دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۳

قرعه کشی – شرلی جکسون، برگردان: شیوا شکوری

شرلی جکسون

صبح روز ۲۷ ژوئن آفتابی و صاف بود، با تازگی گرمای یک روز کامل تابستانی؛ گل‌ها به فراوانی شکفته و چمن‌ها سرسبز و پررنگ روییده بودند.  مردم روستا حدود ده صبح داشتند در میدان، بین اداره پست و بانک، جمع می‌شدند. در برخی شهرها جمعیت آنقدر زیاد بود که قرعه‌کشی دو روز طول می‌کشید و مجبور بودند از ۲۶ ژوئن شروع کنند، اما در این روستا که حدود سیصد نفر جمعیت داشت، کل قرعه‌کشی نزدیک به دو ساعت طول می‌کشید، بنابراین می‌توانست ازده صبح آغاز شود و تا ظهر تمام شود و روستاییان برای ناهار به خانه‌ بازگردند.    

ابتدا کودکان جمع شدند. تعطیلات تابستانی مدرسه ‌تازه شروع شده بود و حس آزادی برای بیشترشان نامانوس بود و می‌خواستند پیش از آن‌که به بازی‌های شلوغ و پرهیاهو بپردازند، مدتی را آرام دور هم جمع شوند. حرف‌هاشان هنوز درباره کلاس درس، معلم، کتاب‌ها و توبیخ‌ها بود.

«بابی مارتین» قبلاً جیب‌هایش را پر از سنگ کرده بود و پسرهای دیگر هم به‌زودی از او پیروی کردند و صاف‌ترین و گردترین سنگ‌ها را انتخاب کردند. بابی، هری جونز و دیکی دلاکروآ  که اهالی روستا این نام را «دلاکروی[۱]» تلفظ می‌کردند، در آخر کپه بزرگی از سنگ‌ها‌ در یکی از گوشه‌های میدان جمع کردند و نگهبانی می‌دادند تا از دستبرد دیگر پسرها در امان باشد. دخترها در حالی که هر از گاهی به پسرها نگاه می‌کردند، در کناری ایستاده بودند و با یکدیگر حرف می‌زدند. بچه‌های کوچک‌تر در خاک غلت می‌زدند یا دست برادران و خواهران بزرگ‌ترشان را گرفته بودند. به‌زودی مردها نیز جمع شدند. بچه‌های خود را زیر نظر گرفته، درباره کاشت و باران، تراکتورها و مالیات‌ها حرف می‌زدند. آن‌ها کنار هم دور از کپه‌ی سنگ‌ها‌‌ در گوشه میدان ایستادند. شوخی‌هاشان آرام بود و بیشتر لبخند می‌زدند تا بخندند. زن‌ها با لباس‌های رنگ و رو رفته خانه  و ژاکت‌های نازک، اندکی پس از مردها آمدند. به یکدیگر سلام کردند و شایعات مختصری رد و بدل کردند و به سمت همسران‌شان رفتند. به‌زودی، زن‌ها که در کنار شوهران‌شان ایستاده بودند، بچه‌ها را صدا کردند. بچه‌ها با بی‌میلی آمدند. هر کدام باید چهار یا پنج بار صدا زده می‌شدند. بابی مارتین از دست مادرش که سعی می‌کرد بگیردش، در رفت و با خنده به سمت توده سنگ‌ها برگشت. پدرش با تندی صدایش زد و بابی به سرعت برگشت و بین پدر و برادر بزرگ‌ترش ایستاد.

قرعه‌کشی توسط آقای سامرز برگزار می‌شد، همان‌طور که رقص‌های محلی، باشگاه نوجوانان و برنامه‌های هالووین هم توسط او اداره می‌شد، چون وقت و انرژی کافی برای فعالیت‌های مدنی داشت. او مردی خوش‌مشرب با صورتی گرد بود و کسب‌وکار زغال‌سنگ را می‌گرداند. مردم برایش دل می‌سوزاندند، زیرا فرزندی نداشت و همسرش زنی ملامت‌گر بود.

