قدرِ قصرِ فرهمندِ رفاقتهایِ گرم و شریفِ شرقی را ندانستیم
ندانستیم که خستهایمِ ما
ریشه در دلِ خاکهایِ کهنسال و خوابهایِ شیرینِ بشر دارد
نخواستیم با دو چشم از لیمو جهان را بنگریم و کُنهِ کیهان را ترش ببینیم
هر وقت پیشِ کسی میرفتیم
پسماندهیِ افکار و شمارهیِ پساندازهایمان را با خود نمیبردیم
و سخن نمیگفتیم از پستوهایی که توطئهگران و شیران و شریران با آنها
هستند یار
ای دلدار ای تنهایی حالا تو مرا تنها نگذار!
که تنهاتر از تنهایی خواهم شد در این قصرِ قصهْمرده و عصرِ ابری
بیحتا یک تن خواهم شد مثلِ خدا پُر از خطا و خیانت خواهم شد
خدایی که پُر نطفه اما پرگارش نه قوسی و نه نقطهای دارد
خدایی که تمامِ هوسهایاش نقصی و نقضی دارد
آن غریبهگان با رفاقتهایِ شیرین و شریفِ شرقی
آن در عقبماندهگی دیده رقابت و ترقی
از وقتی که دستشان را در دستِ تمساح گذاشتند
کلمه و کلاه را بر زمین نهادند و عمامه و کلاشی را از خاک برداشتند
حالا این خانهیِ خسته پیمان با گُلهایِ سیاه از یک سو
و عهد با شغالان و شیران و شریران از دیگر سو بسته
و دلِ من که روزی شادان در سینهیِ انسانهایِ فراوانی میتپید
افسوس که امروز تیپاخورده و استحاله به توپِ کودکانِ فقیر گشته
حالا بزنید و بکوبید مرا ای پاها! حالا بیامان مجروح کنید صدایام را!
که شایستهیِ کسی که تشخیص نداد پستو و پسانداز و پتوها را از آغاز
یا دیر تشخص داد به بیدادگرییِ تورها و دروازهها
بیشتر از تنهایی و بیتنی و بیوطنی نیست
ای دوسویِ بیوسطِ دریا و دشت
ای انسانی که سویِ چشمات را ربوده تا بوده و بوده این جا تمساح و نهنگ
آن جا ببر و یوزپلنگ حالا به کجا باید گریخت از سردی و خشکییِ سیارهای
که لیمویی کوچک و عهدشکن بیش نیست؟
حالا در کجا میتوان یافت لیوانی که دَمی از شیرینی و شهامت و یاورییِ یارانِ عزیزِ شرقی خالی نیست؟