسیار از جنایات دولتهای غیر مارکسیستی دموکراتیک و دیکتاتوری سرمایه داری کمتر بوده است. سرمایه داران غیر مارکسیست چندین قرن است که استعمار و نو استعمار میکنند و همیشه کارگران خودشان را نیز سرکوب کرده و یا گوشت دم توپ کرده اند. جنگهای جهانی را آنها راه انداختند. مثلا در همین جنگ اوکراین امروزی، می بینیم دولت روسبه و اوکراین و دولتهای غربی مشغول جنایت علیه بشریت هستند و هیچکدام مارکسیستی نیستند. کودتای جنایتکارانه امریکا-انکلیس در ایران توسط دولتهای مارکسیستی انجام نشد. رژیم دیکتاتوری شاه و رژیم خمینی مارکسیستی نبوده اند. امروز تمام دنیا پر از جنایت علیه بشریت است و ۹۵ درصد آنها مارکسیستی نستند. دولتهای دموکرات در جنای علیه بشریت در دنیای امروز دست دارند.
حال در ارتباط با ایران،
درست کردن دولت دموکراتیک سرمایه داری در ایران غیر ممکن است. دلیل این حکم این است که سرمایه داران در ایران نمیتواند بصورت مستقل با سرمایه داران جهان رقابت کند. آنها یا ورشکست میشوند ویا مجبور می شوند که نوکر آنها بشوند، وقتی هم که نوکر شدند، ایران استقلالش را از دست میدهد و میشود نو مستعمره قدرتهای دیگر. یکی از دلایل دوام استبداد مذهبی در ایران همین است که بورژواهای دموکرات و یا غیر دموکرات سکولار همه نوکری سرمایه داران غرب و یا شرق جهانی را پذیرفته بودند و هنوز هم می پذیرند. اما از آنجا که مستبدین مذهبی ایران خود نیز سرمایه دار شده اند، آنها نیز چاره ای جز وابسته شدن نداشتند و تابع قدرتهای جهانی شده اند.
دوران استقلال و دموکراسی در ایران بیشتر از صد سال است که گذشته است. این دو آرزو خواب خرگوشی و اتلاف وقت و جان توده هاست.
اگر وضع و حال سیاستمداران داخلی و خارجی رژیم و یا اپوزیسیون را مطالعه کنیم، اثر غیر ممکن بودن دموکراسی و استقلال را در آنها می بینیم. چه رژیمی چه در اپوزیسیون،یک عده از جنایتکاران غربی دفاع میکنند و عده دیکر از جنایتکاران شرقی و زشت تر اینکه و در واقع بعلت اینکه هر دو هوادار انواعی از استثمار سرمایه داری هستند، دولتی و یا غیر دولتی.
پس راه حل چیست؟
راه حل راه سوم است، راه کمونیسم شورائی.
هر کس یک عقیه های دارد نه؟
همه باید در ابراز عقیده آزاد باشند، نه؟
خب، من هم نظرم را داده ام.
دموکراسی و استقلال خواب و خیال است و خودفروشی و استثمارگری، تنها راه رهائی کارگر، کمونیسم شورائی است.
هموطن حتمن اسم خاصی خواهی داشت نه اسمی مانند اسم عام کارگر فلان!؟
باید گفت شما با آشفته گویی نمی توانی نظری را بیان کنی که حتا حداقلی از منطقی را نشان دهد و نتیجه بدرد بخوری بگیری؛ شما از مارکسیسم می گویی اما ظاهرن دوره بندی تاریخی آنرا قبول نداری و یا قبول داری اما چون می دانی در این دوره بندی تاریخی انسان ابزار تصور می شود و کمونیست ها وقتی زودتر از طی شدن مراحل این دوره بندی بخواهند برای تحقق کمونیست ا شان اقدام کنند مجاز به جنایت های خاصی خواهند بود -همچنانکه بشریت در هشتاد سال تجربه کمونیست خواهی تجربه تلخی را تجربه کرد –
آن دوره بندی را فعلن پنهان می کنی چون در فرهنگ شیعه پرورش یافته ای برای این پنهانکاریت یک تقیه مارکسیستی را نیز تعریف خواهی کرد و مثل خمینی خدعه می کنی و خدعه ات را اقدام ایده لوژیکی مطرح خواهی کرد.
باید گفت در دنیای آزاد، شما و همفکرانت آزاد هستید و آزاد خواهی بود و می توانید هر ایده سرگرم کننده ای را مطرح کنید اما اگر بخواهید بگوید چماق خوب است این رفتارتان یک نمایش کمدی است و موضوع گفتارتان یک طنزی بیش نخواهد بود.
در همان حکومت کمونیستی شورایی کارگریت چون این ایده بسمت حق مطلق بودن می رود چنانچه اقدامات شورا مورد اعتراض دیگران واقع شود چماقداران شورای کارگری خواه به بهانه حق مطلق بودن این کمونیست شورای کارگری چماقشان را بر سر دیگران می کوبند
و این اقدام چماق کوبیشان برایشان هم نفع دنیوی دارد و هم در آن دنیایشان ثواب اخروی منظور می شود و بهشان حوری می دهند
بی بلا و بی قضا باشی
مسئله استبداد و دیکتاتوری نیست، مسئله استثمارکردن و استثمار نکردن است. اصلا بحث بر سر نوع دولت نیست، چون کارگران در وجود دولت هرگز منافع ندارند. کارگران نمیخواهند کسی را استثمار کنند، برای همین نیازی به درست کردن دولت ندارند. برای حفظ حاکمیت شورائی کارگری، این اجبار که هر شخصی باید کار کند و مثل بقیه ارباب و رئیس نباشد کافی است.
نوع دولت مسئله سرمایه داران وسایر استثمارگران است.
این همیشه یک انحراف بوده که مسئله کارگران نوع دولت است. مسئله کارگران همیشه نبودن استثمار و شرکت مستقیم آنها در مدیریت مناسبات اجتماعی شان بوده است.
بنظر من وجود احزاب و دادن نقش رهائی بخش به آنها علت اصلی شکست کمونیستها بوده است. کمونیسم با حزب جور در نمی آید چون در حزب رئیس و امتیاز و فرماندهی سلسله مراتبی و سلطه بر زندگی پائینی ها تائید و تثبیت می شود. از تائید و تثبیت چنین چیزهائی فقط سلطه و سرمایه داری بوجود می آید. این علت سرمایه داری دولتی شدن و دولتی کردن سرمایه ها را سوسیالیسم قلمداد کردن است. سلطه و سلسله مراتب و کارگران را به مورچه کردن با دولتی کردن می آید. فرق سرمایه دولتی شده و خصوصی هیچ است.
جنبش دموکراسی خواهی در حقیقت جنبش بالا رفتن از نردبان سلسله مراتب (نوکری) است. فرق جنبش دموکراسی خواهی با انوع دیگر بالا رفتن از سلسله مراتب و زدن تو سر پائینی ها این است که این جنبش سیاسی است و میخواهد در قدرت سیاسی حضور داشته باشد و نانش را از این شغل در بیاورد. اینها برای اینکار ادعای آزادی میکنند و توده ها را سیاه لشکر کرده تا رای بیاورند. اگر با دقت مشاهده کنیم، رهبران و توده های این نوع جنبش در سلسله مراتب قدرت استحاله می شوند و فقط در سیستم استثماری سلسله مراتبی قرار میگیرند و خودشان و کسی ازاد نمی شود. بالای سلسله مراتب دنیا سهام داران بزرگ جهانی و پائین آن توده های کارگر غیر متخصص قرار دارند. بین این پائین ها و بالائی ها سیستمی از نوکری و اربابی نسبی حاکم است که هر یک و یا جریان تو سر و کله هم میزنند تا نزد اربابان بزرگ نوک سلسله مراتب عزیر بمانند و پاداش بگیرند. پاداشها از مقام بهتر است تا مزد بیشتر و یا موقعیت سیاسی بهتر (مثلا رئیس جمهور شدن) یا سودآوری بهتر و غیره.
دموکراسی خواهی باید با کمونیسم خواهی تعویض بشود تا آزادی خواهی در میان قربانیان اقتدار معنای واقعی پیدا کند. کمونیسم خواهی هم چیزی نیست جز فرهنگ سازی شورائی جامعه. جامعه شورائی خواهی با جامعه دموکراتیک این حداقل تفاوتها را دارد:
اعضای شورا انسانهای مستقل هستند، انسانهای دموکراسی وابسه به رهبران و سلسله مراتب.
شورا نخبه نمی سازد، دموکراسی بدون نخبه وجود ندارد.
شورا خدمات میدهد، دموکراسی کالا.
شورا اشتراکی است، دموکراسی طبقاتی.
شورا همبستگی است، دموکراسی رقابت.
شورا توقع ندارد، دموکراسی پر توقع است.