وقتی آقای سامرز با جعبه چوبی سیاه وارد میدان شد، همهمه‌ای میان اهالی روستا پیچید. او دست تکان داد و گفت: «امروز کمی دیر شد، دوستان» آقای گریوز رئیس اداره پست، با یک صندلی سه ‌پایه او را دنبال می‌کرد. صندلی در مرکز میدان قرار داده شد و آقای سامرز جعبه سیاه را روی آن گذاشت. اهالی روستا فاصله خود را حفظ کردند و بین خودشان و صندلی فضایی باز کردند. وقتی آقای سامرز گفت: «کسی می‌خواهد به من کمک کند؟»، ابتدا تردیدی در میان جمعیت بود تا این‌که آقای مارتین و پسر بزرگش بَکستر، جلو آمدند و جعبه را محکم روی صندلی نگه داشتند تا آقای سامرز کاغذهای داخلش را به هم بزند. وسایل اصلی قرعه‌کشی مدت‌ها پیش گم شده بود و جعبه سیاهی که روی صندلی قرار داشت، پیش از تولد آقای وارنر پیر؛ مسن‌ترین مرد روستا، استفاده می‌شد. آقای سامرز بارها با اهالی درباره ساختن یک جعبه جدید صحبت کرده بود، اما هیچ‌کس تمایلی به برهم زدن حتی کوچک‌ترین بخشی از سنتی که این جعبه سیاه نمایانگرآن بود، نداشت.

داستانی وجود داشت که جعبه فعلی با استفاده از تکه‌هایی از جعبه‌ای ساخته شده که پیش از آن وجود داشت؛ همان جعبه‌ای که اولین مردم ساکن در این روستا ساخته بودند. هر سال بعد از قرعه‌کشی، آقای سامرز دوباره صحبت درباره ساخت یک جعبه جدید را آغاز می‌کرد، اما هر سال این موضوع بدون آن‌که اقدامی صورت بگیرد، به فراموشی سپرده می‌شد. جعبه سیاه هر سال که می‌گذشت، فرسوده‌تر می‌شد؛ حالا دیگر کاملاً سیاه نبود و یک سمت آن بد جور خرد ‌شده و ترک برداشته بود، جوری که رنگ چوب اصلی را نشان می‌داد و در برخی جاها رنگ‌پریده یا لکه‌دار شده بود.

آقای مارتین و پسر بزرگش، بَکستر، جعبه سیاه را محکم روی صندلی نگه داشتند تا آقای سامرز کاغذها را به‌خوبی با دستش هم بزند. از آن‌جا که بخش زیادی از آیین قرعه‌کشی فراموش یا کنار گذاشته شده بود، آقای سامرز موفق شده بود کاغذهای کوچک را جایگزین تکه‌های چوب کند که نسل‌ها استفاده می‌شد. آقای سامرز استدلال کرده بود که تکه‌های چوب زمانی مناسب بود که روستا کوچک بود، اما حالا که جمعیت بیش از سیصد نفر شده و احتمالاً بیشتر هم می‌شود، لازم است از چیزی استفاده شود که به‌راحتی در جعبه سیاه جا بشود. شب پیش از قرعه‌کشی، آقای سامرز و آقای گریوز کاغذها را آماده کرده، داخل جعبه گذاشته بودند و سپس آن را به گاوصندوق شرکت زغال‌سنگ آقای سامرز برده بودند و قفل کرده بودند تا صبح روز بعد آقای سامرز آن را  به میدان ببرد. باقی سال، جعبه در جاهای مختلفی نگهداری می‌شد؛ گاهی یک جا و گاهی جای دیگر. یک سال در انبار علوفه آقای گریوز بود و سال دیگر در اداره پست زیر پا گذاشته می‌شد و گاهی هم روی قفسه‌ای در خواربارفروشی مارتین گذاشته می‌شد و همان‌جا باقی می‌ماند.

پیش از آن‌که آقای سامرز قرعه‌کشی را رسماً آغاز کند، کارهای زیادی باید انجام می‌شد. باید فهرست‌هایی تهیه می‌شد؛ سرپرستان خانواده‌ها، سرپرستان هر خانوار در هر خانواده و اعضای هر خانوار در خانواده[۲]. همچنین مراسم سوگند رسمی آقای سامرز توسط رئیس اداره پست، به‌عنوان مسئول قرعه‌کشی برگزار می‌شد؛ برخی به یاد داشتند که زمانی تشریفاتی  وجود داشت که توسط مسئول قرعه‌کشی اجرا می‌شد؛ سرودی بی‌روح و بی‌آهنگ که هر سال با بی‌حوصلگی خوانده می‌شد؛ برخی معتقد بودند که مسئول قرعه‌کشی باید در حالی که این سرود را می‌خواند در جای خاصی بایستد، در حالی که برخی دیگر باور داشتند که او باید میان مردم راه برود، اما این بخش از آیین، سال‌ها پیش به فراموشی سپرده شده بود. همچنین در گذشته، نوعی سلام و احترام آیینی وجود داشت که مسئول قرعه‌کشی باید هنگام خطاب قرار دادن هر شخصی که برای قرعه‌کشی جلو می‌آمد، از آن استفاده می‌کرد، اما این هم با گذشت زمان تغییر کرده بود، تا جایی که اکنون تنها لازم بود مسئول قرعه‌کشی با هر فردی که نزدیک می‌شد صحبتی کند.  

