شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۳

شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۳

هفت تصویر از آن سال‌ها – مهرداد خامنه‌ای

درس آن روز این رفیق به من، از هر کتاب و بحثی مهم‌تر بود: چپ بودن به یونیفورم چپ پوشیدن نیست، خود را به میان آتش انداختن است و در عین گمنامی یاری رساندن

۱- شجاع

روزی مادرم برای دیدن یک نمایشگاه عکس در دانشکده فنی دستم را گرفت و به دانشگاه تهران برد. از شانس بد او درست همان روزی بود که گارد شاهنشاهی به دانشگاه تهران حمله کرد. از آن روز سربازها را به یاد دارم، تفنگ‌های‌شان، پرتاب گاز اشک‌آور و سوزش شدید چشم‌هایم و از همه واضح‌تر چهره وحشت‌زده مادرم که دستم را به سختی می‌فشرد و به این طرف و آن طرف می‌دویدیم. به یاد دارم که دائما می‌گفت: چیزی نیست، نترس. من اما می‌دانستم که واقعه ترسناکی در شرف وقوع است و تنها برای این‌که از وحشت او بکاهم جواب ‌دادم: نمی‌ترسم، خوبم. هرچه سعی می‌کردم جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم نمی‌شد. این اشک با اشک‌های معمولی فرق داشت و سوزش چشم و بینی امانم نمی‌داد.

به مادرم گفتم: گریه نمی‌کنم، فقط کمی می‌سوزد. 

او گفت: خوب می‌شود، می‌برمت با آب بشوریش.

صدای تیر از فاصله‌ای دورتر. دیگر ساکت بودیم. مادرم من را در آغوش خود گرفت و پشت دیواری کوتاه قایم شدیم. 

یادم است که شعار: «اتحاد، مبارزه، پیروزی» را اولین بار آنجا شنیدم.

 فضا که قدری آرام شد به دستشویی دانشکده فنی رفتیم (نوع خطاطی نوشته سردر این دانشکده برایم جالب بود). سر و صورتم را شستم و سپس به نمایشگاه عکس‌ رفتیم. مادرم در میان همه عکس‌ها بر روی یک عکس بسیار صبر کرد. 

پرسیدم: این آقا کیه؟ 

گفت: این آقا «شجاع»* ماست. رشت دوست ما بود. دردانه مادرش بود. خیلی باهوش بود. شاگرد اول کنکور شد. 

آن ترس چند دقیقه پیش در چشم‌هایش به غرور بدل شده بود. 

کنجکاو شدم و پرسیدم: خوب بعدش چی شد؟ 

گفت: همین بی‌شرف‌ها‌ کشتنش.

با تعجب پرسیدم: همین‌جا؟ (بیرون دانشکده را نشان دادم) 

گفت: نه، سیاهکل. لاهیجان. همون‌جایی که می‌ریم استخر بزرگ داره،  کلوچه‌ می‌خریم. 

برایم روشن شد که «بی‌شرف‌ها» مادرم را می‌ترسانند، اشک سوزان از چشمانم سرازیر می‌کنند و شاگرد اول‌ها را می‌کشند.

در راه بازگشت به منزل مادرم گفت: به پدرت چیزی نگو که امروز چی‌ شد. ناراحت می‌شه.

گفتم: هیچی؟

گفت: نمایشگاه عکس دانشکده فنی رو می‌شه بگی.

گفتم: اون آقای شاگرد اول رو‌ هم بگم که دوستت بود؟

گفت: آره.

گفتم: سر راه کلوچه می‌خریم؟

گفت: آره قربونت برم، کلوچه هم می‌خریم و بلند خندید.