انقلاب شورائی ضد سلطه گری است، انقلاب دموکراتیک سلطه گروه خاصی را میخواهد.
شورا تکامل انسان را تسریع میکند، دموکراسی تکامل انسان را محدود.
شورا علم است، دموکراسی مصلحت.
شورا انسان محور است، دموکراسی اکثریت محور.
گمان:
اگر زندگی انسان شورایی می بود، هزار سال پیش به کره ماه رفته بودیم.
جائی دیگر از من سئوال شده بود که چطور سیستم شورائی جامعه میخواهد حل مسائل پیچیده جامعه صنعتی سرمایه درای موجود را بعهده بگیرد؟
پاسخ:
۱ – ۹۹ درصد روابط جامعه صنعتی امروز از طریق کار مزدبگیران انجام می شود، کارگران که نمی میرند؟!!! اگر سر فرصت فرهنگ شورائی از طریق نظری و عملی در مبارزه طبقاتی جا افتاده باشد، احتیاجی به مدیر و ارباب نیست.
۲ – پیچیدگی بسیاری از مسائل جامعه سرمایه داری و بوروکراسی و قوانین انباشت شده امروز از کلاشی و شارلاتان بازی سرمایه داران و سیاسیونش می آید. مثلا، یکی از پیچیده ترین بخشهای سیاستگذاری اقتصاد در بازار سهام است. با در نظر گرفتن اینکه تغییر ات مالکیت سهام در سرمایه داری فقط یکی دو درصد در اقتصاد اصلی جامعه موثر است و عمدتا قمار و انتقال سرمایه برای یک دهم سود بیشتر از یک دست به دست دیگر است، با روابط شورائی کارگری، بازار سهام از بین می رود و هیچ چالشی وجود نخواهد داشت، هیچ ضرورتی وجود نخواهد داشت که یک صدم درصد سود از طریق فرمولهای سنگین ریاضی و الگوریتمهای استادانه را به نفع یک دهم آن دائم ارتقا داد و یا بکار برد. مثال دیگر مسائل پیچیده بیمه پزشکی است. با روابط شورائی به بیمه احتیاج نیست چون نهادهای خدمات پزشکی بعنوان بخشی از جامعه فقط خدمات ارائه میدهند و سهمی از ارزش های تولید شده و ذخیره شده جامعه بر میدارند و نیازی به محاسبه مقدار نیروی کار انجام شده نیست.
۳ – جامعه شورائی کارگری پر می شود از هدیه نه کالا، همانطور که ما برای یاد دادن درسها به بچه های دوستمان به خانه آنها رفته و به آنها درس میدهیم. خود من صدها ساعت یا شاید هزاران ساعت برای دیگر کار بدون مزد کرده ام. بیشتر فعالین کمونیست اقتصاد و جامعه شناسی را بدون دریافت مزد به کارگران دیگر یاد میدهند. خیلی از کسانیکه به ما خدمت میکنند و مزد هم نمیخواهند کمونیست هم نیستند. کالا و مدیریت روابط کالائی تنها از تنگ نظری است. نویسندگان اخبار روز و سایر نشریات عمومی ی که سعی دارند برای خدمت به رهائی از سرمایه داری باشند کجا از تقاضای پول کرده اند؟ بعضی از مدارس کمونیستی در دنیای صنعتی غرب هستند که شهریه ناچیزی میگیرند. این شهریه تا حدودی لازم است تا قدر مدرس را بدانند و هدف سرمایه گذاری در آموزش نیست تا اینکه دانشجویان متوجه روابط سرمایه داری بشوند.
درباره استفاده از کلمه روسوفیل،
بنظر من این اصطلاح که برای تحقیر مدافعین روسیه است نژادپرستانه است چون معنی ضدیت و نفرت از روسها را میدهد. میگویند در امریکا مشابه کامل این اصطلاح وجود دارد بصورت سیاه دوست (negro lover). نژادپرستان آمریکا از این اصطلاع برای تحقیر و اعمال خشونت و قتل علیه سفیدپوستان حامی سیاه پوستان استفاده میکردند و هنوز هم میکنند.
من خودم علیه اصطلاح روسوفیل از اصطلاح غربوفیل استفاده کرده ام که بنظر من اشتباه بوده و غفلت من در به لجن کشیده شدن توسط آدمهای ارتجاعی است. برای همین تصمیم گرفتم که این کامنت را بنویسم تا از خودم هم انتقاد کنم و بگویم که دیگر هرگز جنین نخواهم کرد.
شبیه این نفرت پراکنی ارتجاعی این است که چون روزی مثلا بلشویکها آناشیستها را گشتند، پس بهتر است هر کسی که نظامیان دولت روسیه را بکشد کار درستی میکند. این دیگر احمقانه تر از بالائی.
تمام این افکار و لغات ارتجاعی از این می آید که انترناسیونالیسم کارگری بکنار گذاشته شده و تغییر جامعه از زوایای محدود و ارتجاعی طبقه حاکم دیده می شود.
چند نکته در مورد دموکراسی:
۱ – میتوان دموکراسی خواهی (که فعلا یعنی دموکراسی استثمارگرانه سرمایه داری امپریالیستی) را اینطور توجیه کرد که تحت آن، وضع “مردم” بهتر خواهد بود تا دیکتاتوری فعلی. این استدلال درست است. اما اگر کارگران کمونیست در رساندن این ایده به کارگران دیگر موفق باشند، در رساندن ایده حاکمیت شورائی (کنترل محل کار و زندگی توسط ایده های ضد سرمایه داری) هم میتوانند موفق باشند و دلیل ندارد که تبلیغ یکی از سیستهای حکومتی بورژوازی را بکنند.
۲ – ممکن است بگویند اگر دولت دموکراتیک بشود، ترویج ایده کمونیسم بهتر صورت میگیرد. نمیتوان این حکم را قبول کرد چون دولتهای دموکراتیکی داریم که در آن حرکتی جدی برای تغییر کمونیستی جامعه صورت نمیگیرد و حتی میتوان مسیر برعکس شان را هم مشاهده کرد.
۳ – پس کارگران کمونیست چکار باید بکنند؟ کارگران کمونیست به فعالیتهای خود با هدف بوجود آوردن جامعه کمونیستی ادامه میدهند و تبلیغ سیستمهای مدیریت سرمایه داری جامعه مثلا مثل دموکراسی را نمیکنند.
۴ – آیا اگر کمونیستها ببینند که کارگران دموکراسی خواه شده اند باید با آنها مخالفت کنند؟ خیر، ما نه باید از آن دفاع کنیم و نه باید با آن مخالفت کنیم. ما فقط باید تبلیغ و ترویج ایده خودمان را بکنیم که هست کمونیست شورائی.
۵ – آیا باید با دموکراسی خواهی کمونیستها مخالفت کنیم؟ آری چون کمونیسم با دموکراسی خواهی جور در نمی آید. کمونیسم سیستم دولتی ندارد، کمونیسم سیستم اجتماعی شورائی در محل کار و زندگی است. اگر اسم این دموکراسی مستقیم، مسئله ای نیست.
۶ – آیا سیستم کمونیسم شورائی در ایران میتواند دوام پیدا کند و در جهان سرمایه داری امروز بقا پیدا کند؟ تنها دلیلی که ممکن است موفق نشود این است که کاملا تحریم شود و یا به آن حمله شود. برای همین برای بوجود آوردن سیستم کمونیستی شورائی جامعه باید مطمئن بود که این دیدگاه یا فرهنگ در منطقه و میان کارگران جهان محبوب شده است.
۷ – اگر کار تبلیغ و ترویج کمونیسم شورائی طول بکشد، تکلیف رژیم جمهوری اسلامی و یا رژیمهائی مثل آمریکا و فرانسه و غیره چه میشود؟ چقدر باید اینها را تحمل کرد؟ چندین هزار سال است که جامعه طبقاتی وجوددارد و چیزی تغییر نکرده، اینهم روی آن. مسئله مهم این است که اگر فعالیت کمونیستی کارگران بر اساس کمونیسم شورائی شروع نشود، بوجود آوردن چنین جامعه ای هم ممکن نیست.
۸ – ایا این عقیده شما ضد دموکراسی نیست؟ اگر دموکراسی یعنی نوعی از حاکمیت سرمایه داری، آری ضد دموکراسی است. اگر دموکراسی یعنی آزادی عقیده و عمل کارگران برای رهائی از مشکلاتی که سرمایه داری برای زندگی کارگران بوجود می آورد، خیر ضد دموکراسی نیست چون با این تعریف دموکراسی می شود حاکمیت شورائی کارگران. هر چیر جز حاکمیت شورائی کارگران ضد آزادی کارگران است.