آقای سامرز در همه این کارها بسیار ماهر بود؛ او با پیراهن سفید تمیز و شلوار جین آبی، در حالی که یک دستش را بی خیال روی جعبه سیاه گذاشته بود و بی‌وقفه با آقای گریوز و خانواده مارتین حرف می‌زد،  بسیار برازنده و مهم به نظر می‌رسید.

همین که آقای سامرز بالاخره حرف‌هایش را تمام کرد، به سمت اهالی که جمع شده بودند برگشت، خانم «هاچینسون» با عجله از مسیرش به سمت میدان آمد. ژاکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود و سریع به پشت جمعیت خزید. او به خانم دلاکروآ که کنارش ایستاده بود، گفت: «پاک یادم رفته بود امروز چه روزیه.» هر دو به آرامی خندیدند. خانم هاچینسون ادامه داد: «فکر می‌کردم شوهرم تو حیاط پشتی داره چوبا رو پشته می‌کنه، بعد از پنجره نگاه کردم دیدم بچه‌ها نیستند و بعد یادم افتاد امروز بیست و هفتمه و با عجله دویدم.» او دستانش را با پیشبندش خشک کرد و خانم دلاکروآ گفت: «به موقع رسیدی. هنوز دارن اون بالا حرف می‌زنن.»

 هاچینسون گردنش را کشید تا از میان جمعیت شوهر و بچه‌هایش را که نزدیک به ردیف جلو ایستاده بودند، پیدا کند. او به نشانه خداحافظی به بازوی خانم دلاکروآ ضربه‌ای زد و راهی از میان جمعیت باز کرد. مردم با خوش‌رویی کنار رفتند تا او بتواند عبور کند؛ دو یا سه نفر با صدایی به اندازه کافی بلند که در جمعیت شنیده شود، گفتند: «این هم خانمِت ، داره میاد آقای هاچینسون.» و «بیل! بالاخره رسید.»

خانم هاچینسون به شوهرش رسید و آقای سامرز که منتظر او بود، با خوش‌رویی گفت: «فکر کردیم باید بدون تو شروع کنیم، تسی.» خانم هاچینسون با نیشخند گفت: «تو که نمی‌خوای ظرفامو تو ظرفشویی ول کنم، جو؟» در حالی که مردم پس از رسیدن خانم هاچینسون به جای خودشان برمی‌گشتند خنده‌های آرامی در جمعیت پیچید.

آقای سامرز با جدیت گفت: «خب، حالا بهتره شروع کنیم و زودتر تموم کنیم تا بتونیم به سر کارمون برگردیم. کسی هست که اینجا نباشه؟»

چند نفر گفتند: «دانبار، دانبار، دانبار.»

آقای سامرز فهرستش را نگاه کرد. «کلاید دانبار. درسته. پاش شکسته، نه؟ کی به جاش قرعه می‌کشه؟»

زنی گفت: «فکر کنم من.»  آقای سامرز به سمت او برگشت. گفت: «زن به جای شوهر قرعه می‌کشه. پسر بزرگ نداری که این کارو برات انجام بده، جنی؟» هرچند آقای سامرز و بقیه اهالی روستا جواب را به‌خوبی می‌دانستند، اما وظیفه رسمی مسئول قرعه‌کشی بود که این سوالات را به صورت رسمی بپرسد. آقای سامرز مودبانه با حالتی از اشتیاق منتظر پاسخ خانم دانبار ماند.

خانم دانبار با ناراحتی گفت: «هوراس هنوز شانزده سالش نشده.» و ادامه داد: «فکر کنم امسال من باید جای پیرمرد قرعه بکشم.»

