شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۳

شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۳

گفتگو با شاعری خوب (گَپی با احمد شاملو) – محمّدرضا مهجوریان

اشاره: شعرِ بسیار زیبای “نخستین که در جهان دیدم”، یکی از آخرین شعرهای شاعرِ بزرگِ ایران، احمد شاملو (۱۳۷۹- ۱۳۰۴) است. این شعر که تاریخِ اسفند ۱۳۷۷ را دارد، در کتابِ “حدیثِ بی‌قراریِ ماهان” که در سال ۱۳۷۸ به چاپ رسید، گنجانده شده است. این کتاب، که آخرین کتابِ شعرِ احمد شاملو، در زمانِ زنده‌بودنِ این زنده‌یاد است، در بردارنده‌ی برخی از شعرهای شاعرِ نام‌دارِ ما از سال ۱۳۵۱ تا ۱۳۷۸ است.

.

احمد شاملو در شعرِ “نخستین که در جهان دیدم”، با کلامی موجِز و مُعجِز و با تصویرهایی درخشان، که خصیصه‌ی شعرهای اوست، به چند نکته‌ی مهم می‌پردازد که اگرچه پیش از آن هم در شعرهایش به آن‌ها پرداخته بوده است، ولی از آن‌جا که این شعر، یکی از آخرین شعرهای او است، این بیان، چشم‌گیری و برجسته‌گیِ ویژه‌ای پیدا می‌کند، یا دستِ‌کم در دیدِ من این‌طور می‌آید. البتّه روشن است که بر خلافِ باورِ برخی محافلِ قدرت‌مدارِ در ایران که قصدِ بهره‌برداریِ سیاسی از این شعر داشتند، آخرین شعر بودن به معنای آخرین کلام و یا کلامِ آخرِ یک شاعر – و یا یک نویسنده و یا هر انسانِ دیگری – نیست. زیرا اگر که مرگ، ادامه‌ی زنده‌گیِ پُربارِ این شاعرِ پویا را ناممکن نمی‌ساخت، و از آن‌جا که که ا. شاملو، مانندِ دیگر شاعران و نویسنده‌گانِ آزاد اندیش، اندیشه‌ی خود را در مصلحت‌های قدرت، و در تنگنایی‌هایی وابسته‌گیِ حکومتی/سیاسی/حزبی/مرامی محبوس نمی‌کرد، آن‌گاه حتماً ما باز و باز شاهدِ بازگشت‌های مکرّر ولی همواره پویا و تازه‌ی او به این نکات، و شاهدِ تعابیرِ دیگرِ او از این نکات می‌بودیم، نکاتی که بسیاری از انسان‌ها در طولِ زندگیِ خود در این جهان، از تأمّل و اندیشیدن و از طرحِ پرسش‌های گَزتده در باره‌ی‌شان ناگزیرند، و بل‌که آن را ضروری می‌دانند، نکاتی که از مهم‌ترین‌ها در معنای انسان و زنده‌گیِ آدمیان بر این کرهِ خاکی بودند، هستند، و خواهند بود. زیرا که این نکات، نکاتی هستند که به هیچ پاسخی که بخواهد اَزَلی و اَبَدی باشد و برای همه‌ی دوران‌ها و برای همه‌ی آدمیان صادق باشد، تن نمی‌دهند.

(ـ)

شعرِ “گفتگو با شاعری خوب، گَپی با احمد شاملو”، که به بهانه‌ی ۲۴مین سالِ درگذشتِ زنده یاد، احمد شاملو، در این‌جا می‌خوانید، حاصلِ تأمّل‌هایی اگر که نه چندان پخته در باره‌ی آن‌چه‌ای است که احمد شاملو در این شعرش بیان کرده است. این شعر مالِ ۱۳۸۶ است. ۷ سال پس از درگذشتِ این شاعرِ عزیز؛ و چند سال پیش از تولّدِ جنبش‌های اعتراضیِ مَردُمِ ایران در سال‌های ۱۳۹۶، ۱۳۹۸، و سرانجامِ جنبشِ گسترده‌ی مَردمیِ “زن، زنده‌گی، آزادی” و … و نه گفتن به صندوقِ دروغ! جنبش‌هایی که به انسان و به زنده‌گی معناهای تازه‌ای دادند.

.

