پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳

پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳

مثلث هدایت، داش‌آکل، بیضایی – حمید فرازنده

هدایت نیز با جامعه‌ای که در آن می‌زیست، مشکلات فراوانی داشت. این خیال خام است اگر تصور کنیم احیاناً که او خیلی زود ظهور کرده و به همین خاطر با آن جامعه‌ی عقب‌مانده در تناقضی حل‌ناشدنی باقی مانده بود

هدایت نیز با جامعه‌ای که در آن می‌زیست، مشکلات فراوانی داشت. این خیال خام است اگر تصور کنیم احیاناً که او خیلی زود ظهور کرده و به همین خاطر با آن جامعه‌ی عقب‌مانده در تناقضی حل‌ناشدنی باقی مانده بود. امروز هم که ظهور می‌کرد، باز نمی‌توانست با جامعه سازش پیدا کند. اگر چنین سازشی بین نویسنده و جامعه بنا بود امروز صورت پذیرد، بهرام بیضایی برنمی‌داشت بعد از هفتاد هشتاد سال که از نوشتن داش‌آکل می‌گذرد، آن را دوباره در طرحی نو بریزد و ماجرای هدایت را یاد ما بیاورد، ماجرایی که حالا می‌بیند ماجرای خودش هم شده است

نمایش‌نامه‌ی «داش‌آکل به گفته‌ی مرجان» بالاخره با تاخیرهای زیاد و ناخواسته در ۲۱ سپتامبر ۲۰۲۴ روی صحنه رفت. تماشاخانه رودا، برکلی کالیفرنیا. به تازگی در مقاله‌ی فردریک جیمسون نوشته بودم که نمی‌توان در ادبیات داستانی ما به‌خصوص پس از انقلاب مدعی یک تداوم تاریخی شد. حالا به نظر می‌رسد بیضایی نظر مرا نقض کرده باشد. ایکاش همین‌طور می‌بود. با این همه، می‌دانیم که بیضایی از سال‌های جوانی درگیر این قصه بوده، و مرتب درباره‌اش یادداشت‌برداری می‌کرده تا سرانجام می‌بیند یادداشت‌ها فرم یک نمایش‌نامه به خود گرفته‌اند. هدف بیضایی چنانکه خودش می‌گوید این بوده که آنچه را هدایت نخواسته بنویسد، بر زبان آورد، اما این بار از زاویه‌ی مرجانِ خاموش که فقط در آخرین جمله‌ی داستان صورتش خیس اشک می‌شود. چقدر حرف ناگفته داشته؟ که می‌داند جز نویسنده‌ی دیگری که خود دهه‌ها خواننده‌ی آن متن بوده است…

متاسفانه هنوز متن نمایش‌نامه منتشر نشده است. اما خبر خوب این است که این بار نمایش‌نامه ضبط شده و برای من و کسانی که شانس تماشای آن روی صحنه را ندارند، ممکن است روزی پخش شود.

با توجه به ساختار داستان داش‌آکل حدسش دشوار نیست که چرا نظر بیضایی را تا این حدّ زیاد به خود جلب کرده است: ساختار محکم داستان، فرم تراژدی، ارجاع‌های اساطیری و تاریخی نقاط تقاطع بیضایی با هدایت است. اما فقط همین نیست: بیضایی به احتمالِ نه چندان کم، اکنون در ایام به‌بارنشسته‌ی عمرش و با توجه به سال‌های زیادی که مجبور به جلای وطن شده است، و فشارِ جبرِ بیماری، در ضمن، نقاط شباهتی بین سرنوشت هدایت و خودش دیده که در داستان داش‌آکل نمودهای آن را مشاهده کرده است. 

