دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۳

هفت تصویر از این روزها – مهرداد خامنه ای

فهیم اولین دوست افغان من بود که با سادگی و مهربانی‌اش و با استادی در حرفه‌اش بعدها که خودم مهاجر کشورهای مختلف شدم همیشه یادش می‌کردم و روش صحیح زندگی کردن با فرهنگ‌ها و مردمان مختلف را از او آموختیم

۱- «نان و نمک»

آقای بهمن اهل کرمانشاه است. از ساکنین قدیمی شمیران. بیش از سی سال بود که پدرم در محله چیذر نزد او موی سرش را کوتاه می‌کرد. «سلمانی بهمن» در یکی از کوچه‌های باریک محل، پاتوق آشنایان و مشتری‌های قدیمی بود و تمام ظواهر و وسایل آن این تاریخ را نشان می‌داد. حتی قاب بزرگ عکس غلامرضا تختی بر دیوار رنگ‌ورورفته بود.

من جای دیگری سلمانی می‌رفتم و هر بار تا پدرم من را می‌دیدید می‌گفت: باز کجا سرت را زدی؟ خیلی بد کوتاه کرده. چای دارچین بهت دادن یا آبلیمو؟ چرا نمی‌ری پیش بهمن؟ 

آنقدر گفت و گفت و گفت تا یک روز که نوبت سلمانی‌اش بود با هم رفتیم نزد آقای بهمن.

پدر با سلام و صلوات وارد شد و آقای بهمن روبوسی جانانه‌ای با من کرد. انگار فامیل نزدیک هستیم و گفت: پدر همیشه حرف شما را می‌زند. مشتاق دیدار بودم.

اول موی پدر را کوتاه کرد و بعد هم موی من را. در تمام این مدت آقای بهمن و پدر حتی لحظه‌ای برای گفتگو موضوع کم نیاوردند. از سیاست جهان گرفته تا شکایت از شلوغی محل. هنگام پرداخت دیدم پدر یک ده هزار تومانی برای دو نفر ما کف دست آقای بهمن گذاشت. در حالی که آن زمان نرخ معمول سلمانی حداقل نفری سی هزار تومان بود.

چیزی نگفتم. بیرون که آمدیم به پدر گفتم: چرا انقدر کم پول دادی؟ 

گفت: کم پول ندادم. نفری پنج تومن. مثل همیشه.

«مثل همیشه»‌ی پدر باز می‌گشت به زمان حمله متفقین در شهریور ۱۳۲۰.

پدر را به خانه رساندم و دوباره رفتم سراغ آقای بهمن.

دوباره احوال‌پرسی مفصل و جریان پنج هزار تومان را پرسیدم. تازه متوجه شدم که پدر سال‌ها است که به نرخ قدیم خودش پول سلمانی را حساب می‌کند و آقای بهمن هم هیچ نمی‌گوید. 

با شرمندگی گفت: این صحبت‌ها بین ما نیست. آقا مثل پدر خودم است. ما نان نمک هم را خورده‌ایم. من اصلا خجالت می‌کشم از او پول بگیرم.

چند سالی می‌شود که پدر دیگر نیست اما من دیگر مشتری ثابت «سلمانی بهمن» شده‌ام. هر ماه برای جبران کسری حساب پدر هم که شده باید سری به او بزنم. او همچنان برای آشنایان نرخی ندارد و به حساب دوستی و هم محلی و نان و نمک مبلغی وارد دخلش می‌شود. در عین حال همیشه از سیاست جهانی و مسائل دیگر با هم گفت‌وگو می‌کنیم.

نان و نمک کم چیزی نیست.

۲- «مرد اول»

– سلام  مرد اول!

این جمله‌ای بود که کفاش محل ما، فهیم آقا، پناهجویی از کشور افغانستان در هر ملاقاتی بر زبان می‌آورد.

ابتدا محل کار او در حد یک جعبه کوچک در زیر سایه یک درخت بود. کفش‌های ما بچه‌های محصل را وقتی از شدت بازی فوتبال سوراخ می‌شد با خوش‌رویی و در حد پول تو جیبی‌مان در عرض چند دقیقه مرمت می‌کرد و برای هر مشکلی راه‌حلی شگفت‌انگیز داشت. جان ما را از سر و صدا و دعوای در منزل که: «این کفش رو هنوز یک ماه نیست گرفتی» می‌خرید.