در دنیای آزاد هرکس می تواند رویا بافی کند
این از خوبی های دنیای آزاد است اما رویا باف در این دنیای آزاد از طرف دیگران به چالش کشیده می شود که تقابل نگرشی افراد را بسمت پذیرش تکثرگرایی در حوزه اندیشه می برد و بعدش پذیرش تکثرگرایی در سایر حوزه های اجتماعی در فرد ایجاد خواهد شد؛
همین است که می گویند در جامعه ، آزادی مقدم بر هر مفهوم دیگری است هر نیروی تحولخواه اجتماعی باید آزادی خواهی خودش را مقدم بر هر نظر دیگرش بداند و آنرا ملکه ذهنش کند چون خودش هم در این آزادی رشد می کند و گاهی متوجه می شود رویا بافیش فقط بدرد خودش می خورد.
در شماره دو، نظر دهنده کارگر کمونیست آورده است
اگر دولتی دموکرات حاکم باشد ممکن است جامعه اقدامی برای جامعه کمونیستی نکند …
باید گفت بلی وقتی تمام جامعه می بینند در استاندارد خوبی از شرایط زیستی بسر می برند
مگر مریضند یا بیکارند دنبال اهداف خیالی و رویایی دیگران بدوند مگر چند بار شرایط زیستن در این دنیا را پیدا می کنند.
اما این نگرش که می گوید نباید رفاه باشد
فرد را یاد امام زمانی های کشور خودمان می اندازد که می گویند باید اینقدر گناه و بد بختی در جامعه رواج پیدا کند تا امام زمان ظهور کند.
عجب گیری کردیم با این شیعه در سرزمینمان
چپ مان هم یا علی خواه یا حسین خواه یا مهدی خواه می شوند؛
اگرچه انکار هم کنند و می گویند ما با مذهب کاری نداریم
۱ – ایده های علمی همیشه اول رویا بوده اند.
۲ – رویاهای ما متکی به علم به جامعه است.
۳ – رویا کردن آنقدر بد است که خواننده اش را به قتل می رسانند:
تصور کن بهشتی نیست
ساده ست اگر بخوای
جهنمی زیر پامون نیست
فقط آسمان بالای سرماست
تصور کن همه مردم برای امروز زندگی میکنند
تصور کن کشوری نیست
تصورش سخت نیست
نه دلیلی برای کشتن و نه برای مردن
مذهبی هم نیست
تصور کن همه مردم در صلح زندگی میکنند
ممکنه بگی من خیالبافم
اما من تنها نیستم
امیدوارم روزی تو هم به ما بپیوندی
و دنیا یکی بشه
تصور کن مالکیت وجود ندارد
نمیدونم آیا میتونی؟
جایی برای طمع یا گرسنگی نیست
برادری همه بشریت
تصور کن همه مردم دنیا رو با هم شریکند
ممکنه بگی من خیالبافم
اما من تنها نیستم
امیدوارم روزی تو هم به ما بپیوندی
و دنیا یکی بشه
هرازچندگاهی در هزاره ای یا سده ای فردی در حالت سرخوشی خاص که می توان آنرا نشئگی نیز نامید ظهور خودش را با رویا بافی هایی که گاهی شکل کمیک پیدا می کند اعلام می کند و مدتی هم گروهی را به خودش مشغول می کند که حاصل وجودش و رویا بافی اش می شود هیچ! بگذریم.
دو مفهوم داریم یکی اختراع و دیگری کشف که در مورد اختراع می توان گفت
اختراع گاهی حاصل رویا بافی است و گاهی ناشی از نیاز جامعه است اما این اختراع معرف علمی نیست بل تکنیکی یا فنی را ممکنه است بنمایش بگذارد
اما کشف حالتی است که گاهی دانشمندی روابط موجود بین پدیده هایی را متوجه می شود و برای آن فرمول علمیش را مطرح می کند این فرمول علمی ناشی از رویا پردازی دانشمند نیست بل ناشی از وجود آن قانون علمی است
که گاهی این کشف علمی خود شاخه ی علمی خاصی را می سازد
که مجددن می توان تاکید کرد رویا بافی منجر به ساختن قوانین علمی نمی شود.
در رویا بافی نهایتش می توانیم جند موضوع را ترکیب کنیم تا چیزی را اختراع کنیم.
در همین حد.
وقتی صحبت از شورا های کارگری می کنیم این نگرش ربطی به موضوعات علمی ندارد بل ممکنه فردی یا افرادی چند حالت اجتماعی را به زور دگنک به هم بچسباند و آنرا بصورت یک ایده در آورد تا بخورد دیگرانی دهد و….
این یکی بهتر است، اقلا یک استدلالی میتوان در لابلای خرافات شما دید. منطق شما این است که آنچه که در ذهن دانشمند است رویا نیست. واقعیت این است که هست. برای درک آن به کار محققین مراجعه کنید. بسیاری از نظریاj رد شده اند یعنی رویا بوده اند و الان در جعبه آشغال تاریخ هستند.
میتوان گفت (بحثهای دیگری هم هست) که علم سه مرحله دارد:
۱- مرحله اول، پیدایش نیاز به درک یک پدیده .
۲ – مرحله دوم درک و لغت سازی در باره پدیده است که میتوان گفت فرضیه سازی است که با رویا چندان فرقی ندارد. به فرصیه های شکست خورده در علوم مراجعه کنید. در ایده های انشتین هم بوده.
۳ – مرحله آخر، امتحان عینی بودن رویاست. اگر عینی بودن رویا امتحان شد، درک پدیده به احتمال زیاد درک درست است و دیگر رویا نیست و تئوری است.
حال اگر پدیده چیز بدی باشد و ما بخواهیم آنرا از بین ببریم، مثل بیماری ایدز، باید اول ببینیم که چه پدیده دیگری پشت صحنه و موجب پیدایش آن می شود؟ این مرحله، مرحله تشخیص مرض است. این بک کار علمی است. مرحله تشخیص مرض با مرحله درمان مرض فرق دارد اما به آن مربوط و بر اساس آن است.
حال،
در مرحله تشخیص مرض شما کوششی نکرده اید و میخواهید وارد بحثهای مبارزه با مرض شوید. به شما توصیه شد که کتاب کاپیتال مارکس را بخوانید ولی نخواندید و میخواهید بگوئید که امثال من رویائی هستند. ما در مرحله تشخیص مرض رویائی نیستیم. مرض سرمایه داری است. اما در مرحله از بین بردن مرض (مرض سرمایه داری) هنوز در حال فرضیه سازی هستیم چون هیچ یک از فرضیه های گذشته (دولت بلشویکی، دولت سوسیال دموکراسی) جواب نداده و فعلا بعضی از فرضیه ها مزیت های زیادی پیدا کرده اند که باید امتحان شوند و بخشهائی از جامعه کارگری در این جهت حرکت میکنند.
پس، جناب امیر ایرانی، همانطور که قبلا گفتم، اول کتاب سرمایه را بخوانید بعد در مورد راه حلهای ما کمونیستها برای از بین بردن سرمایه داری نظر بدهید.
ذکر کردید شورا در روسیه و غیره، هنوز منتظر هستم ببینیم که بلاخره فهمیدید که مسئله چیست یا نه.
کامنت به کامنت به تنبلی های خود ادامه میدهید و میخواهید ادعا کنید که علامه هستید.
گاهی تلاش می کنی موضوعی را ساده و قابل فهم ارائه دهی تا درگیر موضوعات بی خود وتبلیغی طرف بحثت نشوی اما می بیند نمی شود چون طرفت …
هموطن شما روشی که معروف به روش علمی است را با خود پدیده علمی اشتباه گرفته ای؛
دانشمندان روش علمی را پیش می گیرند تا بتوانند رابطه بین پدیده ها را فرموله کنند که این فرموله کردن ناشی از رویا بافی دانشمند نیست بل فرضیه سازیش را برای فرموله کردن چیزی که وجود دارد انجام می دهد اگر فرضیه یا تئوری دانشمند ربطی به وجود رابطه بین پدیده هانداشته باشد آن تئوری و فرضیه بسمت سطل آشغال می رود. بگذریم
به من می گویی برو فلان کتاب را بخوان تا بتوانی بفهمی ما کارگر دوستان چه می گوئیم
باید گفت:
۱- کسی که وارد وادی برخورد اندیشه ها می شود کارش مطالعه است اما نه مطالعه تک کتابی بل یک مطالعه همه جانبه که از هر کتابی چیز مورد نیازش را کسب کند.
۲-در مورد فهم رفتار شما نیاز به مطالعه زیاد نیست بل با یک سواد اکابری هم می شود فهمید که شما چه می خواهید بگوید و چه هدفی دارید.
