چشمان گرد و درشتی داشت. زیر ابروهای سیاه و درهم برهم خود، سیاهی مردمکانش تیزی خاصی داشت. مهربان بود. پدری بود که با عشق فرزندانش را حمایت میکرد. آرزوی پسر داشت. اولین فرزندش دختری بود که تیر در قلبش نهاد. حس میکرد همه اطرافیان با نگاهی تحقیر امیز به او نگاه میکنند.
پیش چشم مردم و زنش حس خوبی نداشت. مگر میشود رحمت، صاحب دختری شده باشد که باید نازش را بکشد، در مجامع عمومی او را بپوشاند و از دید دیگران بخصوص مردان فامیل و اهل محل پنهان کند! حاضر بود زمین دهان باز کند و او را ببلعد تا اینکه صاحب فرزند دختری شود. یادش بود که وقتی خودش دنیا آمد، پدرش کفته بود: از اسب افتادم ولی از نسل نیفتادم!
غمگین بود. همه را از چشم زنش طوبا میدید. از روزی که او را میشناخت، عاشق چشم و ابروی او بود. دختر عمویش بود. پیوند رحمت و طوبا گویی از دوران کودکی در خاطر و زبان فامیل ثبت شده بود. هشت سالی فاصله سنی داشتند. رحمت هروقت خانه عمویش به میهمانی میرفت فقط او همبازیاش بود. موقع بازی با او و بروبچههای دیگر فامیل هم همیشه ژست خاصی میگرفت.
سینه کفتریاش را جلو میداد، بادی در دماغش میانداخت و با چشمانی که گویی نیمی از کرکرهاش پایین باشد، همه را نظاره میکرد. آخر ناسلامتی او شوهر آینده طوباست!
از بس در گوش رحمت خوانده بودند که او و طوبا روزی ازدواج خواهند کرد به او غیرت داشت. پسرهای دیگه که نزدیک طوبا میشدند، مثل شیر میغرید. او حرص میخورد و طمع داشت. طمع تصاحب طوبا و حرص از پسرهای رقیب.
طوبا که مدرسه میرفت، رحمت همیشه سایهوار دنبال او بود. اوایل به او فقط حس یک همبازی داشت. کمی که بزرگتر شدند، دیگر نقش دخترعمویش را داشت. به او علاقمند بود. گاهی هم دعوایشان میشد. سر هر چیزی، میخواست نظر و خواسته خودش را تحمیل کند اما با مقاومت و لجبازی طوبا روبرو میشد. خون، خونش را میخورد.
طوبا خانواده بازتری داشت. پدرش معلم بود و مادرش در یک کارگاه خیاطی کار میکرد. خانهشان پر از گل و کتاب بود. پدر طوبا هیچوقت دوست نداشت با فامیل وصلت کند. اجبار خانواده و فامیل و جامعه بزرگتر که پیوند دخترعمو و پسرعمو را آسمانی میدانست، سرانجام او را هم تسلیم کرد.
حس و رنگ سرخ علاقه رحمت به طوبا از زمانی رنگ سیاه بخودش گرفت که طوبا وارد سن بلوغ شد. وقتی پستانهایش گل کاشت و نوکشان از روی پیراهن گلگلی سفید رنگی که تنش میکردند، دیده شد، دیگر قرار و آرامش رحمت بهم خورد. از یکطرف وقتی طوبا را میدید صورتش سرخ و سفید میشد و قلبش میخواست از دهانش بیرون بیفتد. از طرف دیگه حرص و جوش، دیدگانش را سیاه میکرد.
عذاب میبرد. نمیخواست طوبا با بدن ترکهای خودش در معابر عمومی دیده شود. بخصوص که در راه مدرسه، پسرهای محل هم سر تا پای او را برانداز میکردند. هر پسری که نیم نگاهی به طوبا میانداخت، انگار کارد توی شکم او فرو میکردند. سرش دود میکشید! درست مثل نان سوختهای که روی چراغ گردسوزی دود میکند!
دلش پیچ میخورد! انگار درون معدهاش لباس میشویند، بخود میپیچید! انگشتش را روی سبیل نازکش میکشید و دانه دانه آنها را با بغض بازی میداد. اهل سیگار نبود ولی مدادی که همیشه همراهش بود، مثل سیگار میان لبهایش میگذاشت و از ته دلش دود افسوس بیرون میداد. نهالهای عبوس غیرت در جانش آرام آرام رشد میکرد.
طوبا زیبا بود. لپهاش گل انداخته بود. ساقها و کمر باریکی داشت که چشم همه پسرها را بخود جلب میکرد. خودش هم میدانست زیباست. بدن خوش فرم، باریک و کشیده او، هر لباسی را بر تن او برازنده میکرد. مادر طوبا همیشه زیر چشمی مراقب او بود.
رحمت بدجور گرفتار شده بود. از طرفی وقتی طوبا را میدید دل در دلش نبود و قند در استکان دلش آب میشد. از طرف دیگه با راحتی پوشش و زیبایی سرو تن او، اعصابش بهم میریخت. گاهی پیش خودش میگفت کاش او دختر عموی من نبود! کاش طوبا دختر همسایه بود تا از نگاه هیز پسران دیگر بر صورت و تن طوبا اینهمه رنج نمیبرد.
عشق و نفرت دو میوه نارسی بود که محصول نهال آموزش و فرهنگ محل زندگی رحمت بود. دیگر نمیتوانست مثل سابق با همبازی دوران کودکی خودش لذت ببرد. از زمان بلوغ طوبا، چشم طمع و خجالت مانع از نزدیکی زیاد آن دو میشد. مادر طوبا هم حواسش بود.