آقای فهیم اگر مشتری‌اش بودی یا نبودی چشمت که به چشمش می‌افتاد لبخند می‌زد و دعایی بدرقه راهت می‌کرد.

بعدها که بزرگ‌تر شدم پای صحبتش می‌نشستم و گاهی تا کفشم آماده شود چایی برایم می‌ریخت و از هرات، شهر محل تولدش در افغانستان برایم می‌گفت. از زیبایی‌هایش، از خانواده‌اش، از جنگ، از آوارگی‌اش و از استاد کفاشی‌اش که حرفه‌اش را مدیون اوست. او دیگر پس از گذشت سال‌ها در زیر سایه همان درخت برای خود یک کیوسک کفاشی جمع و جور دست و پا کرده بود. موهای گوشه سرش سفید شده بود اما سرسوزنی رفتارش عوض نشده بود.

فهیم کم‌کم تبدیل به نشانی از محل ما شد.

تکیه کلام‌های زبان دری او را استفاده می‌کردیم و متوجه زیبایی آن می‌شدیم.

ما هم‌محلی‌ها با رسیدن به هم می‌گفتیم:«چطوری مرد اول؟» به پول می‌گفتیم «پیسه» به جای می‌توانم می‌گفتیم می‌تانم و به جای بده از بته استفاده می‌کردیم. اینها همه تاثیر فهیم بر ما بود.

فهیم اولین دوست افغان من بود که با سادگی و مهربانی‌اش و با استادی در حرفه‌اش بعدها که خودم مهاجر کشورهای مختلف شدم همیشه یادش می‌کردم و روش صحیح زندگی کردن با فرهنگ‌ها و مردمان مختلف را از او آموختیم.

فهیم، مرد اول.

۳ – می‌تراود مهتاب

سال ۱۳۹۸ مکان عمومی برای تمرین و اجرا نداشتیم. نمی‌خواستیم خارج از اعضای گروه که آگاهانه کار می‌کردند، کسی را درگیر اجراهای زیرزمینی‌مان کنیم. در چهاردیواری خانه‌هایمان ملاقات می‌کردیم و برای پروژه‌های بعدی نقشه می‌کشیدیم.

شیرین اقتباسی از نمایشنامه «آموزگاران» محسن یلفانی که در سال ۱۳۴۹ به کارگردانی سعید سلطانپور و اعضای انجمن تئاتر ایران اجرا شده بود نوشت. اجرای سال ۴۹ پس از مدت کوتاهی توقیف شد و نویسنده و کارگردان آن به حبس محکوم شدند. در اقتباس شیرین فضای آن به نوعی بی‌زمانی بدل شده بود. دهه ۵۰ را می‌دیدی اما سال ۱۳۹۸ را حس می‌کردی. اعتراضات معلمان و رشد تشکل‌های صنفی آنها در سرتاسر کشور موضوع روز بود.

تصمیم گرفتیم «آموزگاران» را در خانه خودمان فیلمبرداری کنیم. حدود سه ماه تمرین‌ها را در اتاق نشیمن‌مان انجام ‌دادیم و در نهایت با ساختن دیوارهای کاذب همان‌جا را صحنه‌پردازی کرده و تبدیل به استودیوی تلویزیونی برای تله‌تئاتر کردیم.

مادرم چند سالی بود که سکته مغزی کرده بود و حالش خوب نبود. نمی‌توانست به تنهایی راه برود. بیشتر روز را در اتاقش دراز می‌کشید.

از آنجا که همیشه زن پرشروشوری بود، رفت‌وآمدها و سروصداهای بازیگران تاثیری مثبت بر روی روح و‌ روانش داشت. یک نسخه از نمایشنامه را به او داده بودم ‌که به عنوان عضوی از گروه در جریان کار باشد. به سختی می‌خواند اما در ظاهر خود را همچنان مشتاق کار نشان می‌داد. چند سال پیش از این خودش از اولین اعضای گروه بازیگران اگزیت در ایران بود و در همین خانه با شیرین و دیگران تمرین می‌کرد. دوست نداشت با حال بیمار با دیگران مواجه شود. هر وقت در هنگام تمرین استراحت می‌دادیم با شیرین به سراغش می‌رفتیم و بلافاصله می‌گفت: «من کاری ندارم به کارتون برسید.»