*شجاع‌الدین مشیدی متولد ۱۳۲۱ در شهر رشت. در سال ۱۳۴۰ با رتبه ممتاز کنکور وارد دانشگاه پلی‌تکنیک تهران شد و در سال ۱۳۴۴ در رشته مهندسی برق از این دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. در طول دوران تحصیل نماینده دانشجویان در فعالیت‌های صنفی بود. در سال ۱۳۴۶ با گروه بیژن جزنی در ارتباط قرار گرفت و فعالیت سیاسی – تشکیلاتی خود را آغاز کرد. در سال ۱۳۴۹به عضویت تیم شهر گروه جنگل درآمد. در ۱۲ بهمن ۱۳۴۹ دستگیر شد و  در تاریخ ۲۶ اسفند  ۱۳۴۹در میدان تیر چیتگر تیرباران شد.

۲ – عشق‌بازی

عشق‌بازی در اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت برای نسلی که در آن دوران تازه به سن بلوغ می‌رسید عالمی داشت. برای من تعریف عشق در سنین ۱۲-۱۳ سالگی با خواندن کتاب «جان ‌شیفته» رومن رولان شروع شد. زن را موجودی بسیار قدرتمند و دست نیافتنی تصور می‌کردم. قدری بعدتر وقتی پایم به دفاتر سیاسی باز شد رفیق دختری را یافتم که از همان ابتدا با مهربانی چند جلد کتاب به من داد تا مطالعه کنم. کتاب‌ها را به‌خوبی یادم است و حتی بوی آن اتاق را. نمی‌دانم شما بوی کتاب‌های آن سال‌ها را به یاد دارید؟ اگر امروز هم از کتاب‌های آن دوران چیزی به دست‌تان برسد همان  بو را می‌دهد. 

من هنوز چند‌تایی در کتابخانه دارم و گاهی بوی‌شان می‌کنم تا به آن زمان پرتابم کنند. چگونه انسان غول شد، دالغا، نقد اقتصاد سیاسی، صدای میرا، تاریخ سی‌ساله، درباره تاکتیک‌ها و …

آن لیست مطالعاتی بلند بالا را چنان با ولع می‌خواندم تا زودتر کتاب‌های قبلی را بازگردانم و دوباره آن رفیق را ملاقات کنم. چهره‌اش را محو می‌بینم ولی لحن و زنگ صدای جوانش را به خوبی به یاد دارم.

قدری بعدتر بر سر چهارراه‌ها دوباره در کنار بساط رفقای دختری جا گرفتم که آتش‌شان از من خیلی تندتر بود. چنان بی‌پروا با صدای بلند رازهای مگوی آن دوران را فریاد می‌زدند که در کنارشان احساس قدرت می‌کردم. من دوباره دل به یکی از آنها بسته بودم و وقتی او سرتیتر نشریه‌اش را فریاد می‌زد من هم صدایم را بلندتر می‌کردم و جوابش را می‌دادم و بر سر چهارراه دوئت با شکوهی از اپرای نسل انقلاب اجرا می‌کردیم. زیر چشمی گاهی به هم نگاه می‌کردیم و لبخندی و همین. هر دو می‌دانستیم که این عشقبازی نسل ماست و از این آوازخوانی سیاسی فراتر نخواهد رفت.

بعدتر دیگر عشق مفهوم جدیدی یافت. 

آنها که عاشقانه رفتند و آنها که ماندند تا عشق آن نسل را پاس دارند.

و اکنون بی‌هیچ دلیل مشخصی هرگاه قطعه:

«فریادی شو تا باران

وگرنه

مُرداران!»

را می‌خوانم یاد آن دوئت سرچهارراه می‌افتم و قلبم تند‌تند می‌زند.

۳ – رفیق در آتش

سال ۵۹ دوکار اصلی داشتیم: مطالعه و مباحثه.

هر روز قبل از مدرسه ساعت شش و نیم در باغ‌فردوس زیر درختی جمع می‌شدیم و در مورد مبحثی که از کتاب درس سیاسی‌مان آماده کرده بودیم گفتگو می‌کردیم و در حقیقت امتحان پس می‌دادیم. عصرها هم تا زنگ مدرسه می‌خورد خود را به پاتوق همیشگی، جلوی دانشگاه تهران می‌رساندیم. دروس و ساعات مدرسه در میان فهمیدن آن همه مباحث فلسفی و تاریخ جنبش کارگری از یک طرف و تحلیل وقایع سیاسی روزمره که مثل طوفان در گذر بود از طرف دیگر، مثل شوخی می‌مانست.