او بخاطر اینکه چشم و دهان مردم را ببندد میگفت: طوبای نازم، بیرون که میری مراقب باش و اگر کسی مزاحمت شد جوابش را نده و یکراست بیا خونه. طوبا همیشه ته دلش یک هراسی بود. هراس از مردان اطراف زندگیاش. از پسرهای محل تا مردان بزرگسال که همیشه به او خیره میشدند.
از متلکهایی که بارها میشنید و از خجالت آب میشد. پسرهای هم سن و سال یکجور شوخی میکردند و متلک میانداختند و مردهای بزرگسال جور دیگه. حرفهای مردان بزرگسال که گاهی سن پدر و پدر بزرگ او را داشتند بیشتر آزارش میداد.
گاهی دنبالش میافتادند و طوبا ناچار میشد طول مسیر مدرسه تا خانه را دوان دوان طی کند. خانه که میرسید خیس عرق بود. ولی جرات نمیکرد به مادرش چیزی بگوید که مبادا باعث شود او را از رفتن به مدرسه منع کنند. طوبا عاشق درس و مطالعه بود.
طوبا حتی از رحمت هم هراس داشت. او را که میدید، کنج دلش به دستپاچگی و شور علاقه او خندهاش میگرفت. گونههایش سرخ و آتشین میشد. خودش هم این عوالم را نمیفهمید. اما حس خوبی داشت.
چشمانش را خمار میکرد و وقتی او را در ورودی راهرو به اتاق میدید، نیم نگاهی به رحمت میکرد و از کناره در، آرام سر میخورد سمت آشپزخانه. دیگر مانند سابق شوخی نمیکردند. طوبا حس میکرد که باید پیش رحمت کمی سرسنگین باشد.
رحمت که خانه عمویش میرسید، اول سراغ عمو و زنعمو را میگرفت. از درسهای سنگین دوره دبیرستان حرف میزد و اینکه بعد از اتمام درس قصد ادامه تحصیل ندارد. رحمت روحش خبردار بود که مهمتر از دانشگاه و تحصیل، سربازی و کار اوست. او باید سریع وارد زندگی بزرگسالی میشد تا بتواند با دخترعمویش زیر یک سقف زندگی کند.
پدر رحمت، نادر، کاسب بود. او بزرگ خانواده بود. حرفش حتی روی بابای طوبا هم، سر بود. از وقتی پدرشان در سنین نوجوانی فوت کرده بود، پدر رحمت مسیولیت خانواده را برعهده گرفته بود. او در واقع بعد از پدر، جانشین او و مسیول تربیت همه اعضای خانواده بود. ناصر، بابای طوبا هم زیر حمایتهای پدر رحمت توانسته بود درس بخواند.
او بعد دیپلم زیر فشار برادر بزرگش مجبور به کار شد. اولین کاری که بدست آورد و راحت استخدام شد معلمی بود. سربازی را معافی شد. همیشه میگفت کف پای صاف او نجاتش داد. زود هم زن گرفت. زود هم بچهدار شد. عجول بود و انگار دنبالش میکردند.
مادر طوبا که تحصیلات زیادی نداشت اما خیاطی خوب بلد بود. دختر فامیل بود. زود ازدواج کردند. یک بچه هم بیشتر نداشتند که طوبا بود. طوبا بمعنای نهالی در بهشت بود. بابا ناصر همیشه او را میوه بهشتی صدا میکرد. اگرچه بهشت او یک خیال بود!
رحمت هم همیشه در ته دلش هراسی داشت. میدانست و مطمین بود که طوبا بنام او زده شده ولی نگران سربازی و کارش بود. قرعه بنام او بود. رحمت تک پسر خانواده بود. برای همین هم از سربازی معاف شد. ناصر بابای طوبا میگفت این پسر هم مثل من از اونجای خر شانس آورد!
داستان سربازی که حل شد، درس را ول کرد. رفت سراغ کشاورزی. توی باغ سید محمود باغدار مشغول کار شد. اولش پول زیادی نمیگرفت. ولی بخاطر پشتکار و ذوق رحمت یواش یواش کارش تثبیت شد. دستمزد بدی نمیگرفت. سید محمود باغ میوه داشت. باغ بزرگی از میوههای سه فصل از بهار تا پاییز.
کارش که کمی تثبیت شد، زمزمه مرد شدن او و تشکیل خانواده شروع شد. داستان پیوند رحمت و طوبا ورد زبان اهل فامیل شده بود. نگران بود. در راه مزرعه تا خانه دایم فکرش مشغول این ازدواج و دغدغههای آن بود. دیگر آن سرسبزی و بوی سرمست کننده دشت چای را که هر روز از کنارش میگذشت، نه میدید و نه میشنید.
به این فکر میکرد که درآمدش چندان کافی نیست. تازه کار بود و کار طاقت فرسای باغداری ساده نبود. ولی سید محمود هوایش را داشت و از همان اوایل کارش دستمزد کارگر عادی را به او داد. اما رحمت نگران هزینه زندگی برای دو نفر و چندتا بچه قد و نیم قد در آینده بود. مغزش قفل میکرد و این داستان، غصه هر روز او بود.
چند سالی در باغ کار کرد. پولی کنار گذاشت. گاهی سر باغ دیگران هم میرفت. فصل چیدن میوه ها که میشد کار زیاد بود. کار سختی بود ولی میدانست پول دراوردن راحت نیست. آخر هفتهها که فرصت میکرد خانه عمو میرفت تا در میان همه آدمها، طوبا را هم ببیند. دلش غنج میرفت و روحیه میگرفت تا باز بیشتر تلاش کند.
طوبا هم کم کم بزرگ میشد. مادرش کنار درس و مدرسه به او همه کاری را یاد میداد. میگفت دختر باید از هر انگشتش یک هنری بربیاید. از آشپزی تا گلدوزی و از خیاطی تا بافتن گلیم. طوبا البته روحش خبردار بود که هرگز فرصت اتمام دوره دبیرستان را نخواهد داشت. میدانست که روی ناف سرنوشت او نوشته شده که او همسر رحمت خواهد بود.