روز فیلمبرداری فرارسید. در تمام این مدت مادرم در سکوت گوش می‌کرد. 

رفتم اتاقش و پرسیدم: خوبی؟ و گفت: « آره عزیزم من خوبم. کارت خوب پیش می‌ره؟ بچه‌ها خوبن؟»  

صحنه بعدی ورود بازیگر مرد به خانه بود که صفحه گرامافون اشعار نیما را با صدای احمد شاملو بر روی دستگاه گرامافون می‌گذاشت و حزن‌آلود با آن زیر لب زمزمه می‌کرد: 

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شب تاب

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند

-در این لحظه بازیگر زن (همسر او) در درگاه ظاهر می‌شود، با شوهر و هم‌‌صدا با شاملو ادامه می‌دهند: 

نگران با من استاده سحر

صبح می‌خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را 

بلکه خبر

در جگر خاری لیکن 

از ره این سفرم می‌شکند

– ناگهان صدای مادرم از اتاقش بلند ‌شد:

نازک ‌آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می‌شکند

دست‌ها می‌سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می‌پایم

که به در کس آید

در و دیوار به‌هم‌ریخته‌شان

بر سرم می‌شکند

همه ساکت می‌شویم و بغض می‌کنیم.

– کات!

۴ – «آدم هیچ‌وقت نمی‌دونه»

وحشتی که خطر ابتلا به کووید ۱۹ با خود آورد تنها مسئله خود این بیماری و همه‌گیری آن نبود. این پاندمی برای مدت‌ها انسان‌ها را از هم دور کرد و در شرایطی که تلاش می‌کردیم تا در جو خفقان و کووید سیاسی حاکم لااقل هسته کوچک هنری خود را سرپا نگهداریم و زنده بمانیم ناگهان همه بندها را گسست. در بهترین حالت تبدیل به موجوداتی مجازی شدیم. رابطه هرروزه و ساده انسانی که سرچشمه همه آموزه‌های واقعی هنری است قطع شد.

انگار همه‌چیز دست به دست هم داده بود تا سکوت مرگ بیش از پیش بر این جغرافیا حاکم شود.

در سال ۱۳۹۹، در حین یکی از گفتگوهای مجازی با آقای محسن یلفانی در پاریس او از نمایش‌نامه‌ی «دختری با روبان سرخ» خود صحبت به میان آورد. او در این مونولوگ از نگاه یکی از قربانیان قتل‌عام مخالفین سیاسی در دهه شصت با نگاهی بسیار شخصی به آن دوران پرداخته بود.

نمایش‌نامه را برایم با ایمیل ارسال کرد. نگاه انسانی او شگفت‌انگیز بود. 

در همان خوانش‌های اول به اعماق وجود انسان نفوذ می‌کرد و در هر سطر آن تصاویر در ذهنم شکل می‌گرفت. ناخودآگاه شیرین را در ذهنم مجسم می‌کردم که نقش آن دختر جوان را ایفا می‌کند. دقیقا می‌دانستم که چگونه باید اجرا شود. حتی تدوین تصاویر و متن به شکلی کاملا منطقی جای خودش را پیدا می‌کرد.  

کلید رهایی ما زندانیان کووید ۱۹ در اجرای آن بود.

شیرین از این ایده استقبال کرد. پیشنهاد کردم که تمریناتش بر روی متن را با خود آقای یلفانی انجام دهد. از آن پس روزها زنده شدند و هر دیدار مجازی با نمایش‌نامه‌نویس در پس تمرینات فشرده در طول هفته اوج لذت کار تئاتری بود.

چهار ماه تمرین مداوم به سرعت برق گذشت. فیلمبردار گروه‌مان آماده بود تا برای دو ساعت و با حفظ تمام شرایط بهداشتی کار را ضبط کند. در این دو ساعت، سه دوربین به صورت هم‌زمان تمام جزئیات اجرای شیرین را در حافظه خود ثبت کردند.

