آخر کدام زمان بوده است که ما به جرم عقیده و بیان، تمشیت نشده باشیم و زینهار داغ و درفش، بر کالبدمان ننشسته باشد؟ این چه تداومی است که از دوستاقخانههای همایونی، به میدان تیر چیتگر و کمیتهی مشترک ساواک میرسد و تا زیرزمین گوهردشت و شوفاژخانهی اوین و تابوتهای حاج داوود رحمانی و تعزیرسراهای لاجوردی کشیده میشود و تا بند ۲۰۹ و خانههای امن و حصر امروز میآید و حتی از اتاقهای اعترافات تلویزیونی سر در میآورد
مدتی است که تصمیم گرفتهایم دفتر قدیمیمان را بازسازی کنیم تا پس از مدتها به کاری بیاید و رونق گیرد.
این دفتر قدمتی بیش از چهل سال دارد و در یکی از میدانهای مرکز شهر تهران واقع است. ساختمان سیزده طبقهی این دفتر در مقطع انقلاب، اسکلتسازی شده بود و مدتی هیچ کاری در آن انجام نمیگرفت. به همین دلیل در تجمعات پرشور انقلاب، گاه مردم روی طبقات آن راه مییافتند و اگر امکانی بود، شعار میدادند؛ یا در درگیریها، در آن پناه میجستند یا مخفی میشدند تا در فرصتی مناسب بگریزند. در برخی عکسها و فیلمهای به جا مانده از انقلاب، و احتمالاً در عکسهای زندهیاد «بهمن جلالی»، میتوان نماهایی از این شاهد «آجر آهنی» دیرینهسال را مشاهده کرد.
پس از انقلاب کار ساخت و ساز به پایان رسید و مثل باقی ساختمانها به فروش رفت.
امروز در ادامهی کارهای بازسازی دفتر، لایهی چوبی روی یک تیرآهن که در وسط بنا قرار دارد، کنار رفت و شعاری باقی مانده از زمان انقلاب هویدا شد؛ شعاری که با گچ روی تیرآهن طبقهای از میانهی ساختمان نوشته شده است و گویی از فراز چهاردهه، احضار روح خستهی انقلاب است:
«زندانی سیاسی آزاد باید گردد!»
همکارانم عکسی از این شعار گرفتند و برایم فرستادند. نشانگانی دیرآشنا، همچون روایتگر تاریخی است که گویی تاکنون سپری نشده است. مطالبهی آشکاری که پس از حدود نیم قرن هنوز باقی است. پیش از آن هم باقی بود و شاید اگر کسی جستجو میکرد در دیوارنبشتههای «قزل قلعه» و «قصر» و «کمیتهی مشترک» میشد نشانی از آن بقایا گرفت.
این رشتهی تظلمخواهی و طلب آزادی زندانیان سیاسی را از صدر مشروطیت و سیاهچال باغشاه میتوان آغاز کرد که خون روشنفکرآزادیخواهی چون میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل بر فوارهی میدان آن به رویت شاه قجر رسیده است.
همین مسیر، پس از آن، به محبس «فرخی یزدی» در «قصر» میرسد که چند سال پیش، در مرمت آن ابیاتی از شاعر را بر دیوارسلولش یافتند که در آن گفته بود:
وای بر شهری که در آن مزد مردانِ درست
از حکومت، غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
پس از آن، در شعاعی گذرا، زندان ۵۳ نفر است که دیوارهای قتلگاه «تقی ارانی» یادآور همان توالی است.
زندانیان سیاسی دورههای بعد، از اعضای شبکهی افسران حزبی گرفته تا دهها روشنفکر و نویسنده که پس از کودتا در بندهای مختلف گرفتار بودند، آمده تا بیژن جزنی و حسن ضیاء ظریفی و فداییها و سایر چپها و مجاهدین اولیه و اعضای جبههی ملی و نهضت آزادی و …، همه و همه مدلول همان طلب تاریخیاند.
«زندانی سیاسی آزاد باید گردد!»