چند سالی گذشت. رحمت رفتارش مردانه شده بود. الگوی پدر و مردان دیگر اطراف او تغییرات زیادی در منش و شخصیت او ایجاد کرده بود. حتی وقتی به خانه عموناصر میرفت، با طوبا از موضع محکمتری صحبت میکرد. دیگر مطمین بود که بزودی این پیوند عملی خواهد شد.
طوبا وقتی داستان ازدواج طرح شد هنوز ۱۷ سالش را پر نکرده بود. از بین همکلاسهایش یکباره به خانه کوچکی در اطراف شهر پرتاب شد. باوجودیکه از مادرش کمی درباره فوت و فن رابطه جنسی و ازدواج شنیده بود ولی هرگز تصور دقیقی از رابطه نداشت.
شب نخست بعد مراسم کوچک ازدواج، یکباره تشک خانه مادری به تشکی مبدل شد که رحمت در آن حکم میراند. هراس همه تنش را فراگرفته بود. آن شب برخلاف همه گفتههایی که شنیده بود چه شب درخشانی خواهد بود، شب کابوس و درد بود. رحمت و طوبا هیچکدوم تجربه رابطه جنسی نداشتند.
شرم و خجالت توام با ترس و نگرانی از چگونگی رابطه جنسی، هردو را بهت زده کرده بود. درد رابطه ناخواستهاش با رحمت، هرگز از خاطر طوبا این دختر بهشتی، بیرون نرفت، شبی جهنمی در آتش خرمن شرم و درد.
از آن شب سالها گذشت. رحمت برای خودش زمینی دست و پا کرده بود و توی مزرعه خودش کار میکرد. آرزوی داشتن پسر برای رحمت خیلی دیر تعبیر شد. اولین فرزندشان دختر بود. اسمش را گذاشتند رومینا. او چندین سال تنها دختر و فرزند خانواده بود. چشم و چراغ خانواده بود. جدا از رحمت و طوبا، دردانه پدر و مادر بزرگها هم بود.
رحمت وقتی دخترش بدنیا آمد همه انگیزههاش را از دست داد. این طوبا بود که اسم دختر را انتخاب کرد. رومینا، بمعنای دختر پاک که در ادبیات قدیم محلی به زمینهای پر محصول هم میگفتند. بخاطر همین معنا که برای رحمت در دنیای کشاورزی قابل فهم بود، اسم او را رومینا گذاشتند تا شگون خوب داشته باشد.
رومینا دختر شادی بود. از همان اوان کودکی مثل خیلی از بچهها پر از جست و خیز بود. تا پنج سالگی تنها بود، دورهای که پدرش بخاطر آوردن دختر ، کوما گرفته بود و سراغ بچه دوم نمیرفت. از روزی که رامین برادرش دنیا آمد همه چیز عوض شد. از آن روز دیگر روزهای خوش رومینا بباد رفت. همه توجهات مادر و پدر و اعضای خانواده روی پسر نوزاد متمرکز شد.
رومینا درسخوان بود. علاوه بر کتابهای درسی، کتابهای داستان هم زیاد میخواند. همه این شوق مطالعه را مرهون مادرش طوبا بود. طوبا که از سنین کودکی با ازدواجی سنتی از درس محروم شده بود، تلاش میکرد برای دخترش سرنوشت دیگری درست کند. او را به کتابخوانی تشویق میکرد. از همان کودکی وقتی شبها بر بالین رومینا مینشست تا خوابش ببرد، برایش کتاب میخواند.
رومینا عاشق رمانهای عاشقانه بود. او دنبال چیزی میگشت که در واقعیت زندگی خود و مادرش وجود نداشت. بارها از مادرش نیز شنیده بود که ازدواج او با رحمت، آگاهانه نبود. او رحمت را فقط بعنوان پسر عمو دوست داشت. هرگز تصوری از ازدواج و همسری زندگی مشترک نداشت. بدبختی بدون زدن کلون در، اغلب از پنجره وارد میشود.
بیشتر داستانهایی را که میخواند ذهنش به رویاهای دور دست پرواز میکرد. برای خود سرابی را تصور میکرد که در آن، او نقش دختر معشوق داستان را داشت. کسی که پسر نقش اول یا دوم داستان عاشق او بود. برای او عشق مفهومی جز محبت نداشت. کمبود محبت از سوی پدر و نگاه تحقیرآمیز به او بخصوص پس از تولد برادرش رامین، همواره مثل سنجاق سر، آویز گیسوی بخت او بود.
از همان هشت سالگی مجبورش کردند سر و روی خودش را بپوشاند. وقتی مهمانی سر میرسید یا جایی مهمانی میرفتند نگاه تبعیضآمیز دیگران را آشکارا میدید. کوچکترین حرکتی از سر کودکی او، موردپرسش و هشدار اطرافیان بود.
واژههای هیس! آروم باش! دختر که تو جمع نمیخنده! بالا پایین نپر وگرنه بکارتت را از دست میدی، موهاتو بپوشون و دهها جملات مشابه، گلولههای مرگ روانی و اجتماعی بودند که هر روز بر جان نحیف و رشد فردی او اصابت میکرد.
گشایش فضای دیجیتال و ایجاد رابطه اجتماعی تنها امید او بود. سیزده ساله بود که از طریق همکلاسیهایش فهمیده بود دنیای دیگری هم هست. دنیای مجازی که کنار جهان تحت کنترل و پر از تبعیض و اختناق، راه گریز او از فشارهای واقعیت بود. فشار محدودیت و سرکوب او بعنوان یک دختر بچه، چیزی نبود که رومینا با افزایش آگاهی و دانش اجتماعیاش بتواند تحمل کند.