در آبان ماه ۱۳۹۹ «دختری با روبان سرخ» به یاد همه قربانیان سیاسی و قتل‌عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ منتشر شد.

گرچه هر دو ما از ابتلا به کووید ۱۹ در امان نماندیم و ماه‌ها با عوارض آن دست‌وپنجه نرم کردیم، اما این بیماری نتوانست ما را در چنگال خود محبوس کند و همچنان شیرین بعضی روزها با خود جملات این نمایش‌نامه را زمزمه می‌کند: «بهش گفتم که فکر ابرا نباشه، به پشت‌شون فکر کنه، به آسمون پرستاره، به شب‌هایی که از هجوم نور انگار آسمون داره رو سرت خراب می‌شه، به ستاره سها که تو گفته بودی که اونجاس رو گرده‌ی دب‌اکبر یکی مونده به آخر نزدیک دمش…»

۵ – «کتاب دعا»

برای نمایش «یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش» همگام با جنبش جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان در سال ۱۳۹۴ فراخوان عمومی دادیم. جمعی از اهالی شهر تهران هم‌زمان با شصت‌وسه نقطه دیگر در جهان قرار بود همبستگی خود را در این نبرد بر صحنه تئاتر نشان دهند. مهم نبود که بازیگر باشند یا اساسا ربطی به تئاتر داشته باشند، مهم همگامی در این مسیر بود. 

در روز آشنایی با داوطلبان و هم‌فکران، جوانی حدود بیست‌وپنج‌ساله، بلندقد و‌ لاغر با ته‌ریش وارد شد. در دل گفتم‌ پایگاه مقاومت بسیج سر کوچه هم نماینده ارسال کرده است. پسر جوان قطعه‌ای را خواند، پر از ادا و اطوارها و اغراق‌های بی‌خود. صادقانه به او گفتم: «آنقدر برای اجرای یک متن ساده چشم ‌و ابرو می‌آیی که من فکر می‌کنم مشکل سلامتی روان داری و اصلا به متن توجه نمی‌کنم.» گفت: «آقا شما بگید اشکال من چیه من تمرین می‌کنم اگر دفعه بعد رفع نشده بود به جای بازیگری یک گوشه دیگر این کار را می‌گیرم.» ایرادهایش را گفتم. دفعه بعد آمد، همه اشکالات را رفع کرده بود و ماند. پس از آن در نمایش ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی، پس از آن در هملت ایوو برشان و بعد مترسک بیضایی، شازده کوچولو اگزوپری و اما گلدمن شیرین و آموزگاران یلفانی و تا همین آخری در ماه عسل ساعدی و …

تا اینجا که به کار بازیگری و تئاتر مربوط می‌شود مسئله خاصی نیست که هنرپیشه‌ای یا عضوی در یک گروه تئاتری جا بیافتد و بماند. اما مسئله ما فقط تئاتر نبود. نود درصد افرادی که با ما همکاری می‌کنند بنا به ماهیت فکری گروه اگزیت وارد آن می‌شوند چرا که نه تنها نان و آبی برایشان ندارد بلکه بعید نیست که باعث گرفتاری‌ ایشان هم بشود. اما این جوان مورد نظر من با آن که می‌دانست گروه چگونه است و موقعیت آن به چه شکل است هرگز نه وارد بحث‌های سیاسی می‌شد، نه از خود دودلی نشان می‌داد و نه در انجام مسئولیت‌هایش کوچک‌ترین غفلتی می‌کرد. متوجه شدم که او بسیار هم مذهبی است، نماز و روزه‌اش قطع نمی‌شود، لب به مشروب نمی‌زند، در ایام محرم می‌رود سینه‌زنی و کل خانواده‌اش هم این‌کاره هستند.

یک روز چند سال پیش به من پیغام داد که نمایشنامه آموزگاران را برایش بفرستم. به شوخی گفتم: «کتاب دعا کم آوردی حالا آموزگاران می‌خوانی؟» گفت: «نه آقا، ما مخلص آقا یلفانی ‌و سلطانپور هستیم.» 

