نرمه باران، بارانِ تابستان؛
نوایِ نرمِ ریزش باران بر بوتهها، بر درختان
آه!، چه خوب و چه سرشار از آرامش و برکت است؛
که بار دیگر بتوان یک دل سیر رویا دید!
مدتها در روشناییی بیرون بودم،
بر این امواج رفتن؛ برایم غریب و ناآشناست:
در ژرفای درونِ روح خویش زیستن،
و هیچگاه به سویههای غریب کشیده نشدن.
هیچ نمیطلبم، هیچ توقّعی ندارم،
نواهای آرامِ کودکانه زمزمه میکنم،
و با شگفتی به خانه بازمیگردم
در زیباییی گرم رؤیاها.
ای دل، از چه رو چنین از هم گسیخته و زخمخوردهای
و چه خجسته است که کورکورانه کندوکاو میکنی،
هیچ فکر نمیکنی، هیچ نمیدانی،
تنها احساس میکنی! تنها احساس میکنی!
اوایل اکتبر سال دوهزار و هجده میلادی. خانه-موزهی هرمان هسه
سویس، کانتونِ تِسین، بلندیهای دریاچهی لوگانو، مونتانیولا (Montagnola)
سروده را با صدای خسرو باقرپور در “ساندکلود” بشنوید:
Regen
Lauer Regen, Sommerregen
Hermann Hesse
Lauer Regen, Sommerregen
Rauscht von Büschen, rauscht von Bäumen,
Oh, wie gut und voller Segen,
Einmal wieder satt zu träumen!
War so lang im Hellen draussen,
Ungewohnt ist mir dies Wogen:
In der eignen Seele hausen,
Nirgends fremdwärts hingezogen.
Nichts begehr ich, nichts verlang ich,
Summe leise Kindertöne,
Und verwundert heim gelang ich
In der Träume warme Schöne.
Herz, wie bist du wund gerissen
Und wie selig, blind zu wühlen,
Nichts zu denken, nichts zu wissen,
Nur zu fühlen, nur zu fühlen!