اغلب با مادرش طوبا حرف میزد و سوال پیچش میکرد. میپرسید بکارت یعنی چی؟ چرا وقتی از بلندی بپریم ممکن هست دیگه دختر نباشیم؟ اصلا پسرها هم بکارت دارن؟ چرا دخترها باید موهاشون را بپوشونن و پسرها حتی سر کچل خودشون را راحت بیرون بگذارند. چرا مردها آزادند هرجور دوست دارند لباس بپوشند و دخترها هرچه هم بپوشند باید یا تو خلوت خانه باشه یا زیر چادر یا مانتو؟
او مدتها بزرگترین دغدغهاش این بود که چرا بین او و رامین، برادرش تفاوت گذاشته میشود؟ چرا مدرسه او فقط دخترانه است و پسرها چه لولویی هستند که نباید در کنار آنها روی یک نیمکت بتوان تاریخ و جغرافیا خواند؟ با پدرش رحمت هم وقتی علیه مادرش زور میگفت و او را با سیلی یا لگد میزد، درگیر میشد ولی زورش نمیرسید. از رفتار مردها که نمایندهاش پدرش بود، بیزار بود.
اولین بار توسط دختر خالهاش شبنم با اینستاگرام آشنا شد. حسابی گیج بود. همزمان که میترسید مبادا پدر یا مادرش بویی ببرند، بی محابا سراغ ساختن صفحه خودش رفت. اسم صفحهاش را گذاشت “بیناموس”! اسمی که بارها از پدر و مردان دیگه خانواده حتی مادرش شنیده بود!
تدریجا با گذاشتن مطالب کوتاه از کتابهایی که میخواند، حامیان زیادی پیدا کرد. همه پرسشگریهایی که ذهن و جسم نونهال او را آزار میداد در این صفحه مینوشت. رومینا در “بیناموس” به داستانهای سادهای از غیرت، ناموس، شرف و عفت میپرداخت که اغلب گریبان او را مانند همه دختران و زنان دیگر گرفته و میدرید.
همین سؤالها رو هم گاهی روی صفحه خودش میگذاشت و کلی نظر میگرفت. آرام آرام از محیط اجتماعی خانوادگیاش فاصله گرفت. آرزوها و دغدغههایش را در دنیای مجازی به اشتراک میگذاشت و در این رویارویی نظرات دایم سؤالها و شوق تغییر زندگیاش بیشتر میشد. پسرهای زیادی به او نزدیک شده و پیام میدادند. رومینا اکثر آنها را بیپاسخ میگذاشت.
خیالش راحت بود چون میدانست بنام ناشناس مینویسد و پدر مادر او از این چیزها سر در نمیآورند. کسی نمیدانست که پشت این شناسه مجازی چه دختر خردسالی پنهان شده و دنبال چیست. بیشترین خوانندههای صفحه او دختر و پسرهای هم سن او بودند. مزاحم و مراحم همه جمع بودند. پیام دایرکت او پر از واژههای جنسی و عکسهای عریان پسرها و همزمان عاطفی و تشویقکننده بود.
موبایلش را همیشه پنهان میکرد. مادرش طوبا برای او خریده بود تا درسهایش را بخواند و در فضای کرونا بتواند در کلاسهای مجازی شرکت کند. بتدریج چنان علاقهای به شبکه اجتماعی بست که نیازهای عاطفی و مطالعهاش را همانجا تامین میکرد. از بین اکثر پیامها که پسرها برایش مینوشتند فقط یک پیام زندگی او را تغییر داد.
“چه افکار خوبی داری! مراقب باش شناسایی نشی که ممکنه اذیتت کنن” همین پیام باعث شد رومینا درنگ کند. باخودش گفت این کیه که هم حرفهای منو تایید میکنه و نگران من هست؟ برای اولین بار شروع کرد به چت کردن با او. اسمش بهادر بود. صبحتهای اولیه تکه تکه و از هم منقطع بود. گاهی چند سطری در هر چند روز یکبار. اما نم نم حجم این گفتگوها بیشتر شد.
میل و گرایش او رفت بسوی گفتگو با بهادر. میترسید مبادا دامی باشد چه از طرف خانواده یا اقوام. با اینحال احتیاط نمیکرد. معتقد بود نسل گذشته حرفهای ما نسل جدید را نمیفهمد. کم کم از مادر و پدرش فاصله بیشتری گرفت. عصرها زودتر به اتاق خودش میرفت و دور از چشم همه با بهادر چت میکرد.
رومینا همیشه تحت فشار پوشش خودش بود. دختر راحتی بود. میخواست با یک پیراهن آستین کوتاه، دامن شلیته بالای زانو، بدون جوراب و بدون روسری توی حیاط و کوچه دوان دوان بخواند و برقصد. او از خانه تا مدرسه، از خانواده تا خیابان باید خود را میپوشاند تا مبادا مردان هیز و بوالهوس تحریک شوند. او و همه دختران باید بخاطر پسرها و مردانی که نمیتوانستند جلوی شهوت جنسی خود را بگیرند، زیر بار پوشش و حجاب اجباری میرفتند.
رومینا از این ظلم بشدت شاکی بود. در “بیناموس” وقتی از این مسیله و شکایتش از حجاب اجباری مینوشت، اکثریت دخترها همدردی میکردند. همه روایتهایی مشابه مینوشتند که چطور در کجا مردانی آنها را آزار جنسی میدادند و چطور از این همه اجبار عاصیاند. رومینا میدید که دخترهای دیگر هم مثل او از مداخله پدر در کنترل آنها شاکی بودند.
