کسی را پروای ِحضور ما در این عرصه نبود.
ابراهیم مکلا،
بزرگا مردی از تبارِ خوبان بود: نجیب و آرام و مهربان ، و به غایت تجربت اندوخته ؛ و چه سرشاریِ شاخسارانِ دانشاش سر بر زمین میسود.
سخن سنجیده میگفت و با لهجهیی خوش آهنگ که همیشه شمیمِ شعر داشت.
خاطرههایم را با او بس عزیز میدارم….و من دلم برای ابراهیم مکلا و حلاوتِ کلاماش تنگ است، خیلی تنگ …
سرودهی زیر را دوست داشت، و من آن را در دفترِ ” خطابهی کفر”م به او پیشکش کرده ام.
گفتی
میهمانی
در برهه ی شومی از حیاتِ زمین بود
ـ بر پرتگاهِ مدارِ سراسیمگی ـ
که مرا ز حظّ نظاره ی آسمان
سهمی نابسزا نصیب آمد:
سر
بلند برنمی توانم کرد
مبادا شهاب،
تن پاره ی پرنده یی پولادین باشد
به تیرِ ناشی ِِآرشی گرفتار آمده؛
یا دنبِ ستاره، مبادا
پرتابِ فضله ی شاهینی باشد آهنین بال
که رویای گلگشت ِ شبانه ام را به کابوسی بدل کند
به هولناکی مرگ.
آه
به یاد آرید،
آیندگان
سر به تسبیح خدا نیز حتّا
بلند برنتوانم کرد
چراکه عرش ِ کبریا را
در آشوب ِحیرانی ِ سماوات گم کرده ام.
□□
کسی را پروای بودن ِ فانی ما در حاشیه ی زمان نبود.
ما جملگی ـ
خود اگرچه نابگاه ِ واقعه را
گنه ز گردن برافکنده بودیم
در این گذرا باری
دریغ
حرام شدیم.
لوس آنجلس ـ ۱۳ نوامبر ۲۰۰۱