فقط ظلمِ استبداد نیست که آن دو نویسنده را به گوشه‌ی سرنوشت رانده و در مخمصه گذاشته؛  ساختار معیوب اجتماعی نیز به طرز یکسانی در حق آن دو عمل کرده است. به عبارتی فقط کاکارستمِ تریاکی -و نماد سلطه-  نیست که متوهم از نقش رستم در حمام خودش را با رستم اساطیری هم‌ذات‌پنداری می‌کند؛ جمع «تماشاچیان» نیز با همان ساختار ذهنی و در لباسی نو او را محاصره کرده‌اند و به هزار طریق به او خبر از توقع‌های‌شان می‌دهند: این‌جور بنویس، آن‌جور نه؛ با این برو، بر او باش…

اگر نگاهی متفاوت داشته باشیم به داستان هدایت، شاید منظور بیضایی را بهتر دریابیم: 

در داستان، رو به آخر،‌ داش‌آکل از مجلس عروسی مرجان، خودش را بیرون می‌اندازد؛ بیرون می‌اندازد که به سوی مرگش برود. او از قصد به مسیری می‌رود که می‌داند کاکارستم آن‌جاها می‌پلکد.  در صحنه‌ی دعوا، در میان جمله‌های ضرباهنگین، هنگام گل‌آویز شدن‌شان، جمله‌ای کوتاه هست که ناگهان ریتم کلام را می‌شکند: «داش‌آکل سر قمه را به زمین زد.» صحنه را جوری می‌چیند داش‌آکل که  طبق روال همیشگیِ  دعواهای لوطی‌هاست. اما در نهایت نیرویی غریزی داش‌آکل را وامی‌دارد که از قصد قمه‌اش را در اختیار حریف بگذارد تا راحت او را بکشد.  دیگر تحمل ندارد مثل هر شب در این هفت سال پیاپی به تنهایی‌اش در خانه پناه ببرد یا بگذارد مثل هر شب تنهایی‌اش در خانه به او هجوم بیاورد. به‌خصوص که حالا متوجهِ ساده‌‌دلی‌ِ خودش هم شده: مرجان را به یکی پیرتر و بدترکیب‌تر از خودش دادند. تازه فهمیده دلیلی نداشت آن‌قدر وسواس به خرج دهد که چرا دختری را به عقد شرعی خود درآوردن خیانت در امانت تلقی شود. این باوری  بوده که منشأش به پچپچه‌ها و حرف‌های درگوشی مردم محل یا شهر برمی‌گردد. همانان که حالا در آخر ماجرا دُورِ او و کاکارستم حلقه زده‌اند و مثل کفتار به تماشای‌شان ایستاده‌اند.

داش‌آکل تمام کاریزمایش را مدیون ارزش‌های اغلب معیوب ‌همین جامعه بوده است. همین کاریزمای سوار بر ارزش‌های این جامعه بوده که او را امین و بعد قیم خانواده‌ی حاج صمد کرده است. و  بعد دیدن مرجان و عاشقِ او‌ شدن‌اش او را کم کَمک به حقیقت نزدیک کرده و فهمیده که تمام این ماجرای  شخصی‌اش،‌ این پرسونالیته‌ای که برای خود به‌هم زده، یا برایش به‌هم زده‌اند، یک صورتک محض، مضحک و پوچ بوده است. 

در پایان با از دست رفتن همه‌ی فرصت‌ها او چاره‌ای جز مرگ پیش روی خود نمی‌بیند. دوره‌ی او به سر آمده و این را قهوه‌فروش قصه به او به غیرمستقیم‌ترین و بافراست‌ترین شکل ممکن گوشزد می‌کند: «این چیه پوشیدی؟ این ارخلق حالا ورافتاده. هر وقت نخواستی من خوب می‌خرم.»