آقای سامرز گفت: «درسته.» و یادداشتی در فهرست در دستش نوشت. سپس پرسید: «پسر واتسون امسال قرعه می‌کشه؟»

پسر بالا بلندی دستش را در میان جمعیت بلند کرد و گفت: «این‌جا.» و ادامه داد: «من برای مادرم و خودم قرعه می‌کشم.» او با حالتی مشوش پلک‌هایش را به هم زد و سرش را پایین انداخت، در حالی که چند صدا در میان جمع گفتند: «آفرین جک» و «خوشحالم که مادرت یه مرد داره که این کارو انجام می‌ده.»

آقای سامرز گفت: «خب، فکر کنم دیگه همه این‌جا هستن. آقای وارنر پیر هم اومده؟»

صدایی گفت: «این‌جا.» و آقای سامرز سر تکان داد.

وقتی آقای سامرز گلویش را صاف کرد و به فهرست نگاه کرد، ناگهان سکوتی جمعیت را فرا گرفت. او گفت: «همه آماده‌اید؟  حالا من اسامی را می‌خوانم؛ اول سرپرستان خانواده‌ها و مردها می‌آیند جلو و کاغذی از جعبه برمی‌دارند. کاغذ را تا کرده توی دست‌تان نگه دارید و بهش نگاه نکنید تا وقتی که نوبت‌ همه تموم بشه. همه چیز روشنه؟»

مردم آن‌قدر این کار را انجام داده بودند که نصفه‌نیمه به دستورالعمل‌ها گوش می‌دادند؛ بیشترشان ساکت بودند، لب‌هاشان را تر می‌کردند و به اطراف نگاه نمی‌کردند. سپس آقای سامرز یک دستش را بالا برد و گفت: «آدامز.» مردی از جمعیت جدا شد و به جلو آمد. آقای سامرز گفت: «سلام استیو.» و آقای آدامز پاسخ داد: «سلام جو.» آن‌ها  نیشخندی دلواپس و بی‌روح به هم زدند. سپس آقای آدامز دستش را داخل جعبه سیاه برد و کاغذی تا شده بیرون کشید.  او کاغذ را محکم از یک گوشه‌اش نگه داشت و با عجله به سر جایش در جمعیت برگشت و کمی دورتراز خانواده‌اش ایستاد. به دستش نگاه نمی‌کرد.

آقای سامرز ادامه داد: «آلن، اندرسون… بنتام.»

خانم دلکروآ به خانم گریوز که در ردیف آخر نشسته بود، گفت: «به نظر می‌رسه که اصلاً وقفه‌ای بین قرعه‌کشی‌ها نیست. انگار قرعه‌کشی قبلی همین یک هفته پیش بود.»

خانم گریوز گفت: «واقعاً  که خیلی زود می‌گذره.»

آقای سامرز ادامه داد: «کلارک… دلاکروآ.»

خانم دلاکروآ گفت: «پیرمرد من داره می‌ره.» و همانطور که شوهرش جلو می‌رفت نفسش را حبس کرد.

آقای سامرز گفت: «دانبار»، و خانم دانبار با قدم‌هایی محکم به سمت جعبه رفت، یکی از زنان گفت: «برو جلو، جنی»، و دیگری گفت: «اون داره می‌ره.»  

خانم گریوز گفت: «بعدی ماییم.» آقای گریوز را  که از کنار جعبه  جلو آمد و خیلی جدی با آقای سامرز احوال‌پرسی کرد و کاغذی کوچک از جعبه برداشت، تماشا می‌کرد. حالا در سراسر جمعیت، مردانی بودند که کاغذهای کوچک و تا شده را در دست‌های بزرگ‌شان نگه داشته بودند و با نگرانی این طرف و آن طرف می‌چرخاندند. خانم دانبار و دو پسرش در کنار هم ایستاده بودند. خانم دانبار کاغذ را در دستش گرفته بود.  

آقای سامرز گفت: «هاربورت… هاچینسون.»

خانم هاچینسون گفت: «برو جلو، بیل» و کسانی که نزدیک او بودند خندیدند.  

«جونز.»

آقای آدامز به آقای وارنر پیر که کنارش ایستاده بود گفت: «می‌گن توی روستای شمالی حرفه که قرعه‌کشی رو کنار بذارن.»