نوجوانانی بودیم که پس از انقلاب انگار یک‌ شبه بزرگ شدیم. یک روز در قسمت فوقانی اتوبوس‌های دوطبقه نشسته بودیم و تنها فکر و خیال‌مان گفتگو با دختران در طی مسیرمان تا خانه بود و ناگهان در روز بعد با لباس یونیفورم سبز یشمی چینی در همان اتوبوس‌ها از انقلاب جهانی و سوسیالیزم حرف می‌زدیم و کتاب ردوبدل می‌کردیم.

در یکی از این روزها با چند رفیق از مدرسه البرز قرار داشتیم. کجا؟ معلوم است دیگر، جلوی دانشگاه تهران. تا به هم رسیدیم شروع به بحث کردیم. 

موضوع: راه رشد غیرسرمایه‌داری.

با رفیقم جاوید حسابی خودمان را آماده کرده بودیم که در مقابل رفقای البرزی کم نیاوریم. متمرکز و‌ هیجان‌زده داشتم حرف می‌زدم که ناگهان چشمم سیاهی رفت و پخش زمین شدم. هنوز به خودم نیامده بودم که دیدم در میان دسته چماقداران هستم که هر یک از سویی مرا می‌کشد. یکی کیف دستیم را گرفت، یکی بر سرم می‌کوفت، دیگری فحش می‌داد. بله، گیر افتاده‌ بودیم و من عینک ته استکانی جاوید را می‌دیدم که در آسمان پرواز می‌کرد.

به سرعت ما را از هم جدا کردند و یکی یقه من را چسبیده بود و با خود می‌کشید و می‌برد نمی‌دانم کجا. نگو آنقدر گرم بحث بودیم که حمله چماقداران را که روتین آن روزهای جلوی دانشگاه بود اصلا نفهمیدیم.

انگار درگیری بالا گرفته بود و به قوای کمکی چماقداران از پایین خیابان انقلاب افزوده می‌شد و دائما در حین عبور به فالانژی که مرا با خود می‌برد می‌گفتند این را بده ما ببریم تا خودش را زودتر به بالا برساند. او هم یقه مرا ول نمی‌کرد و می‌گفت نه این فلان‌فلان‌شده رو‌ خودم باید تحویل بدم، خیلی خرابه وضعش. تازه فهمیدم که مرا به کمیته می‌برد. حالا چرا وضعم آنقدر که می‌گفت خراب بود نمی‌دانستم. خلاصه از دیگران اصرار و از او‌ انکار. تا اینکه از شلوغی فاصله گرفتیم. لحنش ناگهان عوض شد. گفت رفیق انقدر توی چشم نباشید. با این یونیفورم از صدمتری معلومه چه‌کاره‌اید. بعد هم با اونهایی که حرف می‌زدی همه شناخته شدن برید جای دیگه. الکی خودتون رو نسوزونید! فکر کردم چی داره می‌گه؟ این روش جدیدشون هست؟ از در دوستی می‌خوان وارد بشن که حرف بکشن؟ به چهارراه رسیدیم. دست کرد جیبش و ۲۰ تومان کف دستم گذاشت و گفت: سریع تاکسی بگیر و دورشو! چند روز هم این طرف‌ها نیا، حواستون رو هم جمع کنید! دستم را محکم فشرد و با سرعت برگشت بالا.

تازه فهمیدم که این رفیق کارش همین بوده که بچه‌ها را از میان این درگیری‌ها نجات بدهد.

بعد از نزدیک به چهل سال هنوز گرمای آن دست رفیقانه را حس می‌کنم. دستی که نپرسید از کدام گروهی؟ آیا با خط من جور هستی که کمکت کنم؟ نه، او تنها یک رفیق بود که خود را در میان آتش می‌انداخت که کمک رفقایش باشد.