درباره‌ی این داستان  تفسیرهای زیادی نوشته شده که اغلب در هماهنگی با ساختار روایت ممکن است درست هم باشند. اما پرسش من این است که چرا هدایت این داستان را نوشت. آیا رابطه‌ای هم‌سو بین هستی داش‌آکل و هستی خودش می‌دید؟ نیک که بنگریم خطوط موازی‌ای بین این دو چهره دیده می‌شود. بین زندگی لوطی‌هایی که در دوره‌ی گذار به عصر به‌اصطلاح مدرن ایران می‌زیستند و نویسندگان همان عهد. هر دو به رغم آمدن از خانواده‌ای متموّل یا صاحب قدرت (خانواده‌ی هدایت ریشه در دیوان‌سالاری عهد قاجار داشتند، و پدر داش‌آکل از ملاکان بزرگ شیراز بوده)، مسیر خود را جدا کرده  و به کاری رو آورده بودند که اگرچه دلخواه‌شان بود، اما در چشم مردم -در نهان- سخیف و بی‌ارزش نمود می‌کرد، و با این همه، با آن مردم  در ارتباط تنگاتنگ بودند. کارشان این‌طور ایجاب می‌کرد: از آنان می‌گرفتند و به آنان می‌دادند. در این بین، مهم‌ترین چیز برای هر دو چهره، اخلاق بود و ناموس. مهم خیانت نکردن بود در امانت. در دست یکی قلم بود، و آن دیگری چون بی‌سواد بود، به یکی طوطی پناه برده بود؛ پس طوطی در داستان  در حکم دفترچه یادداشت‌های داش‌آکل است. اگر همان‌طور که در آغاز گفتیم، بپذیریم که داش‌آکل عمدا قمه را در زمین فرو می‌کند که کاکارستم با آن کارش را بسازد، می‌شود این گزاره را هم پذیرفت که طوطی را هم از همان اول به همین نیت خریده و به خانه آورده بوده که قصه‌اش در زبان طوطی(استعاره‌ی کتاب یا داستان) تداوم پیدا کند. و در لحظه‌ی پیش از مرگ که از برادر مرجان می‌خواهد طوطی را صاحب شود، به همین فکر می‌کرده که صدایش از طریق طوطی بالاخره به مرجان برسد. 

هدایت نیز با جامعه‌ای که در آن می‌زیست، مشکلات فراوانی داشت. این خیال خام است اگر تصور کنیم احیاناً که او خیلی زود ظهور کرده و به همین خاطر با آن جامعه‌ی عقب‌مانده در تناقضی حل‌ناشدنی باقی مانده بود. امروز هم که ظهور می‌کرد، باز نمی‌توانست با جامعه سازش پیدا کند. اگر چنین سازشی بین نویسنده و جامعه بنا بود امروز صورت پذیرد، بهرام بیضایی برنمی‌داشت بعد از هفتاد هشتاد سال که از نوشتن داش‌آکل می‌گذرد، آن را دوباره در طرحی نو بریزد و ماجرای هدایت را یاد ما بیاورد، ماجرایی که حالا می‌بیند ماجرای خودش هم شده است. او جمله‌ی مهمی در آخرین گفت‌وگویش  بر زبان می‌آورد به این مضمون که: هنوز ما دقت لازم به هدایت معطوف نکرده‌ایم. که به‌طور غیر مستقیم این جمله این معنی را هم می‌دهد که داش‌آکل هنوز داستان این جامعه نیز هست. جمله‌ی دیگرش در پاسخ به سانسور آثار ادبی از سوی حاکمیت‌های ایران این برنهاده را قوّت می‌بخشد: «بدتر از سانسور حاکمیت هم ما داریم، و آن سانسور اجتماعی است»، که دقیقا تم اصلی همان داستان داش‌آکل و  تراژدی زندگی و مرگ صادق  هدایت است. 

بهرام بیضایی خود اکنون با همین تراژدی چشم در چشم مانده است.

کاری که او کرده این است که قصه را از لای کتاب بیرون کشیده و روی صحنه به آن جان داده است. این جوری همه چیز آگراندیسمانه می‌شود؛ احتمالا چشم‌های ضعیف‌تر، پس و پیش و زیر و زبر، و ابعاد قصه را راحت‌تر ببینند. زبان تغییر می‌کند؛ راوی عوض می‌شود؛ کاراکترهایی افزوده می‌شود؛ و خواننده جایش را به تماشاچی وامی‌گذارد. 

– گفتی تماشاچی؟

اين مطلب را به شبکه های اجتماعی ارسال کنيد

https://akhbar-rooz.com/?p=252706 لينک کوتاه

2.7 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حسین جرجانی
حسین جرجانی
10 ساعت قبل

حمید فرازنده گرامی،
زنده و سلامت باشی.
با احترام – حسین جرجانی

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x