اما باید این را گفت شما مثل خیلی از افراد جامعه تک کتابی هستید و می دانیم این افراد تک کتابی اگر به موضوع کتاب یا به خود کتاب ایمان پیدا کند این انسان تک کتابی یک انسان خطرناکی می شود گاهی این افراد تک کتابی دچار توهم نجات دهندگی جامعه می شود و رسالتی برای خودشان قائل می شوند که در رسالتشان آمادگی کشتن دیگران را دارند تا آنها را به راه راست مورد نظرشان بیاورند.
۳- در لابلای نظرات قبلیم در مورد رویا بافی امثال شما نکاتی را آوردم که بازگو کردن آنها تکراری و غیر ضرور است ؛ وقتی شما جامعه را محدود به گروهی بنام کارگر می کنید و بعد رویا بافانه و سرگرم کننده می گویی شورای کارگری چنان می کند و چنین می کنند
در مورد باید گفت
اگر این شوراها منطبق با شرایط جهان امروز است حتمن جای خودشان را باز خواهد کرد اما اگر براساس رویا بافی افرادی باشد که دچار جنون خود بزرگ پنداری شده اند این ایده ها بسمت سطل آشغال می رود
اما اگر بتوانند با ترفند های فریبکارانه مدتی سوار بر کار شوند برای بقای مدتی ممکن است جنایت ضد بشری را هم بنمایش بگذارند اما نهایت کارشان و ایده اشان سطل آشغال است.
۴- واقعیت جهان امروز و نیاز مردمان امروز می گوید برای تحرک و ایجاد شرایط زیستی مناسب باید به مناطق سرمایه وارد شود وقتی سرمایه وارد شود یا سرمایه دارش هم می آید یا سرمایه دارش بوجود می آید در این روند کار ایجاد می شود وقتی کار ایجاد شد طبقه ای بنام کارگر هم شکل می گیرد
اما در این روند ممکنه است طمع و سودخواهی زیاد از حد سرمایه دار حق کارگر و سایر اقشار جامعه دچار مشکل شود
که در آزادی و دمکراسی با تصویب قوانینی
جلو زیاد خواهی سرمایه دار گرفته می شود
هم کار گر از رفاه نسبی برخورد می شود هم سرمایه دار بخاطر مدیریتش و سرمایه اش از یک سود معقولی بر خوردار می شود و…
و در آزادی و دمکراسی بدین شکل عدالت اجتماعی پایداری پی ریزی و بسمت تکامل خودش می رود
که گاهی منجر به جامعه سوسیالیستی مطلوبی می شود.
یکی از فواید فرهنگ شورائی بر خلاف فرهنگ دموکراتیک این است که کارگران در محل کار و زندگی درگیر بحث میشوند و موضوعات مباحثات بطور مستقیم مربوط به زندگی شان است و بدین جهت علمی (رابطه ایده با عمل) هستند، اما در دموکراسی بحثها خارج از محل کار است و هر استثمارگری در بحث شرکت میکند و بحثها از مسائل کارگران دور میشود. مثلا مقایسه کنید مجلس اسلامی را با گنگره فرانسه.
همین بحث من با آقای امیری و نویسندگان سرمایه داری که او هوادارشان است، مثل بحثهای پارلمانهاست، نه مثل بحثهای محل کار و محل زندگی. اگر محل کار بود همه میگفتند جناب آقای امیری شما ارباب سرمایه دار هستید به شما چه مربوط، اصلا مالک سرمایه بودن شما زیر سئوال است – بر طبق کتاب درست کاپیتال.
بحثها در خارج از محل کار کاملا علمی نیستند چون با اشخاص و منافعشان آمیخته نیستند. خارج از محل کار هرکس حرف میزند و آخرش هم میگویند تمام شد برویم، هر کس عقیده خودش را دارد و محترم است!!!!!
ویژگی دموکراسی فراموشی مسائل است، ویژگی شورا حل مسائل است.
شما میخواهید من را پلید جلوه بدهید. اما بعلت آزادی بیان در اخبار روز موفق نخواهید بود. من گفتم که اگر رفاه هم باشد، چون سرمایه داری بردگی مزدی است، عذاب برده بودن ، ضرورت نفی ارباب سرمایه دار را بوجود می آورد. برای همین، انقلاب کمونیستی برای رفاه نیست، برای از بین بردن بردگی است. رفاه اولین اقدام انقلاب کمونیستی است.
کمونیستها به این دلایل مخالف رژیم جمهوری اسلامی هستند:
زنها را محدود و تحقیر میکند و خرافه بد بودن بی حجابی را تبلیغ کرده و با خشونت تحمیل میکند.
سرمایه داری است و کارگر را برده کرده و استثمار میکند. توضیح: استثمار الزاما فقر نیست.
در ارتباط با زندگی آدم، تبلیغ خرافات میکند، اما برای سرکوب و حفظ خودش از علم استفاده میکند، پس ریا کار است.
مبارزه اش با امپریالیستهای دنیا یکجانبه و کاذب است و اگر آنها کوتاه بیایند با آنها متحد می شود.
مخالف تشکلات کمونیستی کارگران است و آنها را سرکوب میکند.
تحمل عقاید مخالف اسلام را ندارد، خود رای است، سلطه طلب است، دستگیر میگند، شکنجه میکند و سایر کارهای زشت دیگر.
بیشتر است، فعلا تا همینجا.
با سلام به عزیزانی که هر یک در باره کل نوشته و یا وجوهی از آن ابراز نظر کردهاند. سپاسگزار تذکرات و یا پرسشگریهایشان هستم. نکاتی را در این رابطه یادآور میشوم.
جعفر بهکیش عزیز درخواست شما مبنی بر انتشار اسناد سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) مطالبهای منطقی است. اصولاً قرار گرفتن اسناد جریانات سیاسی در اختیار عموم، وظیفه در قبال تاریخ است و باید ادا شود. من البته اطلاع دقیق ندارم که آیا همه اسناد مربوط به آن دوره سازمان از گزند یورشهای جمهوری اسلامی در امان مانده است یا نه، ولی شنیدهام در راستای جمع آوری آن اسناد پاره کوششهایی جریان داشته و دارد. گرچه معتقدم انتشار این اسناد بگونه مدیریت شده و با رعایت موارد امنیتی در رابطه با “سربازان گمنام امام زمان” انجام گیرد، خودم ولی چیزی از آنها در اختیار ندارم. اما به خافظه خودم که از بیان آن دریغ ندارم، هنوز بی اعتماد نشدهام.
در مورد این نکته که رفقای حاضر در آن جلسه مرکزیت نخواستند در اعلامیه محکوم کردن “توطئه انشعاب” از زنده یادان همایون و بهروز نام ببرند، من از این رویکرد چیزی جز رعایت احترام آنان برداشت دیگری ندارم. همانگونه که برخورد با زنده یاد هلیل رودی و علی کشتگر را در بهترین حالت چیزی جز اهانت نمیشناسم و بابت آن بسیار متاسفم. زنده باشی عزیز.
آقای پیروز محترم همانگونه که نوشته بودم ورود به موضوع را از نظر شرایط کنونی بی موقع میدانم، ولی خود را ناگزیر دیدم که با آگاهی از وضع توضیحات لازمه پیرامون “کامنت” و “نوشته” را بموقع بدهم. نگران “در دام افتادن” نباشید. من درست در فردای شروع جنگ روسیه علیه اوکراین و نیز دو هفتهای بعد آن دو مقاله در رابطه با این بحران در سایت حزب چپ ایران انتشار دادم. زنده باشید.
رفیق ساسان عزیز من فقط تصریح کردم که آن خاطره نقل قول شده را به یاد ندارم نه اینکه بگویم “دروغ” در میان است. بهیچوجه بر این نبودهام و نیستم رفیق جان. بعلاوه من درونمایه حرف شما را تایید کردم و حال و بار آن زمان را هم تشریح نمودم. در تکمله نوشته قبلیات بیشتر تاکید کردهای و ابراز گلایه و انتقاد که در آن زمان، اراده و خرد نیروی تشکیلات محلی در مرکزیت سازمان نداشته است. بله منهم در کل این را تایید میکنم که از “سانترالیسم دمکراتیک”، دومی نه فقط در مناسبات مرکزیت و بدنه چندان جایی نداشت، بلکه اساساً در طرز فکر حاکم بر همه سازمان و کلاً چپ ما فهم درست از دموکراسی و پایبندی به آن غایب بود. خود همین را باید به ریشه رفت که معتقدم بر متن بازنگریها و بازاندیشیهای چمد دهه گذشته پیشرفتهای زیادی به دست آمده و در حال تعمیق و توسعه هم است. همچنین تصدیق میکنم که مسئولیت اصلی خطاها بر عهده رهبری سازمان بوده است، اما این واقعیت ندارد که گویا “بالا” اشباع از انحراف بوده و “پائین” اما کانون درست پنداری و درست کرداری. ساده سازی خواهد بود اگر تصور شود که نوع انتخاب را فقط رهبری بر بدنه تحمیل کرد و گویا در پائین یک پتانسیل بسیار نیرومند علیه مشی “شکوفائی” و در ادامه آن مخالفت با هم انگاری خود با حزب توده عمل مینمود و رهبری آن را دور زد. همه ما انتخاب کردیم و همه ما مسئول اعمال خود هستیم، اما هرکس متناسب با سهم خود. باز هم تکرار میکنم که در درجه نخست و بمراتب بیشتر رهبری. همانگونه که دوستی همینجا نوشت، در طول سال ۶۰ یک گرایش قابل توجه با سمپاتی بالا نسبت به سیاستهای حزب توده در بدنه شکل گرفته بود که در جهت وحدت هرچه سریع با حزب توده ایران، بر رهبری سازمان فشار وارد میآورد! علاقمندم اگر مایل باشی، آدرس ایمیلی خودت را از طریق مدیریت اخبار روز در اختیارم بگذاری تا بتوانم با تو رفیقی قدیمی گفتگوی بیشتر داشته باشم. دستت را میفشارم.
