رودخانه
چشمانتظارِ کوهسار است
که این خشکسالی
از چشمهایست خشکیده!
چشمهایت را به من بده
دستهایم را بگیر
تا تصویرِ آبی بگذرد از خیال و بر زبانم جاری
بگذرد این خشکسالی
میخواهم خوابِ پیرهنِ سرخت را ببینم
شادی باشد
بخندیم
و هیچ خاکی تشنه نماند.
غباری که برخاسته بود
در دور دست
طوفان شده.
پناه نمیخواهیم
که ما پناهندگانِ طوفانیم
خیره در چشمهای هم
دست در دست هم
پا کوبان و خندان
در میدان
با مردم
تا جاری شود رودخانه
و بروید گندم.
میخواهی بنویسم؛
یادم آمد
خیلی وقت است شعری ننوشتهام
میجوشم و با خلق در خروشم
«زنده باد آزادی
مرگ بر استبداد»
چشمهایم برای توست
آغوشِ تو
چشمهای که میجوشد.