رحمت روزبروز با رشد جسمی و بزرگ شدن رومینا حساسیت بیشتری نشان میداد. فشار اقتصادی و هزینههای تورم روزافزون نفس او را بریده بود. از مزرعه کوچکی که داشت معیشت زندگیاش تامین نمیشد. نوسان قیمتها، هزینه گران خرید بذر، نیروی کار، بازار بد فروش محصول، سیاستهای متغیر و غلط حکومت همه و همه باعث میشد رحمت و بسیاری مانند او روزبروز فقیرتر شوند.
فقر بیشتر کم کم باعث شد رحمت گاهی شبها دیر به خانه بیاید. طوبا بو برده بود که او به مواد مخدر روی آورده است. کشیدن گل هم هزینه دار بود. اغلب که بیقرار از نرسیدن مواد مخدر به جان نحیفش بود بشدت عصبی میشد. دنبال کوچکترین بهانه بود تا خشم فروخفته خود را بیرون بریزد. اولین قربانی خشم و بیقراری او طوبا بود.
با مشت و لگد و گاهی با فریاد و فحشهای تحقیرآمیز و جنسی علیه طوبا و پرتاب کردن ظرف و ظروف به در و دیوار خشمش را فرو مینشاند. طوبا جرات اعتراض نداشت. کتک را به جان میخرید تا مبادا بچههایش آسیب ببینند. تمام تن رومینا از شدت ترس میلرزید. رامین جیغ میکشید و گریه میکرد. چند ساعتی فضای خانه بشدت خوفناک و خشونتبار بود. این داستان هرچند روز یکبار تکرار میشد!
روز بعد کتککاری، رحمت کسل و خسته، تنش درد میگرفت. بسختی بیدار میشد و داس و توبره وسایل را برمیداشت و راهی مزرعه میشد. او وقتی طوبا را به باد کتک میگرفت همیشه داد میزد که شما جندهها فقط میخورید و میخوابید! من مثل سگ جان میکنم و هیچ از زندگیام نفهمیدهام.
کافی بود طوبا یا رومینا به بیرون از خانه رفته باشند آنگاه چشمانش سیاهی میرفت و بقول خودش «منِ بیناموس پس چکارهام که شما هر گوری دلتان میخواهد میروید؟» رومینا بارها شنیده بود که پدرش از واژه بیناموس یا اینکه شما ناموس من هستید استفاده کرده است. او معنای دقیق لغوی آنرا نمیفهمید ولی وقتی یاد این اسم میافتاد تمام تنش میلرزید.
بیدلیل نبود که اسم صفحه خود را “بیناموس” گذاشت. طوبا از ترس خشونتها و تهدید رحمت به کشتن او و رومینا، فشار زیادی روی رفت و آمد و افکار رومینا برای دفاع از عفت و باکرگی او داشت. تلاش میکرد برای پیشگیری از هر اتفاقی، رومینا را محدود کند. میگفت دخترم درس بخوان تا مثل ما نشوی! مراقبت کن تا وقتی بزرگ شدی با مرد سالمی ازدواج کنی و از این وضعیت خلاص شوی!
دوره کرونا بود. هراس عمومی از این ویروس کشنده همه روابط اجتماعی را تحت تاثیر گذاشته بود. مدارس تعطیل بود و کلاسهای درس در خانه برگزار میشد. همزمان شدت فیلترینگ و محدود ساختن دسترسی به اینترنت از سوی حکومت بیشتر شده بود. فیلترینگ در سطح جامعه همزمان با فیلترینگ در خانه، نفس او را میبرید.
فضای اجتماعی در جامعه نیز ملتهب بود. وقتی در فضای مجازی خبر مرگ مهسا امینی توسط نیروی گشت ارشاد پلیس منتشر شد و دست به دست چرخید، هراس رومینا بیشتر شده بود. او میترسید و با خود فکر میکرد که چطور جان یک دختر قربانی شرف، اخلاق، غیرت، ناموس و ارزشهای دینی میشود. اگرچه فهم درستی از ساختارهای سیاسی و عملکرد حاکمیت مردسالار در جامعه نداشت ولی این هراس عمومی را در خانه کوچک خود از سوی پدرش تجربه میکرد.
جنبش زن زندگی آزادی که شروع شد رابطهاش با بهادر بیشتر شد. اغلب در فضای چت و گاه یواشکی در گوشه و کنار محله خودش، جای خلوتی گیر میآوردند و هم را میدیدند. بحث و گفتگوی آنها کم کم از حوزه بحث درباره مسایل جامعه فراتر رفته بود. رومینا از مشکلات خودش با پدرش نیز صحبت میکرد. او گوش شنوایی پیدا کرده بود تا دردها و زخم کهنه خشونت خانگی را با بهادر در میان بگذارد.
وقتی اشک میریخت، بهادر تلاش میکرد اورا آرام کند. میگفت چاره نیست و مراقبت کن، زیاد جلوی پدرت مقابله نکن، اگر پدرت دست روی تو بلند کند من نمیتوانم ساکت بنشینم. نخستین باری که رابطه آنها عاطفی شد وقتی بود که موقع چت در فضای مجازی، بهادر نشانه قلب برای او فرستاد. و رومینا بدون آنکه بفهمد، ناگهان قلبش به تپش افتاد.
رومینا به خاطر هراس از پدر و تعصبات ناموسی او، سعی میکرد جوابی به احساسات بهادر ندهد. اولین بار که همدیگر را در کوچه نسترن ملاقات کردند و شروع کرد به درد دل با بهادر، اشکهایش سرازیر شد. بهادر برای دلداری او بازوانش را گشود و رومینا را در میان بازوان مهرش آغوش گرفت. گرمای تن و محبت بهادر نخستین جرقه یک بوسه بود. بوسهای پر از هراس، گس و گریزان.