م. فروتن عزیز از نوشتهتان این استنباط را دارم که باید به ریشهها رفت. کاملاً درست است. برای آنکه نقد “گذشته نا تمام” ناتمام نماند، نه قطعنامههای ۱۹۶۰ که لازم است بسیار دورتر از آنها را باید کاوید. دعوت و تلاش هم، به همین است. زنده باشی دوست عزیز.
مهرداد گرامی. با آماری که در رابطه با ترکیب مجلس موسسان روسیه انقلابی آوردید آشنا هستم و تایید میکنم که بلشویکها اکثریت را نداشتند بلکه به اتکای بازوی آهنین اقلیت متشکل، قدرت را قبضه کردند. اگر هم از نوشته من چنین استنباط کردهاید که من لنین را متکی بر اکثریت دانستهام، تصریح میکنم که چنین باوری ندارم. پاینده باشید.
کارگر کمونیست گرامی. من در زیر برخی نوشتههای مندرج در اخبار روز، کامنتهایی از شما خوانده بودم و تا حدودی به نوع نگاه و باور شما وقوف داشتم، اما در این کامنت شما بگمانم دقیق تر نگاه خود را توضیح دادید. نقد شما به جریان مارکسیسم از بیرون آن و متوجه بنیادهای فکری و روسی خود مارکس است. این همان آنارشیسم نه در معنی سطحی آن بلکه به عنوان اندیشه ضد هر نوع قدرت و ضد هر دولت بودن است. مراجع اولیه این نگاه را باید در پرودون، باکونین و بلانکی جست و در امروزه روزش هم شاید نظریه پرداز نامدار فرانسوی آلن بدیو. نظر شما محترم، ولی نگاه من غیر اینست. زنده باشید.
آشنای ناآشنا،نسیم گرامی. یاد آن روزگاران یاد باد و کاش میدانستم کدامیک از آن عزیزان هستی! در مورد “سهو” لنین، فکر مرا درست برداشت نکردهاید. من لنین را روشنفکر نامیدم و اضافه کنم که روشنفکری بسیار خلاق و رهبری کن همتا. انتخابهایش از روی آگاهی بوده و بنابراین در نقد فکری وی هم باید بسیار جدی بود و از شیفتگی نسبت به وی و نفرین او پرهیز کرد. منظور من این بود که او به آینده نظر داشت ولی رویکردش نتوانست این نگاه به جلو را تامین کند. او اگر امروز زنده بود، منطقاً فکر و عمل خود را در ترازوی آینده سنجی می سنجید چون ملاک برای او پیشرفت بود و از همین منظر سهو خود را استنتاج میکرد. خمینی اما به سنت اقتدا داشت و معیار وی برگشت به اصالت اسلام بود و اگر هم زنده میشد منطقاً با صدای بلندتری تکرار مینمود که “من از درگاه باریتعالی طلب مغفرا دارم که چرا از اول همه قلم ها را نشکستم و خون کم ریختم”! او مرتکب سهو نبود، تعمد داشت! اشاره من با آوردن این قیاس نمادین، نه تبیین نظری لننیسم که جای خود دارد و در این زمینه هم نظر خود را قبلاً در چندین نوشته آوردهام، بلکه طرح این نکته بود که لنینیسم و خمینیسم ماهیتاً دو چیز هستند. وگرنه نگاه ولونتاریستی در چپ پسا لنین را بیش از همه در اراده گرایی لنین باید جست. هر کجا هستی سلامت باشی و مانی.
باز هم تشکر از اظهار نظر زیبای دوستان.
ممنون از توضیح،
ذکر کردم که اگر مارکس زنده می ماند سوسیال دموکرات نمی ماند و احتمالا آنارکوسندیکالیست میشد و یا بعد از آن. بعضی ها دوست دارند مارکس تکامل نیافته را نگه دارند، من از آن عبور میکنم، مارکسیستها چه میگویند؟ نفی دیالکتیکی؟
اصل آنارشیسم کمونیسم است و اصل کمونیسم آنارشیسم (جامعه بی دولت مارکس) و هر دو در عصر ما فقط متعلق به بردگان زمان هستند که کارگران می باشند.
شما مثل همه مارکسیستها به شخصیتها نگاه میکنید، باکونین، پرودون … مسلمانها میگویند کافر همه را به کیش خود پندارد. آنارشیسم برخلاف مارکسیسم نمیتواند شخصیت داشته باشد. هر کارگر آنارشیست شخصی مستقل است، برخلاف مارکسیسم، متعلق به هر فرد خواستار رهائی از اقتدار و سلطه است، متعلق به نخبه ها نیست و نخبه گری و سلطه آنها را فرموله نمیکند، سلسله مراتب ابداع نمیکند، بوروکراسی دولتی نمی سازد، بلکه در پی از بین بردن آنهاست. اگر انقلابی برای رهائی از استثمار و استعمار وجودداشته باشد، آن انقلاب کمونیستی به معنای اقتدارگریزی خواهد بود و یا اقتدارگریزی بنام کمونیسم. میگویند سوسیالیسم بدون دموکراسی ممکن است، در واقع کمونیسم بدون اقتدارگریزی ممکن نیست.
فکر کنم این توضیح بهتری است.
همه کامنتهای من در واقع توضیح ایده های فوق است.
میتوانستم بیشتر بنویسم اما همانطور که زیر مقاله ای دیگر نوشتم، پایان خط من است و باید پیاده شوم. شاید روزی برگشتم. هر وقت نفرت زیاد می شود، باید رفت. منظورم نفرت از من نیست، نفرت در من است.
با درود به رفیق بهزاد کریمی!
من علاقه چندانی به سیر حرکت آن روزهای اکثریت بعنوان بخشی از نیروهای ارتجاعی حاکم بر کشورمان ندارم ولی از شما درخواست میکنم به همان مشابهت نوشته ساسان و ورود شما به این بحث نکات زیر را مطالعه نمایید.
می گویید: “این نتیجه گیری که لنینیسم در ذات خود اینهمان خمینیسم است، خطای نظری بزرگ و جفای سترگی در حق لنین است. لنین با نگاه به جلوی تاریخی بود که سهواً دیکتاتوری اکثریت را جایگزین امکان لیبرال دموکراسی بمثابه بستر مناسب برای تحول سوسیال دمکراتیک کرد.”
اولا” حتی خود لنین می گوید که راه جهنم هم با نیات حسنه فرش شده است، در پراتیک اجتماعی سهوا” و عمدا” نه تنهایی معنایی ندارند بلکه به نتیجه مطلقا” یکسانی ختم می شوند. برای نشان دادن جفا از اختلاف تنیجه های عملی و اجتماعی لنینیسم و خمینیسم فاکت بیاورید، اگر وجود داشته باشند.
ثانیا” شما به چه استنادی کلمه سهوا” را برای یک اقدام اجتماعی که تاثیری حداقل ۱۰۰ ساله بر تاریخ بشریت داشته بکار می برید؟ اگر حمل به افراط نشود از کجا مطمئن هستید که خود لنین اجازه استفاده از این کلمه را به شما بدهد و در مقابل شما را به ده برابر فحش و فضیحت های کائوتسکی و امثالهم نبندد؟ کلمه سهوا” تحقیر بیشتری نسبت به دیکتاتوری ندارد؟
ثالثا” دهها کتاب و جزوه از لنین وجود دارد که او سیستماتیک طرفدار و مبلغ دیکتاتوری نخبگان نه تنها بر پرولتاریا بلکه حتی در صورت لزوم دیکتاتوری فردی خود بر کمیته مرکزی بلشویک هاست. از کنگره ۲ و کتاب جامع و کامل یک گام به پیش در سال ۱۹۰۲ بگیرید تا دیکتاتوری بر کمیته مرکزی در سازماندهی کودتای ۱۹۱۷ تا تئوریزه کردن نپ در سال ۱۹۲۰. چطور میشود این سیستم فکری یکپارچه ضد سوسیال دموکراتیک را سهوی نامید؟
اگر قصد نقد دیکتاتوری (و به تبع آن لنین و بلشویسم) را دارید رادیکال باشید، بقول مارکس رادیکال بودن یعنی دست به ریشه ها بردن والا استالین که تکنسین و آدم آهنی بیش نبود.