محمّدرضا مهجوریان

ــــــــــــــ

گفتگو با شاعری خوب

گَپی با احمد شاملو

ـــــــــــــــ

.

در لحظه‌های آخرِ مهلتِ کوتاه‌ات گفتی:

«بنگر چه درشتناک تیغ بر سرِ من آخته

آن که باورِ بی‌دریغ در او بسته بودم.» ([۱])

.

ای‌کاش که سخن به همین آسانی بود.

امّا سخن، دریغا، به همین آسانی نیست

زیرا که تو نگفته‌ای: آن “تیغ” چیست

وین “آن، ‌که تو در او “باورِ بی‌دریغ” بسته بودی، کیست؟

.

(۱)

این “آن” – که تو می‌گویی-، از قدیم یک‌کم پیچیده است،

در این “آن“، همیشه، دستِ‌کم دو آن” دَرهَم‌پیچیده است:

یک آن – که من گمان نمی‌کنم آن آنی باشد

که بر سرِ تو تیغ آخت،

لیک از “یقینِ خونین”‌ات می‌توان نشانه‌هایی در آن بازشناخت -:

اینآن”، آنی قدیمی‌ست

او هیئتی ندارد؛ یک‌سره معنی‌ست

این “آن”، آنِ هیچ کسی نیست.

.

کسانی این “آن” ‌را عشق می‌نامند، کسانی نیاز، کسانی آزادی، کسانی «اِعجاز» …

این “آن”، همیشه هست

تا هر زمان که انسان هست

نه! بهتر است بگوییم:

تا هر زمان که انسانیَّت.

.

آنانی که همیشه «هوای تازه»ای در سر دارند

هم‌واره “بی‌دریغ” در این “آن” باور می‌بندند.

و آنانی که برده‌گی به قدرت‌ را در باورها می‌کارند

«باور بستن در او» را با تیغ و تَبَر می‌دَرّند.

.

این “آن” از انسانِ در طَلَب، ‌طَلَب می‌کُند

که باورِ بی‌دریغ در او بسته، خود را از آنِ او کند،

و این شگفت که آن کس، به‌محضِ آن‌که از آنِ این “آن” شد

آغاز می‌کُنَد به به/هم/‌پیوستن، رَستن، رُستن،

آغاز می‌کند به خود را زنده‌ساختن!

.

در این “آن” – که تو نیز  بی‌دریغ در او باور بستی –

پیش از تو نیز کسانی باور بستند

بعد از تو  نیز کسانی در او، همین‌گونه بی‌دریغ، باور می‌بندند؛

این‌گونه است که می‌شکوفد این هستی.

.

امّا آن “آنِ“دیگر!

– و بی‌گمان همان “آنی” که بر سرِ تو تیغ آهیخت -:

این “آن“، همیشه هیئتی دارد:

‌گاهی به هیئتِ خویشتنِ خودِ یک انسان

گاهی به هیئتِ این یا آن انسان

گه‌گاهی هم به هیئتِ خودِ انسان.

.

این “آن” همیشه هست،

تا هر زمان که انسان هست وُ نفرت هست وُ نیازِ به عشق

تا هر زمان که انسان هست وُ زندان هست وُ نیازِ به آزادی

تا هر زمان که انسان هست وُ – به قولِ تو – “سفاهت” هست وُ نیازِ به “اعجاز” …

.

این “آن“، آنی قدیمی نیست

گرچه همیشه‌گی‌ست،

هر جا ولی به هیئتی دیگر، با نامِ دیگری‌ست،

همواره هم، از آنِ کسانی‌‌ست.

.

او از انسانِ در طَلَب، ‌طَلَب می‌کُند

که باورِ بی‌دریغ در او بسته، او را از آنِ خود کند،

امّا شگفت آن‌که خودِ او، به‌محضِ آن‌که از آنِ کسی شد

آغاز می‌کُنَد به از/هم/‌باز/گشتن، و گُسستن

تا آن‌که یک‌روزی ناگهان بر سرِ آن ساده‌لوح تیغ می‌کِشَد

و خود را می‌کُشَد!

.

هم‌چون تو که در این “آن” بی‌دریغ باور بستی،

پیش از تو نیز کسانی در “آن” باور بی‌دریغ بستند،

بعد از تو هم کسانی، همین‌گونه بی‌دریغ، در یک همچو “آنی” باور می‌بندند؛

این‌گونه است که می‌شکوفد این هستی.