دیگر هرگز این اتفاق نیفتاد. آن بوسه، چنان در اعماق جان رومینا نشسته بود که حتی وقتی سرش را زیر ملحفه میبرد تا بخوابد به آن فکر میکرد. شور احساس این بوسه بسرعت با هراس از واکنش پدر و مادرش از ذهنش پاک میشد. بارها درباره چاره مشکلاتش در خانه با بهادر مشورت میگرفت. ولی با سن نوجوانی هیچ توان و امکانی برای رهایی نداشت.
اواخر دوره کرونا بعد از مرگ چند صدهزار نفر در کشور، مدارس کموبیش بازگشایی شد. با حضور در مدرسه و بحث و گفتگو بین دختران همکلاسی درباره مهسا امینی و اعتراضات رو به گسترش در تهران و سایر شهرها، بحث جنبش و امید به تغییر شرایط بیشتر شد. رومینا میشنید که دختران همصدا میگفتند ما باید این نظام مردسالار را به زمین بزنیم. دیگر هیچکس روسری سرش نمیگذاشت. انگار عصر روسری با توسری بسر آمده بود.
فعالیت بیشتر رومینا در عرصه اجتماعی و سیاسی و مطالبات حتی خرد او در سطح خانواده و مدرسه کنار اعتراضهای گسترده مردم درخیابانهای شهرهای مختلف باعث شد تاب تحمل او پایینتر بیایید. پدر روزبروز بیشتر عصبی میشد. بازار فروش محصول خرابتر میشد و فقر گریبان خانواده را سخت میفشرد. بهمین سرعت فشار خشونت در خانه هم بیشتر میشد.
طوبا در تنگنای یک تناقض بود. نمیدانست به حمایت از رومینا بپردازد یا با او و مبارزه برای آزادیهایش، مخالفت کند. روزانه خیاطی میکرد و لباسهایی را که میدوخت با قیمت ناچیزی به بنکدار شهر میفروخت. همزمان باید حواسش به بچههایش میبود. باید غذا را بموقع میپخت تا هم بچهها بخورند هم وقتی رحمت سر میرسید بهانهای برای داد و بیداد و کتککاری نداشته باشد.
رحمت دیگر توان نداشت. فشار مالی از یکسو، و تبعات روانی و عصبی برای تامین مواد مصرفی از سوی دیگر ضریب تحمل او را پایین آورده بود. از طرف دیگر نیروی فشار اجتماعی بنام آبرو نیز مثل سوزنی بر تنش، دایم او را آزار داده و به گودالهای عمیق تعصب و غیرت پرتاب میکرد. بر سر کوچکترین چیزی بخاطر پوشش زن و دخترش برمیآشفت و مشت گره میکرد.
ناموس در ادبیات محلی و خانوادگی امر غیرقابل گذشتی بود. هیچ مدارایی در این مورد قابل قبول نبود. حتی اگر او میخواست بیتوجه به مسایل ناموسیاش باشد فشار خانواده و اهل محل اجازه چنین کاری را به او نمیداد. برای او ناموس، نه شرافت زندگی سالم و معیشت آبرومند، بلکه مراقبت و به حصر کشاندن زن و دخترش بود.
ناموس، سمّ اجتماعی بود که او و مردان همکیش او بخاطرش بدون فهم دقیق از آن، تاروپود زندگی خانوادگیشان را از هم میپاشاندند. غیرت و ناموس، کجفهمی بود که توسط حکومت، فرهنگ عامه، سنت و دین در افکار و باورهای مردم عامی تزریق میشد. در تاریخ این شهر و این دیار، هراس مردان از خوردن انگ بیناموس، عامل خشونت، قتل و خونریزیهای زیادی شده بود.
نقش جامعه مردسالار که توسط حکومت دینی و آخوندهای مدعی اخلاق اسلامی تقویت و بازتولید میشد در تحکیم فرهنگ غیرت و تعصبات آن بیحد قدرتمند بود. برای رحمت و مردان مشابه او ناموس فقط شامل زنان خانواده خود بود. آنان هرکاری دلشان میخواست با زنان دیگر در جامعه میکردند و ناموس دیگران برایشان چندان مهم نبود.
ستیزه و درگیریهای رحمت با طوبا هر روز بیشتر میشد. طوبا تلاش زیادی میکرد حساسیتهای او را برنیانگیزد ولی نتیجه کوچکترین بهانهای، مشت، لگد و فحاشی بود. طوبا برای جلوگیری از خشونت رحمت علیه رومینا، ناچار میشد با دخترش مشاجره کند. نمیتوانست از حقوق خود و دخترش دفاع کند. وابستگی مالی، آبروی خانواده، خشونت رحمت و آینده بچهها باعث میشد خفقان بگیرد.
بارها رحمت با رومینا دعوا میکرد. کتک، فحش و سیلی کمترین خشونتی بود که رومینا مانند مادرش تجربه کرده بود. پدرش بارها بخاطر نوع پوشش رومینا او را تهدید میکرد و میگفت آخرش خودم با دستان خودم خفهات میکنم. چندین بار با داس بسمت او حملهور شده بود ولی طوبا به قیمت خوردن کتک و فحش، مانع او میشد.
رحمت اگرچه از داشتن دختر از همان روز تولد شاکی بود ولی ته دلش بچهاش را دوست داشت. عشق کور، عشق نابهنجار تحت تاثیر فرهنگ ناموسپرستی در فرهنگ عمومی، از او بعنوان یک پدر، هیولایی ساخته بود که نشانهای از مهر و علاقه پدری و فرزندی در آن پیدا نبود. بارها شنیده میشد همه علیه همدیگر آرزوی مرگ میکردند. رحمت به رومینا میگفت الهی بمیری تا از دستت راحت بشم. همین آرزو را رومینا هم داشت وقتی پدرش دست روی او بلند میکرد.