و در پایان یاد روزهای خوب دانشگاه تبریز همیشه بخیر.
وقتی یک سینه چاک ناتو رفیق صدات کنه، حساب کار خودت را بکن. نکنه ناقلا تو هم بله؟!
از نفاق انداختن بین اپوزیسیون و ایجاد گروه بندی های تخیلی لطفا پرهیز شود ، به نفع هیچ کس نیست ،حال آگاهانه و یا ناآگاه.
مدل جدید کامنت روسوفیلی بدون ذره ای عقلانیت و استدلال!
موافقید جمهوری اسلامی حالا مخالفین اش را بجای “گروهک های مائوئیست امریکایی” عحت عنوان “گروهک های ناتوئیست امریکایی” اعدام کند؟ شما که همیشه آتش بیار معرکه بوده اید این هم روش!
نسیم خان/م ناراحت نشین، جمهوری اسلامی به شما ناتوئیست ها کاری نداره. برادران نولیبرال هوای متحدین خود را دارند. البته همکاری شما با برادران حزب الله که به سالهای ۵۷ و ۵۸ برمیگردد.
اول بگویم که من در سن جوانی، قبل از سرنگونی شاه، مخالف مشی چریکی شدم، برای همین از سمپاتی با سازمان چریکهای فدائی خلق فاصله گرفتم. در این جا هم نمی خواهم در امور اکثریتی ها و منشعبین آنها دخالت کنم وهیچ حرفی هم ندارم و به خودم اجازه نظر هم نمیدهم. اما در مورد نظراتی که به کمونیسم مربوط هستند، نظر میدهم
چند نکته:
۱ – دلیل اینکه بحث های گذشته حاد شده است دقیقا به علت پراتیکی شدن آنهاست. مسئله اوکراین بار پراتیکی بیشتری دارد. برای همین کوشش برای درست فکر کردن صد چندان شده مخصوصا اینکه پای روسیه در میان است.
۲ – در این مقاله، آقای کریمی ذکر میکند که مارکس سوسیال دموکرات بود. بنظر من این عقیده دور از حقیقت نیست. مسئله این است که آیا سوسیال دموکرات باقی می ماند؟ با در نظر گرفتن دولت داری سرمایه داران و اتکا به جنایت و تروریسم بعنوان ابزار اصلی حاکمیت، که من فکر میکنم مارکس به آن توهم داشت، که نتیجه اش را در قتل رساندن رزالوگزامبورگ میتوانیم ببینیم، فکر نمیکنم سوسیال دموکرات باقی می ماند و اگر هم باقی می ماند، به یک نظریه پرداز مرتجع تبدیل میشد. فکر نمیکنم استالین دلیل غیر مارکسیستی شدن (به مفهوم لغوی) سوسیال دموکراسی آلمان بود. مرتجع بودن بنیاد سوسیال دموکراسی آنرا غیر مارکسیستی کرد، یعنی برداشتن الزام هواداری از مارکس. در مارکس هم انقلاب وجود داشت و هم ارتجاع (اقتدارگرائی)، حزب سوسیال دموکرات آلمان باید تکلیف خودش را بلاخره روشن میکرد.
۳ – درباره لنین، بنظر من اشتباه لنین این بود که از مارکسیسم دفاع میکرد در حالیکه مارکسیسم چیزی نبود جز دگم سازی از مارکس. لنین باید ایده هایش را تحت عنوان عقیده خودش بیان و اجرا میکرد و جنگ اینکه فلان ایده مارکسیستی هست یا نیست را راه نمی انداخت. ولی میدانیم که چنین چیزی در آن موقع در میان رادیکالها ممکن نبود. رادیکالهای آن موقع مارکسیسم را بعنوان یک مطلق پذیرفته بودند. فکر نمیکنم که فقط مارکسیستهای ایرانی هستند که امام زمانی و حسن و حسینی هستند، مارکسیستهای آندوره دائم در وسواس مارکسیست بودند گیر افتاده بودند.
۴ – ریشه دگم، بنظر من در اقتدارگرایی موجود در دیدگاه مارکس و انگلس است. گرفتن قدرت سیاسی (بودن یا درست کردن دولت) و یا حرکت برای آن، ضرورت دگم سازی را فراهم میکند.
۵ – نه تنها مارکس و انگلس نمیتوانستند بدون اتوریته رسیدن به جامعه کمونیستی را تصور کنند، بلکه آنرا توجیه هم میکردند. رقیق ترین بحث مارکس در دفاع از آتوریته ارزیابی او از کمون پاریس است. در این ارزیابی هنوز قدرت مرکزی وجود دارد اما تحت کنترل اکید پائین. غلیظ ترینش در مانیفست است که تمامش بوروکراسی دولتی و دولتی کردن است. شاید مارکس زنده مانده در ۱۹۲۵ در واقع یک انارشیست بود، اگر از کنه فاشیستی دولت سرمایه داری جان سالم بدر می برد، یعنی از سرمایه داری دولتی (مانیفست) به آنارکوسندیکالیسم (آنارشیسم) و بعد دیدگاههای دیگر.
۶ – دموکراسی خواهی توهم به خوش نیت بودن سرمایه داران و سیستم حاکمیت آنهاست. این با هیچ فاکتی جور در نمی آید. همه فاکتها میگویند که دولتهای دموکراتیک در عین حال امپریالیستی هستند و امپریالیستها استثمارگر و جنایتکارند.
۷ – بسادگی، جنایتکار بودن دموکراتهای سرمایه دار، بمعنی جنایتکار نبودن دیکتاتورهای سرمایه داری نیست. باز بسادگی، رهائی کارگران رهائی از سرمایه داری است نه اتکا به یک نوع دولت که اساسا بر پایه کنترل زندگی آنها ساخته شده است و دارای ارتشهای علنی و مخفی ایدئولوژیک و نظامی و پلیسی و اقتصادی است.
آقای کریمی چند تابو را شکست: ذکر صریح شیعی اندیشی در تفکرنا خود آگاه ایرانی جنبش فدایی (و بعضا کل جنبش چپ)؛ اشاره بی تعارف به شخص کیانوری به عنوان سمبول استالینیسم چپ در ایران؛ چپ سنتی ایران را درکلیت خود استالینیست نامید؛ بی محتوا خواندن برائتها از استالینیسم؛ برابری کمونیسم مارکس با سوسیال دموکراسی، و بدین ترتیب، زیر سوال بردن دیکتاتوری طبقاتی؛ ارجحیت لیبرال دموکراسی بر دیکتاتوری بلشویک برای تحول سوسیال دموکراتیک. این عبارت ایشان که در تیتر مقاله یاد شده مانند ابی است که به لانه روسوفیلی سنتی جاری شود.
اما با اینکه ایشان به درک انگلس از امکان استقرار سوسیالیسم از طریق پارلمان در انگلستان اشاره میکند (که البته نشد و نمیشود)، نمیدانم چرا برای رد اظهارات جمشید طاهری پور در مورد مقایسه خمینی و لنین، دیکتاتوری بلشویک ها را “اکثریت” میداند. درانتخابات اولین مجلس مؤسسان روسیه در نوامبر ۱۹۱۷، بلشویک ها به رهبری لنین حائز ۲۴ در صد رای (عمدتا در مراکز شهری) و سوسیالیست های انقلابی ۴۰ در صد (دهقانان روستایی) شدند. عمر این مجلس یک روز بود و پس از ان برای همیشه منحل شد و بلشویک های ۲۴ درصدی حکمرانان روسیه شدند.
۸ ماه بعد در جولای ۱۹۱۸، خاندان رومانف، به شمول ۵ فرزند، به دستور بلشویک ها تیر باران شدند. در این شباهت بین خمینیسم و لنینیسم نمیتوان شکی کرد.