درس آن روز این رفیق به من، از هر کتاب و بحثی مهم‌تر بود: چپ بودن به یونیفورم چپ پوشیدن نیست، خود را به میان آتش انداختن است و در عین گمنامی یاری رساندن.

۴ – جواد
از روز اول ورود به دوره راهنمایی، زمانی که فکر می‌کردم وارد دنیای بزرگ‌تر‌ها شده‌ام او با جثه غول‌پیکرش این توهم من را درهم ‌ریخت. پدرش بقال محل بود و به سختی از سال‌های تحصیلی با انبوه تجدیدی‌ها عبور می‌کرد. هنوز یکی دو سالی نگذشته بود که با حمله ناگهانی تستوسترون رفتارهای‌مان عوض شد. دیگر بازی فوتبال هنگام زنگ تفریح و زورآزمایی‌های گاه و بی‌گاه کفاف آن همه انرژی ذخیره شده را نمی‌داد. جواد و جمع محدود آخر کلاسی‌های غول‌پیکر حرف‌های جدیدی را به میان ما آوردند: «سکس».

انقلاب شد. همه به گروه و دسته‌ای تعلق داشتیم و بحث و تظاهرات و دیگر کارهای مرسوم آن دوره تنها چیزی بود که ذهن‌مان را مشغول می‌کرد. جواد اما همچنان فقط قلدری به سبک کلاسیک خودش می‌کرد و تنها مبارزه او دفاع شخصی در زیر ضربات مشت و لگد ناظم روانی مدرسه بود. یک بار که در خیابان جلوی مدرسه با فالانژها درگیر شده بودیم او خود را وارد معرکه کرد و با وارد کردن چند چک جانانه به طرف‌های مقابل دست من را گرفت و از میان معرکه بیرونم آورد. در یک لحظه طلایی فکر کردم یعنی می‌شود که جواد ما گرایش به چپ پیدا کرده باشد؟ که در همان دم با چند فحش خواهر و مادر آبدار توهمات من را سرجای خود نشاند و متوجهم کرد که سال‌ها رفاقت دلیل پا در میانی اوست.

شرایط سخت‌تر می‌شد و دوستان چندین ساله به دشمنان خونی بدل می‌شدند. استشهادهایی که مخفیانه برای لحظه موعود جمع می‌شد که زیرش را بهترین دوستان سابق امضا کرده بودند. همه جا بوی مرگ می‌داد. جاهایی که سال‌ها مسیر گذرت بود و تمام خاطراتت آنجا شکل گرفته بود به مکان‌های ممنوع برای رفت‌وآمد تبدیل شده بود.

در یکی از بی‌مبالاتی‌ها و گذر به محل قدیمی جواد را دیدم که با لباس فرم بسیجی زیر یک سری عکس ایستاده است. دو دل بودم که جلو بروم و حسی مرا به جلو هل ‌داد. به او گفتم: اینا چیه جواد؟ خنده‌ای کرد و جوابی نداد. دیگر فحش خواهر و ‌مادر هم نداد، نگاهی جدی داشت اما هنوز پرمحبت بود. با تامل پرسیدم: 

زیر استشهاد‌ها رو امضا کردی؟ نگاه معنا داری کرد و گفت: ک… خواهر و مادر هر کسی که امضا کرده باشه.

بله، جواد هنوز خود خود جواد بود.

دست دادیم و از هم جدا شدیم.

چند ماه بعد از همان محل رد می‌شدم که عکسش را روی دیوار مدرسه‌مان دیدم. 

«در ۲۵ آبان سال ۱۳۶۱ در سن ۱۸ سـالگی در سومار به شهادت رسید.»