.

عیب از باوربستن در ‌این آن نیست،

عیب از خودِ این آن است‌ که روزی باوربستن/به/‌خود را بر می‌انگیزد

آن‌گاه بعدِ فرصتِ کوتاهی

از آن‌چه‌ای که خود برانگیخته می‌پرهیزد.

.

آنی” ‌که تو “بی‌دریغ” در او باور بستی، اِی مَردِ خوب!

باور بستن به ‌خود را، خود، از خود دریغ داشت؛

آن که درشتناک بر سرِ تو تیغ کشیده‌ست

او تیغ پیش ‌از این، درشتناک‌تر از این،  برخود آخت.

.

از جمله‌کُشتارهای دردناکِ سال‌های گذشته

کُشتارِ دردناکِ همین “آن“‌ها به دستِ خودِ این”آن“‌هاست

یک “خودکُشانِ” جمعی!

این جوی‌های خونِ سالیانِ‌سال به هر گوشه‌ای روانه را، چه‌گونه ندیدی تو؟!

خونی وُ، پیکره‌هایی وُ، کُشتنی وُ، کُشته‌گانی عجیب!

آن‌گاه، در میانه‌ی این “جوی‌بارِ” خون، تو

از یک “باریکه”ی خونی سخن می‌گویی که “از یقینِ تو جاری‌ست”؛

این از تو انتطار نمی‌رفت!

.

(۲)

یک ساده‌گی تو کردی: باوربستن در این “آن“، آن ‌نیز بی‌دریغ

یک ابلهی هم او کرد: یازیدن رویِ شاعری مثلِ تو، آن هم تیغ!

من امّا “اِعجاز“ی در این میانه نمی‌بینم

این هر دو، عجزِ آدمی‌ست نه اِعجاز.

.

“اِعجاز” آن زمانی می‌شد باشد

که نه تو در او “باورِ بی‌دریغ” می‌بستی

و نه او بر تو، آن‌چنان درشت‌ناک، تیغ بر می‌آخت!

“اِعجاز” از تو سر زد که تاب نیاوردی و، او

با یک تیغی که بر تو آخته، کارِ یقین‌َ‌ات را ساخت!

این نیز از تو انتظار نمی‌رفت!

.

هر چند که حق این‌جا با توست

قلبِ بزرگ هم امّا با توست.

.

در او، تو بد نکرده بودی اگر “بی‌دریغ” باور بستی

تو بد نکردی، بل‌که ساده‌گی کردی، اِی ساده دل!

یک هم‌چو ‌کاری را هر کسی که احساسی دارد کرده است وُ خواهد هم کرد

خوبانِ روزگار این‌طورند؛

امّا اگر که تو در آن زمانه چنان بی‌دریغ در او باور”بستی”، شاعرِ هم‌درد!

شایسته‌ی تو نیست که در این زمانه، چنین  با دریغ، “بسته”ی خود “باز” کُنی، ساده‌مَرد!

.

“باور بستن، بی‌دریغ” وُ، سپس “تیغِ آخته بر/سر/دیدن”

تلخ است تلخ، تلخ‌تر از هر تلخی، امّا

دست‌ِ بلندِ بخت مریزاد!

که او در این زمانه اگرچه تیغ گشوده است

امّا در آن زمانه، فریب‌کار نبوده است

وَرنه گیرم که ما امروز از زخمِ تیغ‌اش ‌رَستیم

از زخمه‌ی فریب‌اش امّا هرگز هرگز نمی‌جَستیم!

.

(۳)

اِی بامداد!

امّا جهانِ ما هم – چنان که تو پنداشته‌ای – فقط “سراچه‌ی اعجاز” نیست.

او تنها گَه‌گاهی به یک سراچه می‌مانَد

و تنها گه‌گاهی در آن، سوسوی اعجازی بر می‌تابد،

آن‌هم فقط گاهی که خودِ آدمی به عَجز در می‌آید.