آقای وارنر پیر پوزخندی زد و گفت: «یه مشت دیوونه‌ی احمق به حرف جوونا گوش می‌کنن، هیچ چیز براشون کافی نیست. دفعه بعد می‌خوان برگردن توی غار زندگی کنن و هیچ‌کس دیگه کار نکنه و می خوان یه مدت هم این‌جوری زندگی کنن. قدیما یه ضرب‌المثل بود که می‌گفت: «قرعه‌کشی در ژوئن، بلال‌ها رو سفت می‌کنه[۳]. وقتی به خودمون می‌آییم که همه‌ داریم علف‌ هرز و بلوط می‌خوریم. همیشه قرعه‌کشی بوده.» او با ناراحتی اضافه کرد: «همین‌که جو سامرز جوون اون بالا وایساده و با همه شوخی می‌کنه خودش به اندازه کافی بده.»

خانم آدامز گفت: «بعضی جاها قرعه‌کشی رو کلاً کنار گذاشتن.»

آقای وارنر پیر با قاطعیت گفت: «این کار هیچ چی جز بدبختی نمیاره. یه مشت جوون احمق.»

«مارتین»

«بابی مارتین» به پدرش که جلو می‌رفت نگاه ‌کرد.

«اوردایک… پرسی.»  

خانم دانبار به پسر بزرگش گفت: «کاشکی زودتر تمومش کنند. کاشکی زودتر تمومش کنند.»  

پسرش گفت: «تقریباً تمومه.»

خانم دانبار گفت: «تو آماده باش که بری به بابات خبر بدی.»

آقای سامرز نام خودش را خواند و با دقت جلو رفت و یک کاغذ از جعبه برداشت. سپس گفت: «وارنر.»  

آقای وارنر پیردر حالی که از میان جمعیت می‌گذشت، گفت: «هفتاد و هفتمین ساله که تو قرعه‌کشی هستم. هفتاد و هفتمین باره.»

«واتسون.» پسر بالابلند با خجالت از میان جمعیت رد شد. کسی گفت: «نگران نباش، جک.» و آقای سامرز گفت: «عجله نکن، پسر.»  

«زانینی.»  

بعد از آن، مکثی طولانی و نفس‌گیر برقرار شد تا این‌که آقای سامرز کاغذ خود را در هوا نگه داشت و گفت: «خیل خب، دوستان.» لحظه‌ای هیچ‌کس تکان نخورد و سپس همه کاغذها را باز کردند. ناگهان همه زنان با هم حرف زدند و گفتند: «کیه؟» «کی گرفته؟» «دانبارهان؟» «واتسون‌هان؟» سپس صداها بلند شدند: «هاچینسونه. بیله» «بیل هاچینسون انتخاب شده.»  

خانم دانبار به پسر بزرگ‌ترش گفت: «برو به پدرت خبر بده.» مردم دور و بر را نگاه می‌کردند تا هاچینسون‌ها را پیدا کنند. بیل هاچینسون آرام ایستاده بود و به کاغذ در دستش خیره مانده بود. ناگهان تسی هاچینسون به آقای سامرز فریاد زد: «تو بهش وقت کافی ندادی که هر کاغذی که می‌خواست برداره. من دیدم. این منصفانه نبود!»

خانم دلاکروآ داد زد: «خودت رو کنترل کن، تسی.» و خانم گریوز گفت: «همه‌مون شانس برابر داشتیم.»

بیل هاچینسون گفت: «خفه شو، تسی.»

آقای سامرز گفت: «خب، دوستان، کار سریع انجام شد، حالا باید کمی عجله کنیم تا به موقع تمومش کنیم.» او فهرست بعدی‌ را نگاه کرد و گفت: «بیل، تو برای خانواده هاچینسون قرعه بکش. خانواردیگه‌ای توی هاچینسون‌ها هست؟»

خانم هاچینسون فریاد زد: «دَن و ِاوا هستن. بذار اونا هم شانس‌شون رو امتحان کنن!»

آقای سامرز با ملایمت گفت: «دخترها با خانواده شوهرشون قرعه می‌کشن، تسی. تو هم مثل هر کس دیگه‌ای اینو خوب می‌دونی.»

تسی گفت: «این عادلانه نبود.»

بیل هاچینسون با ناراحتی گفت: «فکر نمی‌کنم، جو. دختر من با خانواده شوهرش قرعه می‌کشه و این منصفانه است، ولی من به جز بچه‌هام کس دیگه‌ای رو ندارم.»