چند سال بعد شروع به تمرین آموزگاران کردیم. یک هفته مانده به فیلمبرداری آبله‌مرغان شدید گرفت، از جایش تکان نمی‌توانست بخورد. به او گفتم که فیلمبرداری را نمی‌توانم عقب بیاندازم ‌و به جایش بازیگر جایگزین می‌آورم. گفت:«باشه آقا، اما اگر تا روز فیلمبرداری تونستم از جام پاشم می‌شه بیام؟» گفتم:«باشه.» اما قضیه به این سادگی نبود. مرضش مسری بود و پا شدن او دلیل کار کردنش با بقیه نبود. اما شیرین گفت: «نه. اگه بچه‌م بتونه سر پاش بایسته، من برایش اتاق قرنطینه با ماسک و دستکش آماده می‌کنم که بتونه بیاد.» 

روز قبل از فیلمبرداری خودش را به تمرین نهایی رساند. داغان داغان با صورتی پر از زخم. به شیرین یواشکی گفتم این بچه‌ات با این وضع که جلوی دوربین نمی‌تونه بره. گفت: «تو صحنه‌ات رو می‌خواهی بازی کند، من با گریمور صحبت می‌کنم، بقیه‌اش هم تو کاری نداشته باش!»

فیلمبرداری خوشبختانه در خانه خودمان بود. شیرین برایش یک اتاق مجزا آماده کرد که در آنجا استراحت کند و آماده صحنه‌هایش شود.

به هر شکلی بود کارش را تا آخر با کمک بقیه گروه انجام داد.

همه اینها را گفتم تا به اینجا برسم که مرام انسان‌ها در حرف‌های دهان‌شان نیست بلکه در عمل‌شان است. به ظاهرشان نیست، در باطن آنها است.

من روی این فرد قسم می‌خورم حال هر عقیده‌ای که می‌خواهد برای خودش داشته باشد.

 توضیح عکس: از پوستر نمایش «یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش»  – گروه تئاتر اگزیت، بهمن ۱۳۹۴، تهران

۶ – «جوانه‌ها»

۱۷ سالش بود، دانش‌آموز سال آخر دبیرستان. دختری ریزنقش، باهوش، منضبط و پیگیر. اواخر شهریورماه سال ۱۳۹۳ به گروه ما پیوست. مسئولیت‌هاى اجرائى به او محول شد. دستیار مدیر صحنه بود. به صورت خستگى‌ناپذیرى از هر مسئولیتى استقبال می‌کرد. ابتدا سه روز آخر هفته با وجود تمام سختی‌های رفت‌و‌آمد و مخالفت‌های خانواده خودش را به محل نمایش می‌رساند. 

پس از مدتی تصمیم گرفت که دیگر نیاید. برایم نوشت: «این کار برایم خسته‌کننده است و تصمیم گرفته‌ام که دیگر ادامه ندهم.» اما دیری نپایید که دوباره برگشت و نوشت: «فهمیدم که تئاتر تنها وسیله‌ای هست که باعث می‌شه از دنیای بیرون و همه‌ی دغدغه‌هایش برای چند ساعت کنده بشم و بهشون فکر نکنم و آروم باشم و این حسی است که من فقط در اینجا اون رو تجربه ‌کردم. فهمیدم که تئاتر داره از من تنبل یه آدم مسئولیت‌پذیر می‌سازه. فهمیدم که تئاتر به من کمک می‌کنه با آدم‌هایی ارتباط برقرار کنم که شاید هیچ‌وقت نمی‌تونستم بدون این وسیله باهاشون حرف بزنم و ارتباط داشته باشم.»

او بعدتر خود را به تمرین‌هاى بدن و بیان بازیگران هم می‌رساند و زیرچشمى به من نگاه می‌کرد که ببیند آیا متوجه او هستم یا نه. متوجه شدم که از بازیگران و بازی‌گردان نمایش در زمان فراغت سؤالات تخصصى درباره‌ى فن بازیگرى می‌پرسد. به همین ترتیب متوجه شدم که دیالوگ‌هاى نقش‌ها را از بر شده است. 

ایفای نقش‌هایی کوچک را به او محول کردم‌. از هر اجرا تا اجراى دیگر پیگیرانه مى‌آموخت و پیش مى‌رفت. اجرای مونولوگ «مادر عزیزم» اثر شرمین عبید چنایى شاهکارش بود.

