در مسابقهیِ بینالمللییِ شَر شما نفرِ اول شُدید
شما که عقده و هوسِ آدمکُشیتان بود شَدید
نبضتان برایِ زندهگیهایِ زیبا کُند میزد
و شقاوتِ شلاقتان شوقِ شراب را از سطحِ ساغر تا دُرد میزد
ابرویِ بیچشم و رویتان ما را از هوایِ آبی و آفتابییِ ایران
به هوایِ اخمو و تراخمییِ کشورهایی مثلِ آلمان پَرتاب کرد
دستِ کج و دوستکُشِتان
ریسمانِ دودمانِ بلندِ یک آتشِ مقدسِ باستانی را پُرتاب کرد
در ابتدا هیولا و لالهآزاری و لادنکُشی بود
و هیولا و لالهآزاری و لادنکُشی پیشِ خدا بود
و هیولا و لالهآزاری و لالهکُشی خدا بود هستی هدفی نداشت
پوستْ دفی نداشت انسانیت نفعی نداشت چراغ نفتی نداشت
آنگاه از ازدواجِ چشم و مناظر یواشیواش نوزادی دادگر زاده شد
نوزادی که از ابر و اوهام و اشتباهات از تباهی و تُرهات
در شهرها و دهات به تاریکی و تاراج پشت کرده
معراجِ پُر شکوفه و میوهیِ اندیشه و هنر را در پیش گرفت
چه دادهاند به ما خرها و خرافات و خدایان؟
چرا چشمِ جزرومَد را کور میخواهند ملاحان و مداحان و ملایان؟
مگر سابقهیِ مسابقهیِ دستبند و دُستاقسازییِ امروز
به هیولا و لالهآزاری و لادنکُشییِ روزِ ازل نمیرسد؟
مگر حقیقت برایِ به موقع رسیدن و سوارِ قطار شدن همواره دیر نمیکند؟
هوارِ هوا از دستِ اشک و اخم است و
آوارِ سایهها از ننگِ سنگینِ ساختمانی که بنیادش را
تختهسنگهایِ فراموشکار و کجاندیش رقم میزنند
انگارنهانگار که به گاه یا ناگاهان گروهگروهِ خرانْ رقصکنان و دفزنان
قرنها به گِردِ قربانیان
یعنی انسانهایِ اندیشمند و هنردوست حلقه زدهاند
تُف و تحقیر و مسخرهشان کردهاند برایِ چشمها و چراغها قبر کندهاند
شرمِ شیشههایِ شراب و نوشیدنِ شهوت و شهرت را شکستهاند
تا سرانجام سردی و سایه و ثروتشان تا سنگسارِ سوسن و سرو وُ سارشان
در مسابقاتِ بینالمللی بی هیچ عِلم و بی هیچ عللی
مقامِ اول را در قبالهها برایِ قاتلان و قوادان امضا کند
بخشی از طلاها و لاطائلات را صرفِ خریدِ زهر و نیزه و زرهپوش
بخشی را هم صرفِ زرق و برقِ ضریحِ امام علی و امام رضا کند
ای کُنَد و کَندَن و کاپوت ای خرهایِ مغزهایتان پوک
من فطرتِ گردویی منفرد ولی شیرینزبان هستم از بی آیا و اما و بی امامی
از درآغوشگیرییِ بویِ رنگارنگِ گُلهایِ بافرهنگ و زیبا مستام
قرنهاست که من قطارهایِ گلولهای بودهام
که مسافرِ خسته و شکستهاش را به مقصد نرسانده مسافری که خودم بودهام
قرنهاست که آماج هم
چه در اوج و چه در فرود سرودِ سردِ قلبِ خوشباور و مغرورِ خودم بوده
پس اینک این نرسیدنِ دستِ سیب به شاخه
این نرسیدنِ سیب به خودش و به مقصد است که فریاد میزند:
هستی هدفی ندارد هدف را باید به وجود آورد
از خشکی باید سرانجام به سویِ جوی آمد
زرتشت خاکریز