تعصبات سنتی و دینی نسل رحمت در تضاد با ارزشهای نسل جدید بود. پسرها و دخترها با آموزههای خانواده و رهبران محلی، دینی، قومی و سیاسی در ستیز بودند. حتی معلمها در مدارس نیز شاهد و درگیر این تضادها بودند. کتابهای درسی مملو از دروس اخلاقی بود که نزد نسل جوان و نوجوان، بیارزش و ضداخلاق محسوب میشد.
افزایش آگاهی جنسی، جنسیتی و برابرخواهی نسل جدید برخلاف نسل مادرانی مانند طوبا، سبب میشد رومینا همپای دختران دیگر علیه وضع موجود بشورد. کلاسهای درس پس از کرونا و کوچه پس کوچههای مجازی در رسانههای اجتماعی از تیکتاک، سنبچت و اینستا فرصت تبادل آرا، همفکری و همبستگی بین نسل جدید علیه نسل پیشین را فراهم و تقویت میساخت.
شورش علیه نیروی جبر اجتماعی در محدود ساختن دختران، اعتراض به تبعیض جنسیتی در خانه و تقسیم کار بین زنان و مردان، حق انتخاب آزاد پوشش و روابط اجتماعی و همچنین انتخابهای دیگر اجتماعی در تحصیل، دوستیابی، سفر، شبکهپردازی، شغل، ازدواج و همه سطوح دیگر مناسبات اجتماعی، بسترهای یک شورش، طغیان، جنبش و انقلاب اجتماعی بود. رومینا در چنین بستری به یک کودک انقلابی مبدل شده بود.
درگیری رحمت و طوبا بر سر ادامه تحصیل رومینا روزبروز بیشتر میشد. رحمت خسته و ناامیدتر از همیشه موافق ادامه تحصیل رومینا نبود. میگفت این دختر یا باید بمیرد یا زودتر شوهر کرده و گورش را از این خانه گم کند. او طوبا را لعنت میفرستاد که رومینا، دخترش را بر دامان زندگی او نهاد. علاقه مبهم رحمت به طوبا در سالهای نوجوانی، دیگر به یک خشم و کینه عمیق مبدل شده بود.
رومینا هم در آستانه چهارده سالگی به یک معترض و شورشگر جدی مبدل شده بود. هرچه فشار از سوی پدر بر او و مادرش بیشتر میشد، مقاومت و مبارزه پنهان و آشکار رومینا با پدرش نیز بیشتر میشد. بارها از سر ناگزیری از بهادر میخواست که او را نجات دهد. میگفت بهادر بیا باهم فرار کنیم. ما باهم میتونیم زندگی کنیم!
بهادر خیلی نگران رومینا بود. او درسش را تمام کرده و بعد از دیپلم راننده سنپ شده بود. شیفتهای اضافی هم کار میکرد. خانواده متوسطی داشت و کمی پسانداز برای آینده. بدن ورزیدهای داشت و گاهی بدنسازی میرفت. موهای لختی داشت که کنار چشمان تیز عسلیاش خیره کننده بود. رومینا را دوست داشت. از سادگی روحی و قدرت فکر و مبارزهجویی او خوشش میآمد.
چند بار تلاش کرد از طریق خواهرش سرکی به درون خانه رومینا بکشد. ولی طوبا از ایجاد رابطه با همسایهها هراس داشت. او روزانه بوی خون و مرگ را در خانه میشنید. نمیخواست کس دیگری در این میانه آشوب و خشونت، همین رابطه خراب را خرابتر کند. طوبا حتی با خواهرش هم رابطه نداشت. شوهر خواهرش با دخالتهای خودش، وضعیت را بدتر میکرد و با تحریک رحمت او را به دفاع از ناموس خودش تشویق میکرد.
باجناقش بشدت مذهبی بود. به رحمت نهیب میزد که زمانه خراب شده و باید مراقب رفت و آمد دخترت باشی. مبادا مردم آبروی خانواده را زیر سوال ببرند! او خودش هم چون دختر داشت، نمیخواست که رفتار رومینا روی دخترش اثر منفی بگذارد. بارها به رحمت میگفت مرد باغیرت باید سر دختر سرکش خودش را هم از بیخ ببرد.
جنبش “زن زندگی آزادی” در شهرها نظام سیاسی را به لرزه درآورده بود و در درون خانه رحمت، زنان را علیه او شورانده بود. رومینا از طرفی در تجمعات داخل و بیرون مدرسه شرکت میکرد و از طرف دیگر تضادهایش با پدر بیشتر شده بود. بارها رحمت به او هجوم آورده بود تا او را به قصد کشت بزند. اما مادر همواره ناجی و حامی او بود.
شب بود که رحمت به خانه رسید. میگفت شهر شلوغ شده و پلیس و لباسشخصیها مردم را به گلوله میبندد. هیچ درک سیاسی از اوضاع نداشت و فقط مراقب حریم خانواده خود بود. نگران رومینا بود که مبادا در صف معترضان رفته و جان و آبروی خانوادهاش را به خطر بیندازد. به طوبا میگفت ببین اگه اونو توی خیابون بکشند که خوشحال هم میشم ولی اگر باعث بشه من و خانوادهام به خطر بیفته، با دستای خودم میکشمش.
رومینا دیگر تابش به طاق رسیده بود. التماس او از بهادر برای فرار از خانه سرانجام جواب داد. یکروز کیف مدرسه را بجای کتاب و دفتر، پر از لباس و کمی پول کرد و بنام مدرسه از خانه بیرون زد. در کوچه بنبستی که چندبار بهادر را ملاقات کرده بود همدیگر را دیدند. بهادر او را به منزل خواهرش برد. او خوب میدانست که اگر او را پیش خودش ببرد فاجعه تلخی رخ خواهد داد.