در یکی از اجراهای هملت از اوایل صحنه دو متوجه شدیم حالش عادى نیست. دچار شوک عصبى شده بود. بدنش مى‌لرزید و انگشتانش قفل شده بودند. آماده بودم هر لحظه نمایش را قطع کنم. اما او بر روى صحنه ماند و تا به آخر نمایش ادامه داد. همکارانش پشت صحنه در پایان صحنه پنجم هق‌هق گریه سر داده بودند و او نشان داد که حرفه‌اى بودن به سن و سال و تجربه نیست، بلکه به پایبندى به اصول و عشق به کار است.

او برایم نوشت: «تئاتر چیزهای زیادی رو به من ثابت کرد و به من فهموند که همه‌چیز می‌تونه تغییر کنه و من هم همین‌طور…»

 توضیح عکس: از پوستر نمایش«ماهی سیاه کوچولو» اثر صمد بهرنگی – بهمن ۱۳۹۴، تهران

۷ – اتوبوس‌های آزادی

*این یادداشت تخیلی نیست و از واقعیت الهام گرفته شده است.

– اتوبوس‌های آزادی کجا سوار می‌کنند؟

طرف نمی‌آید صاف و پوست کنده جوابت را بدهد. یا بگوید من نمی‌دانم، بلد نیستم یا بگوید اصلا از ریخت تو خوشم نمی‌آید و نمی‌خواهم به تو آدرس بدهم.

اول از لحن تو ایراد می‌گیرد که: «با این لحنِ سؤال کردن حتما منظوری داری و کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است که در این شرایط حساس تاریخی به جای میدان انقلاب از من آدرس اتوبوس میدان آزادی را می‌پرسی!»

– عزیز جان من میدان آزادی کار دارم، اتوبوسش کجا است؟

برافروخته می‌شود و درمی‌آید: «تو مردک گزافه‌گو چرا از کلمه «عزیز» در مورد من استفاده می‌کنی؟ تو حتما دُمت به جاهایی وصل است چون من شخصا از دهان عاملی وابسته کلمه «عزیز» را قبلا شنیده‌ام و تو حتما با زیرکی هدف پلیدت را از من پنهان می‌کنی! هدف تو از این سؤال «تخریب» است. «عزیز» خودت هستی و جد و آبادت!

– قربان شکلت عصبانی نشو! فقط بگو آدرس را می‌دانی یا نه؟ عجله دارم.

طرف که کلا از کوره در رفته است داد می‌زند: «آی مردم ببینید که این «آدم» فحش می‌دهد، ما کشته ندادیم که اینها «قربان شکل» ما بروند. «قربان» جاسوس است.

اینجاست که محکم یقه‌ات را می‌چسبد و مردم که جمع می‌شوند و می‌خواهند او را آرام کنند یقه‌اش را چاک می‌دهد و نفس‌نفس‌زنان می‌گوید: «ولم کنید! ولم کنید تا جواب این «آدم» را بدهم وگرنه رویش زیاد می‌شود و فردا آدرس اتوبوس‌های میدان ژاله را می‌پرسد. ولم کنید!»

یک نفر در حالی که تخمه می‌شکند و کیف می‌کند از کنار می‌گوید: «ولش کن آقا جون از این حرف‌ها زیاد می‌زنن. تا حالا که هیچ تاثیری نکرده، تو خون خودت رو کثیف نکن! این اصلا کارش آدرس الکی پرسیدنه، می‌خواد جلب توجه کنه، من می‌شناسمش، محل نده.» و در همین حال پوست تخمه‌ها را تندتند به طرف تو تف می‌کند.

مردم که این حرف‌ها را می‌شنوند به دفاع از «فرد» بر می‌آیند که: «خجالت نکشیدی؟ عیب نیست این حرف‌ها را می‌زنی؟»

و بدین ترتیب وضعیت تاریخی- فرهنگی بی‌پاسخی و بی‌پرسشی ما ادامه پیدا می‌کند و ما متحیر می‌مانیم که اتوبوس‌های میدان آزادی بالاخره کجا است؟

۱۳ شهریور ۱۴۰۳

https://akhbar-rooz.com/?p=249574 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x