آقای سامرز توضیح داد: «پس تا جایی که به قرعه‌کشی برای خانواده‌ها مربوط می‌شه، نوبت توئه و برای قرعه‌کشی خانوارها هم نوبت توئه. درسته؟»

بیل هاچینسون گفت: «درسته.»

آقای سامرز خیلی رسمی پرسید: «چند تا بچه داری، بیل؟»

بیل هاچینسون گفت: «سه تا. بیل جونیور، نانسی و دِیو کوچولو. تسی و من.»

آقای سامرز گفت: «خیل خب، «هری»، برگه‌هاشون رو پس گرفتی؟»

آقای گریوز سر تکان داد و کاغذهای کوچک را بالا گرفت. آقای سامرز دستور داد: «بذار توی جعبه. کاغذ بیل رو هم بذار توش.»

خانم هاچینسون تا جایی که می‌توانست آرام گفت: «فکر می‌کنم باید از نو شروع کنیم. بهتون می‌گم، این عادلانه نبود. بهش وقت کافی ندادید که انتخاب کنه. همه این رو دیدند.»

آقای گریوز پنج کاغذ کوچک را انتخاب کرد و در جعبه گذاشت، و بقیه کاغذها را روی زمین انداخت، جایی که باد آن‌ها را گرفت و به هوا برد.

خانم هاچینسون به اطرافیانش می‌گفت: «همه به حرف من گوش کنید.»

آقای سامرز گفت: «آماده‌ای، بیل؟» و بیل هاچینسون نگاهی سریع به همسر و فرزندانش انداخت و سر تکان داد.

آقای سامرز گفت: «یادتون باشه، کاغذها رو بردارید و تا وقتی که همه کاغذشونو برنداشتن، باز نکنید. هری، به دیوی کوچولو کمک کن.» آقای گریوز دست پسر کوچولو را گرفت و او با خوشحالی به سمت جعبه همراه او رفت. آقای سامرز گفت: «یه کاغذ از توی جعبه بردار، دیوی.» دیوی دستش را داخل جعبه برد و خندید. آقای سامرز گفت: «فقط یه کاغذ بردار.» آقای گریوز دست بچه را گرفت و کاغذ تا شده را از مشت محکم او خارج کرد و نگه داشت، در حالی که دیوی کوچک کنارش ایستاده بود و با حیرت به او نگاه می‌کرد.

آقای سامرز گفت: «حالا نانسی.» نانسی دوازده‌ساله بود و وقتی که جلو رفت دوستان مدرسه‌اش به سختی نفس می‌کشیدند. او دامنش را تاب داد و با ظرافت یک کاغذ از جعبه برداشت.

آقای سامرز گفت: «بیل جونیور.» و بیل با صورت سرخ و پاهای خیلی بزرگش، کاغذی برداشت و نزدیک بود که جعبه را واژگون کند.

آقای سامرز گفت: «تسی.» تسی لحظه‌ای مردد ماند، گستاخانه به اطراف نگاه کرد، سپس لب‌هایش را روی هم فشرد و به سمت جعبه رفت. سریع یک کاغذ بیرون کشید و پشتش نگه داشت.

آقای سامرز گفت: «بیل.» و بیل هاچینسون دستش را داخل جعبه برد و کاغذها را لمس کرد تا این‌که بالاخره دستش را با یک کاغذ بیرون آورد.

جمعیت ساکت بود. دختری زمزمه کرد: «امیدوارم نانسی نباشه.» و صدای زمزمه به گوش جمعیت رسید.

آقای وارنر پیر آشکارا گفت: «دیگه مثل قدیما نیست. مردم دیگه مثل قدیما رفتار نمی‌کنن.»

آقای سامرز گفت: «خب، حالا کاغذها رو باز کنید. هری، تو کاغذ دیوی کوچولو رو باز کن.»

آقای گریوز کاغذ دیوی را باز کرد و در حالی که کاغذ را بالا گرفته بود و همه می‌دیدند که کاغذ سفید است، ناله‌ای همگانی از جمعیت بلند شد. نانسی و بیل جونیور هم‌زمان کاغذهاشان را باز کردند و در حالی که به سمت جمعیت برگشته، کاغذهاشان را بالای سر نگه داشته بودند، هر دو با خوشحالی لبخند زدند و خندیدند.