در این شعار، نمود التزامی فعل کمکی وجهی «باید»، بر ذهن ضربه میزند. گویی اگر گفته نمیشد، از تصمیم زندانبانان برای آزادکردن محبوسین میکاست!
ذهن نویسنده (یا گوینده) وقتی «باید» را مینویسد (یا میگوید) خود در تردیدی دچار آمده؛ چراکه پیوستار سرکوب و شکنجه را در ناخودآگاه تاریخیاش از نظر گذرانده و میداند که این تمنا برنیامدنی است. شاید در آن میانه، ضمیر نویسنده ناظر به آیندهای مجهول بوده است. آیندهای که گشایش زندان سیاسی الزام بدیهی آن میتوانست باشد.
وقتی که زندانیان سیاسی«میبایست» آزاد میشدند، نشدند، اکنون هم چنین نشده و «باید» مانده شده در شعار، دستکم، رسمیت و کاربردی ندارد، طبعاً آنچه در افق آن باقی میماند، «بادا» است که به فردایی ناآمده گره خورده است.
شاید جوانی، همسن و سال خود من در سال ۵۷، سرخوش از هیمنهی انقلاب، در هیاهوی شلوغی خیابانها و فریادهای مرده باد – زندهبادِ جمعیت و آژیر آمبولانسها، این شعار را به عنوان کلید ورود به وضعیتی دانسته بود که انقلاب را بایسته میکرد و صدایش رااگرچه دیر و بالاخره به گوش زندانبان رسانیده بود.
خوب به یاد دارم شبهای سرد دیماه ۵۷ را که در حیاط دانشگاه تهران برای آزادی زندانیان سیاسی در تحصن پرشوری حاضر بودم و با هر چهکه در دست داشتیم بر در و دیوار همین شعار ماندگار را مینوشتیم. تحصن ما یکهفته طول کشید و در نهایت در ۳۰ دیماه به موج جوشان چند ده هزارنفری در انتظار رهایی آخرین گروه از زندانیان سیاسی، مقابل زندان قصر رسید. همهمان در لحظهی کریستالیزه شدن آرزویی که یکهفته فریاد زده بودیم، از شادی پیروزی در راه، میلرزیدیم و با آزادی زندانیان، غریومان به آسمان رسید و همدیگر را به آغوش کشیدیم و اشک شوق ریختیم. همه، گویی در جشن پیروزی زودرسی حاضر بودیم و با سمفونی باشکوه انقلاب میرقصیدیم و فریاد زنان، «درود بر فدایی»، «سلام بر مجاهد» میگفتیم و بر زندانیانی که تا حدی غافلگیر، بر شانهی رفقایشان برایمان دست تکان میدادند گل میفشاندیم. بستگان و رفقای نزدیک، یکییکی جلو میآمدند و چشم میچرخاندند تا چهرههای آشنا رادریابند.
مرتضی کریمی و منوچهر سرحدی هم در میان همان آزادشدگان بودند. حس پیروزی ما چند صباحی بیشتر طول نکشید و خیلی زود دانستیم که نهتنها تاریخ انقضای شعارمان سر نرسیده بلکه مراتبی بدتر از گذشته در راه است. وقتی که مرتضی کریمی سال ۶۱ زیر شکنجه کشته شد، یا وقتی که در تابستان ۶۷ منوچهر سرحدی را اعدام کردند، تداوم ذهنی «زندان سیاسی» قبل و بعد از انقلاب پررنگ تر شد و مطمئن شدیم که کماکان، در بر همان پاشنه – و حتی بدتر و شدیدتر از قبل- میچرخد.
امّا، یاس حاصل از شکست ما، تغییری در شعارمان به بار نیاورد. عزیزان ما، همان سرکوبشدگان قبل بودند که اینبار بیش از پیش شکنجه و اعدام میشدند و سراب «طلوع آزادی» را میزدودند. برادرم مرتضی به همان زندانی کشیده شد و در همان اتاقهای مجردی شکنجه شد که هنوز یادگارهای پیشین از آن زدوده نشده بود.