قیاس مع الفارق,
یعنی خمینی هم خاندان پهلوی، به شمول ۵ فرزند آنرا تیر باران کرد؟ همان خمینی که تلگرام های ” حضور مبارک اعلیحضرت همایونی” را فرستاده بود؟
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c802_155081/%D8%B5%D8%AD%DB%8C%D9%81%D9%87_%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87_%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D8%B6%DB%8C_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%A8%D9%87_%D8%B4%D8%A7%D9%87
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c207_40856/%D8%B5%D8%AD%DB%8C%D9%81%D9%87_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85/%D8%AC%D9%84%D8%AF_1/%D8%AA%D9%84%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%81_%D8%A8%D9%87_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D9%BE%D9%87%D9%84%D9%88%DB%8C_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87_%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%84%D8%AA%DB%8C_%D9%88_%D9%88%D9%84%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C
ادامه,
علاوه بر آن معلوم نیست و به احتمال قوی, لنین در کشتار خانواده رومانف مستقیما دستی نداشته است که به قطعیت لنین را باخمینی “حضور مبارک اعلیحضرت همایونی” مقایسه کرد. ولی شاید ضرب المثل شقیقه در این مورد مصداق داشته باشد!
https://vista.ir/m/a/e3mhu/%DB%B1%DB%B6-%DA%98%D9%88%D8%A6%DB%8C%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%DB%B1%DB%B9%DB%B1%DB%B8-%D9%80-%D8%A7%D8%B9%D8%AF%D8%A7%D9%85-%DA%AF%D8%B1%D9%88%D9%87%DB%8C-%D8%AA%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%86%DB%8C%DA%A9%D9%84%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%8C-%D8%A7%D8%B9%D8%B6%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%88-%D9%86%D9%88%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B4
https://www.irna.ir/news/82974415/%DB%8C%D9%83-%D9%82%D8%B1%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B8%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%81%D8%B4%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AA%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D8%B1%D9%88%D8%B3
سلام آقای کریمی!
۱-به هیچ روی قصد من از آن اشاره به ماجرایی که شرح دادم، بیان اینکه شما انگ زده اید و بی احترامی کرده اید نبود اگرچه از مضمون آن صحبت این برمی آید. غرض نشان دادن بی اعتقادی نه فقط در شما که در مرکزیت سازمان نسبت به نیروهای آن بود و به دنبال نگاه وارداتی حزب که مجموعه فدائیان را فاقد دانش و آکاهی لازم میدانست( و هنوز هم چنین درکی در بین آنهانسبت به اکثریت چپ های غیر توده ای هست )و تسری و تاثیر آن نگاه در مقطع بحران ناشی از انشعاب به عمل درآمد بود ! شاید شما فراموشتان شده است و یا شاید بنا به آن سنت فدایی در رازداری شما همانجا هم از اسمی مستعار برای شخص مورد نظرتان استفاده کرده اید .ولی به شرافت فدایی سوگند می خورم که دروغ نگفته ام.
۲- در بند یک نوشته تان اشاره ای به وضعیت کنونی داشتید ونابهنگامی طرح این موضوع به خاطر جنگی که در اوکراین ودر جهان است و«وضعیت حاد حال حاضر بگونهای است که اجازه کمتری میدهد تا چنین چیزهایی توجه درخور را برانگیزند. مگر آنکه، نقد دیروز با اوضاع امروز گره بخورد.».جمله آخر که قطعا از سر هوشمندی بیان شده است به نظر من تصادفا درستی طرح موضوع و یادداشت های بر آن را با توجه به همین وضعیت نشان می دهد برای آنکه حاشیه نرفته باشم مواضع بخش قابل توجه ای از توده ایها را که ظاهرا از سوی حزب طرد شده اند (راه توده ایهای طرفدار علی خدایی و پیرو کیانوری)و گروه موسوم به ده مهر و از قضا کسانی از وفاداران به حزب توده ایران که برخلاف اعلام مواضع حزبشان به شدت گرایش به دفاع از روسیه و سیاست پوتین و دولتش و حزب کمونیست فدراتیو روسیه را دارند ؛ دقیقا همان مواضعی را دنبال می کنند که حزب توده ایران داشت و سازمان اکثریت نیز به آن آلوده شد و جالب اینکه با همه ی شعارهای امروزین علیه ارتجاع و ولایت فقیه در عمل همراه با جمهوری اسلامی در کنار پوتین قرار گرفته اند. این انحراف حداقل تا همین جای ماجرا گرایشی است کاملا مخالف مارکسیسم – لنینیسم حداقل در دو جنگ جهانی به ویژه جنگ اول و این که این جریان و گرایش می تواند از سوی کسانی از اکثریت مانند ملیحه محمدی و دیگران در تلویزیون بی بی سی در برنامه شنبه شب با کمی تفاوت اما ماهیتا یکسانی به دفاع از جمهوری اسلامی دراید. اتفاقا این زمان بنظر میرسد هنگامه ی تسویه حساب با اپورتونیسمی باشد که در پشت نقاب مارکسیسم و حتی لنینیسم دوره ی خود لنین پنهان شود.در نتیجه این آسودگی همراه با هوشمندی قاعدتا باید وجود داشته باشد که در طرح موضوع؛ نابهنگامی را آگاهانه بهنگام جهت داد.
۳- سازمان درتعیین خط مشی در همه ی زمینه ها یا به عمد و تحت تاثیر امر وحدت و یا سهوی به دلیل چیرگی و هژمون حزب توده برسفیران سازمان در جلسات وحدت در کل ماحرا خطوط اصلی مبانی اندیشه ای سازمان را که بر اندیشه های رفیق جزنی همانگونه که شرح دادید استوار بود نادیده گرفت و کنار زد همین جا میخواهم اشاره کنم تمامی فاکت هایی را که از یاد مانده هایم می آورم در تایید چنین ادعایی است و به هیچ وجه جنبه انگ زدن و یا تحقیر و نظایر آن نیست و وقتی سیاست های جدید ناشی از گرایش به حزب توده در سازمان درهرمورد از بیانیه تا هدایت سازمانی و تبلیغات و …به اندیشه وعمل رهبران و از طریق آن به توده ی سازمانی از کادر و عضو و هوادار و سمپات تسری پیدا می کرد طبعا مادیت می یافت یا خود را در کلام و یا در عمل ما بازتولید می کرد . برای همین میخواهم فاکتی در همین مورد از رفیق کیومرث مسوول تشکیلات سازمان بیاورم . وقتی برای امر روزآمد کردن تشکیلات به رهبران منطقه ای مراجعه کرد و در این باره کارش را با رفقا انجام داد در یگ گفتگوی سیاسی اظهاراتی کرد که نشان از این داشت که رفیق رهبری تشکیلات تاچه اندازه مجذوب و مقهور سیاست های غیر طبقاتی و راستگرایانه دستاورد های امر وحدت شده بود. او در ارتباط با موضوع درستی مواضع خمینی در جدال با امریکا حرفی زد که به یکباره بدون اغراق دچار هراس شدم. از من بپذیرید که این یادمانده ها اگر حتی یک جمله هم باشند حتما غیر منتظره و عجیب و درور از انتظار بوده اندکه چنین به یاد مانده اند !. او در باره موضعی که خمینی گرفته بود درحالیکه ایستاده بود و ما هم گرداگردش به زمین نشسته بودیم این عبارت را باحالتی خاص بیان کرد که : «می ترسم که این پیرمرد(یعنی خمینی) از همه ما درست تر گفته باشد!» باز هم تکرار می کنم که طرح این جمله که علی الاصول حاکی از یک نگرانی است به خودی خود اهمیت ندارد ولی آنجا که از رهبران سازمانی در قالب بحثی سیاسی بیان میشود و آنهم از جانب کسی که به علم سازماندهی واقعا تا آنجا که دیده شده بودتسلط داشت و اگر می خواست یک منطقه را از نظر سازمان دهی ارزیابی کند حتما از مسوولین سازمانی آن منطقه نقشه های منطقه و بسیاری داده های موثر را طلب میکرد به گونه ای که این کار به عنوان یک آموزش کاربردی برای کادرهاپیش می برد که برای همیشه درذهنشان نهادینه میشد ، چطور در باره ماهیت یک رهبری که آنروز ماهیت خورده بورژوا به او و خط او اطلاق میشد، چنین دچار تردید شده بود در حالیکه رفیق بیژن در سالهای پیش از انقلاب به ماهیت چنین جریان ارتجاعی و اندیشه هایش واقف بود و بیان کرده بود؟!