۵ – فالانژ

۱- روز قبل فالانژها میدان توحید را قرق کرده بودند و یکی از رفقا را که کتاب می‌فروخت چاقو زدند. میدان توحید در آن زمان به خاطر بافت فرهنگی سکنه نسبت به جاهای دیگر شهر جو آرامی داشت و گاه ساعت‌ها آنجا در مورد مسائل مختلف می‌شد با مردم به بحث و گفتگو نشست. در این روز به‌خصوص جو به شدت متشنج بود و می‌دانستیم فالانژها برنامه دارند که این میدان را از چنگ‌ مردم درآورند. بین ساعت دو تا سه یکی دو بحث شکل گرفت و در همین حین متوجه وانتی شدم که در کنار باجه تلفن روبروی کفش ملی پارک کرده بود و بار آن کوسن بود. راننده وانت جلو آمد و گفت: من دیروز اینجا بودم خیلی شلوغ شد. یکی دو نفر رو هم چاقو زدند.

گفتم: بله در جریان هستیم.

گفت: آمدم بگم اگر امروز هم شلوغ شد سوار ماشین من بشین می‌برمتون. من ترکمنم. 

۲- دسته‌های اوباش دیگر به شکل سازمان یافته عمل می‌کردند و نطفه لباس شخصی‌های موتور سوار مسلح از همان دوران بسته شد. به صورت گله‌ای می‌آمدند و قصدشان فقط شکار بود.

در میدان جمهوری چراغ قرمز شد. موتورسواری جلوی پایم ترمز کرد. ترکش خانمی نشسته بود. با لهجه کردی گفت: چهارراه پایینی جاش‌ها دارن میان به سمت شما. می‌خوای بشین ترک موتور ببرمت. تشکر کردم و گفتم : ممنونم، تنها نیستم.

گفت: باشه. مواظب خودت باش رفیق.

و رفت. در این فاصله سریع خودم را کنار کشیدم و اراذل از راه رسیدند. آن رفیق کرد به فاصله کمتر از یک دقیقه جانم را خرید. به همین سادگی.

۶ – غروب جمعه

سعید از شهرستان آمده بود. اتاقی مجردی در حوالی میدان توپخانه داشت. کارگری می‌کرد و وضعیت مالی خوبی نداشت. معلوم بود زیاد با حال و هوای تهران جور نشده بود. از این که دائما از هر فرصتی که پیش می‌آمد از خاطرات ولایتش می‌گفت، معلوم بود که دلتنگ است. یک روز بعد از کار گفت رفیق می‌آیی ناهار خونه من؟ گفتم: چرا نمی‌آیم. غذا مذا بلدی درست کنی؟ گفت: به چنان غذایی برات درست کنم که به عمرت نخورده باشی.
رفتیم در اتاق محقرش که در آن تنها یک زیرانداز داشت و لحاف و تشک و میخی که لباس بر آن آویزان بود. تا رسیدیم دست به کار شد و شروع کرد به پختن برنج محلی. می‌خندید و از سرودهای کوهستان زمزمه می‌کرد. برنج که آماده شد دو تخم مرغ نیمرو درست کرد و پیاز بزرگی را از وسط قاچ کرد و نشستیم به خوردن. چنان با اشتها می‌خورد که فقط از نگاه کردن به او کیف می‌کردی غذا بخوری. هیچ غذایی تا این اندازه به من نچسبیده بود. این مهمانی زمینه‌ای شد برای قرارهای مرتب ناهار جمعه با رفیق سعید در اتاق محقرش.

بعدتر نوبتی یک هفته از دست‌پخت مادرم از منزل غذای شمالی می‌بردم و یک هفته هم برنج دودی و تخم‌مرغ نیمرو می‌خوردیم و من برای این‌که دست‌خالی نروم نوشابه هم چاشنی غذا می‌کردم.

یک بار هم از شراب‌های دست‌ساز پدرم یک بطر کش رفتم و نشستیم رفیقانه مست کردیم.

نمی‌دانم دقیقا چطور شد که در دیدارهای جمعه طبق یک قرارداد نانوشته حتی یک کلمه از سیاست حرف نمی‌زدیم. انگار هر دو این نیاز را احساس کرده بودیم که حداقل برای چند ساعت به مغزمان استراحت دهیم. به جای آن از خاطرات‌مان حرف می‌زدیم. از آرزوهای‌مان، از عشق و از چیزهای ساده زندگی و چقدر هم حرف داشتیم. در این‌گونه دیدارها زمان مثل برق می‌گذشت و دوستی ما صمیمانه‌تر می‌شد. محبت سعید جوری بود که به تمام وجودت رسوخ می‌کرد و چنان بی‌شائبه بود که هیچ سلاح دفاعی در مقابلش نداشتی.