او نیز در سال ۶۳ اعدام شد، تا به یاد بیاوریم «باید»های محقق نشدهمان را و باورمان شود که انقلاب، انقلاب ما نبود.
«زندانی سیاسی آزاد باید گردد!»
در تجلی خواست «آزاد باید گردد»، گویی نوعی استمرار وجود دارد که آن را به عمومیت سوژگی هر جنبش آزادیخواهی ما بدل کردهاست. «زندان سیاسی» هستهی فعال مبارزه در سدهی اخیر است و همان است که گویی هویت جمعی ما را رقم میزند. پس، خواست پیگیر آزادی زندانی سیاسی، دربرگیرندهی تبلور نوعی ارادهی ناخودآگاه ماست که «باید»ش، آن را موکد میکند.
از سویی همه میدانیم «زندانی سیاسی» کیست و مراد از این جمله چه بوده است (و خواهد بود): صفر قهرمانی، خسرو گلسرخی، ویدا حاجبی، سعید سلطانپور، محمدرضا سعادتی، ناصر زرافشان، نرگس محمدی، میرحسین موسوی، کیوان صمیمی، رضا خندان مهابادی، علی یونسی یا امیرحسین مرادی، در این سوژگی هیچ تفاوتی ندارند، همه و همه «باید» آزاد شوند، والّا «تاریخ» آزادشان خواهد کرد!
این جملهی ساده که امروز از سطح تیرآهن ساختمان قدیمی بیرون آمد، پیکانی است که صفحات پراکندهی تاریخ معاصر ما را میگدازد و بهم میدوزد.
آخر کدام زمان بوده است که ما به جرم عقیده و بیان، تمشیت نشده باشیم و زینهار داغ و درفش، بر کالبدمان ننشسته باشد؟ این چه تداومی است که از دوستاقخانههای همایونی، به میدان تیر چیتگر و کمیتهی مشترک ساواک میرسد و تا زیرزمین گوهردشت وشوفاژخانهی اوین و تابوتهای حاج داوود رحمانی و تعزیرسراهای لاجوردی کشیده میشود و تا بند ۲۰۹ و خانههای امن و حصر امروز میآید و حتی از اتاقهای اعترافات تلویزیونی سر در میآورد؟
چرا هنوز، و بیش از یک قرن در این محنتسرای ملتهب، همان شعار زنده است و گویی هیچ «بادا»یی منتظرش نیست؟ البته «چرا»هایمان نیز، خود، بندآمدهی کهن زندان کلانتر تمدن و تکامل اجتنابناپذیر ماست…
شاید چهل سال بعد، کسی شعار دیگری، مکتوب یا مکتوم در جایی بیابد، یا این یادداشت را ببیند و لختی تامل کند و به یاد بیاورد که چه عمرها در گذر بندهای استبداد فسرده و چه جانها که به تمنای آزادی ستانده شده است.
از همکارانم خواستم که آن شعار را، در هیأتی دیگر و مانند یک اثر ارزشمند هنری، نگاه دارند. این آهننوشته همچون تخته سنگ سیاه فیلم «ادیسهی فضایی» کوبریک، گویی بر ادیسهی تاریخ تکامل ما اثر دارد و این بار پروتاگونیست آن، نه انسانهای تازه راستقامت اولیه، که زندانیان سیاسی اند. آنها که طلب آزادیشان، چون زمزمهیای، همراه همیشگی و مدلول بایستگی مبارزه و مقاومت ما و جانباختگان و شکنجهشدگانِ این خاکِ در تمنای «آزادی» است.
لطیفه محبی تابان
بهمن ۱۴۰۰، تهران
با درود به شما رفیق گرامی
بیش از ۱۵۰ سال است که ایرانیان بر سر یک پیچ تاریخی متوقف شده اند. شما به زیبایی آن را به تصویر کشیده اید.
کم کار نباشید و باز هم بنویسید.