کوچه به کوچه
در بلخ و بخارا
دنبال خود می گشت
تا سری به خود زده باشد
مست و پاتیل گم شد
در سه نقطه های کوچک
آنطرف تر در دوردست دورش
بر تَرَک های چروکیده ی زمین
با پوکه های فشنگ
در آن سه نقطه ی کوچک
بازی میکرد
و آن بخش از او که در بلخ و بخارا گم شده بود
در رؤیا فریاد میکشید
باد ولگرد در آویزه های پنجره های شامگاه
تنوره می کشید
و در رعد و برق
درونِ اوی پوکهباز،
سه نقطه دیده میشد
و زنی که سکوت
مثل درهای بسته بی قرارش کرده بود
در این سه نقطه می دوید
با سوزن های فرو رفته به پایش
و نگاه اوی پوکه باز عبور میکرد
از ذهن پستان های بی شیر
او ولی میخواست به جای پوکهبازی
همنشین پنجره شود
و تکه هایش را از بلخ و بخارا
که زیر باران راه
خیسخورده بود
روی درختی بنشاند
و باد از روی دریا برخیزد و
با برگ های آن درخت بیامیزد
تا این سه نقطههای سیاه کوچک لعنتی
که از درون می پوساندند
شاید از نفس بیفتند.