و آدمی باری، گاهی به طرزِ اِعجازآمیزی به عَجز در می‌آید

در فهم و هضمِ آن کسی، که گاهی چنان عاجز می‌مانَد

که تیغ بر سَرِ هر ساده‌دلی می‌کشد که در او بی‌دریغ باور می‌بندد؛

آن‌سان که گاهی هم آدم به طرزِ اِعجازآمیزی به عجز در می‌آید

در فَهم و هَضمِ آن کسی، که گاهی چنان عاجز می‌مانَد

که نمی‌تواند باورِ بی‌دریغ نبندد در آن کسی

که می‌داند او تیغ بر سَرِ هر ساده‌دلی می‌کشد که در او بی‌دریغ باور می‌بندد.

.

(۴)

اِی بامداد!

اکنون، که “واپسین” در جهان دیدی

می‌بینم خام‌‌سوزترگردیدی ([۲])

نسبت به آن زمان که “نخستین در جهان دیدی”!

.

اِی بامداد!

“نخستین” که در جهان دیدی، فقط “بَرگِ گُل، بویِ یاسمن” دیدی ([۳])

و آن “سَموم” را نتوانستی دریابی

که پیش ‌از تو از این “بوستانِ” کهن‌سال بر گذشته بود،

بی‌هوده نیست که از دیدنِ آن “بَرگ‌ وُ بو” تعجّبی در تو در نگرفت؛

و “واپسین” که در جهان دیدی، فقط “سَمومِ” روزگارِ خودت را دیدی،

و آن “بَرگِ گُل، بوی یاسمن” را نتوانستی دریابی

که زیرِ سایه‌ی این بوستان به‌جا مانده بود؛

بی‌هوده نیست که از ندیدنِ آن “برگ و ُبو”، تعجّبی در تو در نگرفت.

.

(۵)

اِی بامداد!

در کاروان‌سرای جهان، یک‌روز تو

از دَر دَرآمدی وُ، بر این بی‌دریغ‌سُفره نشستی،

پُختی، خوردی وُ نوشیدی، نوشِ جانِ عزیزت، امّا

هنگامِ رفتن – به نظر می‌آید – که نرفتی، بل‌که بَرجَلا زدی([۴] )، بَرجَستی،

و از حواسِ پَرت وُ، از دردِ تلخِ آن تیغِ ناروا، نمک‌دان را

در پای سُفره، مُلتَفِت‌نشده، بر زمین افکندی،

آری همان نمک‌دان، که تو هم آن را بی‌تردید

با شعرهای پُرشورَت آکَندی!

.

بنگر تو بامدادا!

اکنون کنارِ سفره‌ی بی‌دریغ،

نمک‌دانی واژگون و

باریکه‌ی راهی گرسنه

که میهمانِ عزیزِ ما را، خامِ خام فرو بلعید.

.

(۶)

“باری! سخن دراز شد …” ([۵])

یادِ تو زنده باد برادر!

و یادِ آن مَرامِ خوب

و آن کلامِ خوب‌تَر

وان شعرِ خوب‌تَرتَر!

.

ـــــــــــــــ

محمّدرضا مهجوریان، ۱۳۸۶ (۱۴۰۳)

.


زیرنویس‌ها:

[۱]گپی با احمد شاملو در باره‌ی شعری از او با نامِ: “نخستین که در جهان دیدم”. از کتابِ : “حدیثِ بی‌قراریِ ماهان”. ۱۳۷۸

نخستین که در جهان دیدم

به دکتر جهانگیر رأفت

ـــــــــــــــ

نخستین که در جهان دیدم
از شادی غریو بر کشیدم:
«منم، آه

آن معجزتِ نهایی
بر سیاره‌ی کوچکِ آب و گیاه!».

.

آنگاه که در جهان زیستم
از شگفتی بر خود تپیدم:
میراث‌خوارِ آن سفاهتِ ناباور بودن
که به چشم و به گوش می‌دیدم و می‌شنیدم!

.

چندان که در پیرامنِ خویشتن دیدم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تیغ بر سرِ من آخته
آن که باورِ بی‌دریغ در او بسته بودم.
.

اکنون که سراچه‌ی اعجاز پسِ پُشت می‌گذارم
بجز آهِ حسرتی با من نیست:
تَبَری غرقه‌ی خون

      بر سکوی باورِ بی‌یقین و
باریکه‌ی خونی که از بلندای یقین جاریست. (۱۲ اسفندِ ۱۳۷۷)

[۲] خام‌سوزیم الغرض بِدرود تو فرود آی برفِ تازه سلام!