آقای سامرز گفت: «تسی.» سکوتی رخ داد و سپس آقای سامرز به بیل هاچینسون نگاه کرد. بیل کاغذش را باز کرد و نشان داد. کاغذ سفید بود.

آقای سامرز با صدای آرام گفت: «پس تسیه.» و ادامه داد: «کاغذش رو نشون‌ بده، بیل.»

بیل هاچینسون به سمت زنش رفت و کاغذ را از دست او بیرون کشید. رویش لکه‌ای سیاه بود، همان لکه سیاهی که آقای سامرز شب پیش با مدادی ضخیم در دفتر شرکت زغال‌سنگ رویش کشیده بود. بیل هاچینسون کاغذ را بالا گرفت و جنب و جوشی در جمعیت بوجود آمد.

آقای سامرز گفت: «خب، دوستان، بیایید زودتر تموم کنیم.»

اگرچه اهالی روستا مراسم اصلی را فراموش کرده و جعبه سیاه اصلی را گم کرده بودند، اما هنوز یادشان بود که از سنگ‌ها استفاده کنند. توده سنگ‌هایی که پسرها قبلاً جمع کرده بودند آماده بود؛ روی زمین هم سنگ‌هایی بود با تکه‌های کاغذی که باد آن‌ها را پراکنده بود. خانم دلاکروآ سنگی آن‌چنان بزرگ انتخاب کرد که مجبور بود با هر دو دست بلندش کند. به خانم دانبار گفت: «بیا، عجله کن.»

خانم دانبار که در هر دو دستش سنگ‌های کوچکی داشت، در حالی که نفس‌نفس می‌زد، گفت: «من اصلاً نمی‌تونم بدوم. تو برو جلو، من بهت می‌رسم.»

بچه‌ها از قبل سنگی در دست داشتند و کسی به دیوی کوچولو، پسر کوچک هاچینسون، چند سنگ ریزه داد. حالا تسی هاچینسون در مرکز فضای باز ایستاده بود و با ناامیدی دست‌هایش را به جلو دراز کرده بود، در حالی که اهالی روستا به سمتش می‌آمدند. او گفت: «این عادلانه  نیست.» سنگی به کنار سرش خورد.

آقای وارنر پیر گفت: «بیایین، همه بیایین.»

استیو آدامز جلوی جمعیت بود و خانم گریوز در کنارش ایستاده بود.

خانم هاچینسون فریاد ‌زد: «این عادلانه نیست، این درست نیست» و آن‌ها بالای سرش رسیدند.

۱«دلاکروآ» نام خانوادگی فرانسوی به معنای صلیب است. روستاییان تلفظ آن را کمی تغییر داده اند تا مطابق با گویش و زبان خودشان باشد. به بیانی با این تلفظ بومی‌سازی شده، هم خارجی بودن و ریشه مسیحی نام دلاکروآ را پاک کرده‌اند و هم فاصله‌ای میان سنت مسیحی و سنت پگان‌ها قائل شده اند.  

۲منظور این است که اگر در یک خانواده چندین خانوار وجود دارد که با هم زندگی می کنند، باید سرپرست هر خانواده مشخص باشد و همه اعضای این جمعیت یا خانوار مشخص شود

۳این ضرب‌المثل نشانگر این است که مردم اعتقاد داشتند انجام این مراسم می‌تواند به باروری زمین کمک کند و باعث برکت و افزایش محصول به ویژه بلال بشود.


[۱] «دلاکروا » نام خانوادگی فرانسوی به معنای صلیب است. روستاییان تلفظ آن را کمی تغییر داده اند تا مطابق با گویش و زبان خودشان باشد. به بیانی با این تلفظ بومی‌سازی شده، هم خارجی بودن و ریشه مسیحی نام دلاکروا را پاک کرده‌اند و هم فاصله ای میان سنت مسیحی و سنت پگان‌ها قائل شده اند.

[۲] منظور این است که اگر در یک خانواده چندین خانوار وجود دارد که با هم زندگی می کنند، باید سرپرست هر خانواده مشخص باشد و همه اعضای این جمعیت یا خانوار مشخص شوند

[۳] این ضرب‌المثل نشانگر این است که مردم اعتقاد داشتند که انجام این مراسم می‌تواند به باروری زمین کمک کند و باعث برکت و افزایش محصول به ویژه بلال بشود.

https://akhbar-rooz.com/?p=249873 لينک کوتاه

5 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x