نزدیک غروب وقتی رومینا به خانه نیامد، طوبا دلواپس شد. بیقرار بود. نگران رومینا و همزمان نگران رحمت بود که اگر باخبر شود چه قشقرقی بپا خواهد کرد. چنین نیز شد. شب که رحمت به خانه رسید کمی شنگول مصرف گل بود. موقع شام خبری از رومینا گرفت و وقتی با لکنت زبان طوبا روبرو شد، داغ کرد. همه خانه زیر و رو شد. تا میتوانست فحش داد و وسایل خانه را بهم ریخت.
با کمربند شلوارش به جان نحیف طوبا افتاد که هرچه هست زیر سر تست. فریاد میکشید که میدونستم آخرش آبروی منو میبره! به خودش فحش میداد: من “بیناموس” باید زودتر اونو میکشتم. خودش را به در و دیوار میزد و زیر لب زمزمه میکرد حالا چه خاکی به سرم بریزم!
بعد از مدت کمی تحت تاثیر مواد سست و آرام شد. گوشهای از اتاق کپه مرگش را گذارد و خوابید. صبح فردا بجای مزرعه یکراست رفت سراغ پلیس. نیروی انتظامی که درگیر سرکوب و بازداشت و کشتن معترضان خیابانی بود، شکایت رحمت را زیاد جدی نگرفت. وقتی رحمت عصبانی شد که چرا به گم شدن دخترم اهمیت نمیدید و ناموس من در خطر است، از افسر پاسگاه شنید که گفت عرضه مراقبت از ناموست را نداری، اینجا صدات را بلند میکنی؟!
بعد از سه روز زندگی پنهانی رومینا، پلیس فهمید که او منزل خواهر بهادر است. تلاش کرد میانجیگری کند. رحمت به پلیس قول داد اگر دخترش به خانه برگردد او را به عقد پسری در خواهد آورد که با اوست. خواهر بهادر به پلیس گفت که جان این بچه در خطر است. اما پلیس میگفت سن دختر پایین است و نمیتوان او را از خانواده گرفت. تعهد رحمت باعث شد پلیس قول دهد که بعد از چند روز رومینا را تحویل خانواده دهند.
غروب بود. آفتاب طاقت دیدن صحنه دهشتناک پیش روی را نداشت و پشت کوههای بلند البرز پنهان شد. مادر نیمه جان از ترس قالب تهی کرده بود. رحمت در خانه، بیحد بیقرار و مضطرب بود. از نیروی پلیس که از حقوق زن و کودک هیچ نمیفهمید تماس گرفتند که دخترتان پیدا شده و امشب به خانه بازمیگردد. رومینا رنگ بر رخسار نداشت. میدانست چه در انتظار اوست.
رحمت از خود بیخود بود. مقدار زیادی گُل کشیده بود. نشئه بود. هیچ حرفی با کسی نزد. شب دیر وقت به خانه آمد. رومینا خوابش برده بود. و طوبا با چشمانی باز و نگران در انتظار سایه وحشت بود. رحمت به خانه رسید. گردنش تا نزدیک سینهاش خمیده شده بود. طوبا منتظر او بود تا حرفی بزند. رحمت چونان سکوت شب، خاموش بود.
بهادر بیقرار بود. با دختر خردسالی رابطهای را شروع کرده بود که میدانست خطاست. حس نرینگی و مردسالاری به مردان اجازه هر کاری میداد. چه در نقاب خشونتگر چه در نقاب یک قهرمان ناجی! او فکر میکرد منجی رومینا از دست پدر اوست. شاید هم بازیگری کنار بازیگر دیگری بنام پدر بود که سناریوی آنرا نظام سراسر ضد زن و ضد کودک نوشته بود.
رومینا بعد از چند روز بیخوابی و بیقراری، سرانجام خوابش برده بود. طوبا برای دقایقی به دستشویی رفت. رحمت منتظر همین لحظه بود. بلافاصله پس از او، در دستشویی را از بیرون قفل کرد. به سرعت برق سراغ داسی رفت که زیر کت خود پنهان کرده بود. مانند سایه هیولایی بالای سر دخترش رفت. چشمانش بیروح بود. او گویی پیش از دختر جان باخته بود. داس را بر گردن باریک دخترش نهاد و …. . ماه از شدت درد و شرم پشت ابرها گم شد.
آن شب با قلبی سیاه و خونین شاهد یک جنایت بود. دست اندرکاران این جنایت مردانی بودند که هم داعیه ناموس داشتند هم بدان تعرض میکردند. مردان زیادی در این جنایت نقش داشتند در نقشهایی مانند پدر، باجناق، دوست پسر، پلیس، قانونگذار، رهبران ریش سفید دینمدار و سرانجام خدایی که مَرد بود.
اینک رحمت دیگر نگران ناموس خود نبود. او به معنای واقعی، یک “بیناموس” شد. ناموس خانواده، دیگر وجود نداشت. نویسنده و صاحب حساب چند هزار نفره اینستاگرام بنام “بیناموس” دیگر سر بر تن نداشت. صدای اعتراض او مانند صدای اعتراض نسل جدید در جنبش زن، زندگی، آزادی با گلوله مردان در قدرت و داس پدر رومینا خاموش شد.
ناموس، پدیدهای بشدت پارادوکسیکال بود و همچنان هست. این ناسازه، مورد تقدس مردان است و برای دفاع از آن جانهای بسیاری فدا کرده و میکنند. از طرف دیگر هم با فحاشی و تعرض به زنان، ناموس وابسته به مردان دیگر را مورد تعرض های کلامی و رفتاری قرار میدهند. همه این دوگانه ضد زن، توسط مردان و بطور روزانه بوقوع میپیوندند. رومینا اولین و آخرین قربانی این داس ناموس نیست.
پایان بیناموس!
تابستان ۱۴۰۳
مالمو سوئد
درود بر انتخاب کنندگان این دستان برای سایت اخبار روز،
هزاران درود بر نویسنده ارجمند این داستان.