(ا. شاملو. غزلِ “برفِ نو”. از کتاب: “باغ آینه”)

[۳] از این سَموم که بر طَرفِ بوستان بگذشت

عجب که برگِ گُلی مانْد وُ بوی یاسمنی

دیوان حافظ. تصحیحِ ا. شاملو – غزل ۴۸۷

[۴]بَرجَلا زدن: در مازندران این کلمه یعنی: از خشم برجَهیدن، برق‌زدن.

[۵]  «باری، سخن دراز شد

وین زخمِ دردناک را

خونابه باز شد».

احمد شاملو . “شعری که زندگی‌ست”. از کتابِ “هوای تازه”.

https://akhbar-rooz.com/?p=246445 لينک کوتاه

2.1 8 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سیامک
سیامک
1 ماه قبل

بخش چهار)
معرفی ادبیات کلاسیک: اجرای اشعار خیام, مولوی, حافظ (کانون), و ویراستاری “دیوان حافظ” (بخش انتقاد از شاملو می تواند از افراط در علامت گذاری های “دیوان حافظ” آغاز گردد. نکاتی که شاملو نیز شخصا به خود انتقاد کرده بود)
بخش پنج)
ادبیات کودکان: از “پریا” تا “یه شب مهتاب”
بخش شش)
تاریخ ژورنالیسم احمد شاملو: از “هفته‌نامه فردوسی” تا “کتاب جمعه” (شامل ساخت زدائی مشاهدات نجف دریابندری در باره ی فرمول های شاملو برای تاسیس و یا خاتمه دادن یک نشریه, و شناسایی و توجه به ژانرهای ادبی و جنبشهای هنری که شاملو آنها را معرفی می کرد). اما در حقیقت امر, بنابر روایت های فرهنگ فرهی, دوست و رفیق نزدیک دوران جوانی, “ژورنالیسم” شاملو از انتشار شبنامه های چند صفحه ای که فقط برای معرفی و محبوب نمودن شعرهای نیما بود, آغاز می گردد.
بخش هفت) 
شاملو و موسیقی: حضور شاملو در موسیقی و ترانه های ایرانی.

سیامک
سیامک
1 ماه قبل

معرفی و مقدمه ای بر “ده گانه ی الف. بامداد”: زندگی, آثار و نقد احمد شاملو در ده بخش comment imageآرشیوی که تدوین آن در اینجا مد نظر است, خود می تواند مقدمه ای باشد بر “دانشنامه احمد شاملو” (Ahmad Shamlou Encyclopedia).
بخشهای یک تا سه بر اساس “مجموعه آثار سه جلدی احمد شاملو” (انتشارات نگاه-۱۳۸۳) می باشند.
بخش یک)
شعرها: شامل هفده کتاب شعر؛ از نخستین کتاب شعر شاملو “آهن ها و احساس ” (۱۳۲۳-۱۳۲۹) تا بازپسین کتاب شعرش “حدیث بی قراری ماهان” (۱۳۵۱-۱۳۷۸). تک تک این هفده کتاب و شعر هایشان در اینجا دانه به دانه بازخوانی و قرائت نخواهند شد, روال بلکه بیشتر بر اساس شعرهای مورد علاقه و خاطره انگیز برای خود حقیر, و معرفی اجراهای دیگران از شعرهای شاملو ست).
بخش دو)
ترجمه های شاملو از شاعران جهان
بخش سه)
ترجمه های قصه ها و داستانهای کوتاه از نویسندگان جهان

الف باران
الف باران
1 ماه قبل

شعری از خامنه ای در برابر شعر پریا از شاملو . این شعر در نمایشگاه کتاب در تهران برای حاضرین سروده شد !

زار زار کریه می‌کردند پریا
سینه هم می‌زدند این آخریا
پریا زار می‌زدن بهر امام این شهید
پریا زار میزدن مرگ بر آن شمر و یزید
پریا گریه کنین گریه قشنگه پریا
هرکی گریه نکنه ، چارش تفگه پریا
پریا گریه کنید گریه قشنگه پریا
پریا گریه کنید با گریه تون ثواب کنید
قبر شاملو را برید سالی دوبار خراب کنید
قبر شاملو را باید شکستش پریا
هر که میره میشکنه ، آخ ناز شستش پریا …

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x