یک روز خبر آمد که رفیق سعید را گرفتند. همین. دیگر خبری از او نشد.  همه چیز ناگهان دود شد و رفت.

من تا آن زمان این‌که می‌گفتند غروب جمعه غمگین است را اصلا درک نمی‌کردم، بعد از سعید همیشه همیشه همیشه غروب جمعه برایم زار می‌زند. 

۷ – مادر 

در عمق تابلو‌ سایه سیاه دو‌ نفر از پشت سر بود که سایه سرخ‌پوشی را کت بسته می‌بردند. در وسط تابلو رختخوابی بود که معلوم بود کسی تازه سرش را از روی بالش آن برداشته است. در جلوی این نقاشی، پیرزنی بود که به ما نگاه می‌کرد. نگاه این زن چنان عمیق بود که مو را بر تن سیخ می‌کرد. مخلوطی از غم، قدرت و علامت سئوال.

مادرم این تابلو را به من هدیه داده بود و سال‌ها بر دیوار اتاقم پرصلابت خودنمایی می‌کرد. تا روزی که من را همان‌طور کت بسته برای تفتیش به خانه آوردند. یکی از ماموران با دیدن تابلو با عصبانیت پرسید معنی این تابلو چیه؟ مادرم سریع خود را وسط انداخت و گفت: من این تابلو را برایش خریده‌ام -از جلوی دانشگاه- چند سال پیش و شروع کرد به توضیح دادن تابلو که مامور حرفش را برید و گفت: یعنی اون وسطی قرمزه کمونیسته.

مادرم انگار در آن لحظه احساس گناه می‌کرد. از اینکه اولین بار هم او بود که دست من را گرفت و به تظاهرات برد، از اینکه اولین کتاب‌ها و نشریات سیاسی را او برایم خرید، از اینکه اشعار فروغ و شاملو و کسرایی و زهری را دائم زیرلب می‌خواند و … اکنون تنها فرزندش گرفتار همان عقاید شده بود و سرنوشتی که تصورش برایش خوف‌انگیز بود.

دم در منزل با او با لبخندی خداحافظی کردم و خودم را قوی نشان دادم.

جلوی در مامور را گرفت و گفت:

صبرکن آقا یک چیزی به تو بگم!

راست در چشمانش نگاه کرد و گفت:

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

این همان نگاه آن مادر در تابلو بود که مو بر تن سیخ می‌کرد. مامور از بلبلی افتاد، آن نگاه عبوسش نرم شد، انگار برای لحظه‌ای در مقابل احساس مادر انسان شد و گفت: نگران نباش مادر، زود برمی‌گرده.

رفتیم. در تمام راه مامور ساکت بود.

۶  مرداد ۱۴۰۳

https://akhbar-rooz.com/?p=246662 لينک کوتاه

4 11 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kourosh
Kourosh
1 ماه قبل

درود و سپاس فراوان به خاطر این خاطره نویسی خاطره انگیز .
مرا هم به سال‌های بسیار دور برد و خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از آن دوران را برایم زنده کرد.
روزهای پر تلاطم انقلاب، تظاهرات گوناگون، پخش اعلامیه و شعار نویسی، دستگیری و فرار و …!
واقعا دست مریزاد

نادر
نادر
1 ماه قبل

ممنون از خاطره نویسى جالب شما. یک نکته: نام واقعى زنده یاد “شعاع الدین مشیدى” هست و نه “شجاع الدین” حتى روزنامه هاى رسمى آن زمان (جدا از لیست هاى سازمان هاى متنوع فدایى) هم شعاع الدین نوشته اند مگر آنکه در خانه او را شجاع صدا میکردند
تندرست باشید

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x