۴-داده های ما در آن زمان برای ارزیابی درست از این روند که منجر به پیشبرد امر وحدت وسیاست “شکوفائی جمهوری اسلامی” شد به اندازه ای نبود تا ما هم بتوانیم با تمرکز و اندیشه ورزی و مطالعه سهم خود را در تصحیح این سیاست ها اعمال کنیم دلایل آن بسیار بود از نوع مشارکت در تصمیمات سازمانی که طبعا شرایط برتری امر مرکز برتشکیلات بود و این هم از شرایط خاص تشکیلات و اقبال سازمان در جذب آن نیروی قابل توجه ناشی میشد و قاعدتا نمی توانست از روش دموکراتیکی در عرصه های گوناگون آنطور که شایسته است سود برد( کما اینکه در حزب توده هم که قاعدتا ادعای شناخت از امر دموکراسی در سازمان را داشت می بینیم که در کتاب صبر تلخ آقای عمویی هم به کرات به انتصابی بودن رهبری اشاره دارد ) به ویژه که پس از یک انشعاب اقلیت تبعات ناشی از آنرا نیز داشت و دیگر اینکه آنقدر اتفاقات و رخدادهای گوناگونی پشت سر هم به وقوع می پیوست که متناسب با آن باید به روز بود و همین به روز بودن همه ی نیرو و توان سازمانی را به خود اختصاص میداد و در عین حال کشور درجنگی فرورفته بود که خود به عنوان معضلی بزرگ بر روی فعالیت های یک سازمان سیاسی اثرات جدی داشت و همراه با همه مشکلات چیزی به نام سرکوب هم اتفاقا همواره وجود داشت و این خود از نکاتی بود که به شدت بر پذیرش ماهیت ترقیخواهانه ی خمینی و دستگاه حکومتی اش در ذهن ما همواره علامت سوال بزرگی را قرار میداد. در چنین شرایطی پذیرش سیاست راست روانه ی حزب توده به سازمان از سوی مرکزیت به تشکیلات تحمیل شد حال سوال جدی این است که با این همه چرا آقای طاهری پور حتی در شرایطی که طشت زسوایی ضد امپریالیستی بودن خمینی از بام افتاده بود حاضر به پذیرش توصیه شما در بازه نقد گذشته در پاییز سال ۶۳ نیز تن میزند ؟
به درازا کشید این یاد آوری که می تواند نمایندگی بیان بخشی از دردهای توده های تشکیلاتی سازمان اکثریت باشد.
خانه از پای بست ویران ست.
برای دوستان ساسان ، بهزاد کریمی وجمشید طاهری پور
بعداز نجات بشریت از عفریت نازیسم و فاشیسم در جنگ جهانی دوم و فداکاری و جانبازی میلیونها نفر بخصوص مردم شوروی بحث های ایدئولوژیکی و سیاسی تحت الشعاع تضاد عمده ی جهان قرار گرفت.
از عجایب جهان این بود که ظرف ۱۵ سال بعداز جنگ ، احزاب برادر در قطعنامه ی ۱۹۶۰ و بعد ۱۹۶۹ اعلام کردند : گذار سرمایه داری به سوسیالیسم در مقیاس جهانی با موفقیت انجام شده و بر گشت ناپذیر ست.( نقل به مضمون)
ما در آن زمان در دهه ۴۰ مشغول مبارزه با دیکتاتوری شاه بودیم ودوران روی کار آمدن جان اف کندی ( ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲)و فضای باز سیاسی بعداز کودتای ۲۸ مرداد ، اصلاحات حکومتی ، در صحنه سیاسی جبهه ملی ، نیروهای مذهبی نهضت آزادی با نیروهای سنتی و روحانیون طرفدار خمینی و چپ های پراکنده بعداز قلع و قمع کامل حزب توده ایران .
از شکاف بین چین و شوروی خبر داشتیم. از انشعاب مجدد در حزب توده نیز خبر داشتیم . از گروه های ضد شوروی و ضد حزب توده خبر داشتیم .بعدها بغیر از سازمان چریک های فدائی خلق ، گروههای مختلف دیگری در داخل و خارج شناخته شدند که به شدت با حزب توده و شوروی مخالفت داشتند. ولی علل اختلافات چندان روشن نبود.
ولی تا آنجا که نگارنده اطلاع دارد بدلیل اختناق و سانسور شدید در مورد قطعنامه های ۱۹۶۰ و ۱۹۶۹ و آن ادعاهای بی پایه ی «گذار» نقدی نه شنیدم و نه خواندم.
وقتی این قطعنامه ها در سازمان ما اکثریت برای مطالعه رویت شد اصلا فرصت نشد که در باره آنها بحث و گفتگو شود.
نا گفته نماند که بحت وحدت حزب و سازمان اکثریت بدلایل زیادی دچار هیجان و شتابزدگی شده بود.
از مدتها قبل از رسمی شدن بحث ، عده ای از اعضا و کادر های سازمان عجله داشتند که زود تر به حزب به پیوندند ( حشمت رئیسی و چند نفر دیگر..) اینها نامه ای به رهبری سازمان نوشته بودند که آنها یک «جریان » هستند که فکر می کنند حزب توده «پیشروترین » سازمان چ ایران ست و باید به آن پیوست.
می خواهم بگویم رهبری سازمان تحت فشار بود از یک طرف حزب توده و از طرف دیگر در داخل سازمان و هزاران کار دیگر که رهبری قادر به آنها نبود. بهر صورت تمام آن خُرده کاری ها و هیجانات همراه با دنباله روی حوادث به سقوط کامل منجر شد. ما از اشغال سفارت آمریکا توسط دانشجویان خط امام استقلال سیاسی خود را از دست دادیم و دنباله روی ارتجاع شدیم.
آیا واقعا رهبران حرب توده در سال ۱۹۶۰ و ۱۹۶۹ به آن قطعنامه های باور داشتند که آنها را تائید کردد؟
آیا رهبران سازمان بعداز انقلاب یا هر وقت که به این قطعنامه ها دسترسی پیدا کردند برایشان ابهام و تردید پیش نیامد؟
نظر رهبران حزب توده و رهبران سازمان که مبلغ این قطعنامه ها بودند امروز چگونه ست؟
به باور نگارنده نه تنها رهبران حزب توده و رهبران سازمان اکثریت با این قطعنامه ها خیلی تشریفاتی «بیعت» کردند
حتی دیگر جریانات چپ از همان سال ۱۹۶۰ این ادعای احزاب برادر را در سطح جهانی به چاش نکشیدند.
امروز هم به موضوعات اساسی و فاجعه بار پرداخته نمیشود.
گذار سرمایه داری به سوسیالسیم در مقیاس جهانی با موفقیت انجام شده و بر گشت ناپذیر ست ؟!!!
جناب کریمی که در مقدمه مقاله میفرمایند “در شرایط دگرگونیهای بزرگ ابعاد جاری با پیامدهایی کلان که در آن به سر میبریم، تمرکز بر نقد گذشته بجای فهم بیشتر آینده، بگمانم نوعی نابهنگامی است…….” خود در همن دام افتاده و مقاله ای دراز تر از همه کامنت ها نوشته اند.
زمانی که راننده در جلو چراغ قرمز منتظر تغییر به رنگ سبز است و برای لحظه ای چشم از چراغ بر میدارد ناگهان با همهمه بوق رانندگان پشت سر وحشت زده به خود میآید. ظریفی گفته بود کاش دو نوع بوق اختراع میکردند, یکی بوق معمولی و دیگری بوق خفیف آگاه باش. یعنی کاش دو جور مقاله داشتیم, یکی مقاله مهم و باب روز و دیگری مقاله خفیف آگاه باش. نمیدانم.
مادرم میگفت یهودی ها میگویند “قربان عقل آخر مسلمان”. من گرچه اسما مسلمانم یعنی مسلمان زاده و در فرهنگ اسلامی بزرگ شده ام ولی “عقل آخر”م میگوید که در اخبار روز دو جور مقاله وجود دارد: یکی مقاله معمولی که مزین به شمائل نویسنده بوده و دیگری مقاله خفیف که در انتهای صفحه و تحت عنوان مقاله ها منتشر میشود و محل انتشار مقاله بستگی به سلیقه و تصمیم ادیتور دارد. خب چگونه میتوان مقاله مشاهیر را در قسمت مقاله های خفیف منتشر کرد از حوزه دانش من خارج است.
آقای کریمی گرامی، تا زمانی که صورت جلسات هیئت سیاسی فدائیان خلق از بهمن ۱۳۵۷ تا خرداد ۱۳۵۹ و از خرداد ۱۳۵۹ تا بهار ۱۳۶۲، صورت جلسات مشترک مسئولان فدائیان خلق- اکثریت با حزب توده و جزوه های آموزشی داخلی بی کم و کاست منتشر نشوند، این نقدها کم فایده و به حد یک درد دل تنزل میکنند. به عنوان یک نمونه، بدون آنکه در نیت شما و دیگر افرادی که شما از آنها نام بردیده اید تردیدی به خود راه دهم، در زمان انشعاب ۱۶ اذر کاملا واضح بود که انتخاب علی کشتگر و منوچهر هلیل رودی به عنوان رهبران این جریان بر اساس برنامه حساب شده میان حزب توده و فدائیان خلق-اکثریت برای بدنام کردن این جریان بوده است و نه احترام به هبت معینی و بهروز سلیمانی!
جعفر گرامی شما چرا؟ آخر انسان محترم شما واقعا برای خودنمایی های کسانی که در سرای مرگ توبه به درگاه ارباب نیبرند ارزشی قائلید. اینها از جنس کسانی که شما و من عزیزشان میداریم نیستند. جنس عجیب و غریبی دارند.