بزرگترین مشکل خواننده داستانهای کافکا این است که چطوری به معنا و مفهوم داستانهای او پی ببرد. او که با ساختارهای مفهومی بیگانه بود و با تصاویر فکر میکرد و زندگی میکرد و مینوشت. او درامهای انسانی را به تصویر میکشید و آزادانه در چندین سطح به یکدیگر میتنید و کیفیتی جهانی بهشان میبخشید. یک بار به دوستش «یانوش» میگوید: «من آدمها را نقاشی نکردم. یک داستان گفتم. اینها تصویرند. فقط تصویر.» در میان زوایای مختلف این روبهرویی، برخورد از منظر سرگذشت نویسنده، بهترین راه درک داستانهای او شناخته شده است. کافکا در«نامهای به پدر» میگوید: «نوشتههای من در باره توست؛ همه اندوهی که نمیتوانستم با آهی از سینه بیرون بریزم.»
شاید بتوان گفت که پیچیدگی رابطه کافکا با پدرش، محرکی برای نویسندگیاش بوده، ولی به ما نمیگوید که چرا اصلا کافکا مینوشته و توضیحی هم در باره شکوه و شگفتی کارهاش نمیدهد. برای تجزیه تحلیل داستانهای کافکا نباید وسوسه شویم که آنها را در امتداد فانتزی در برابر واقعیت قرار بدهیم. داستانهای او جهانی غیرقابل تغییر و بیگانه در برابر ما آشکار میکند. جهانی که توسط قوانین خودش اداره میشود و منطق خودش را دنبال میکند. این دنیا دنیای ماست و درعین حال هم نیست. تصاویر و نمادهای آن از دنیای پدیدههای ما گرفته شده است اما به نظر میرسد که به جای دیگری نیز تعلق دارند. ما احساس میکنیم با افرادی آشنا و موقعیتهای زندگی روزمره خودمان روبه رو شدهایم و با این حال این افراد و موقعیتها به نوعی بیگانه به نظر میرسند. آنها واقعی و فیزیکی اند و با این حال عجیب، غریب و انتزاعی. آنها از یک زبان هوشیارانه عاری از درخشش استفاده میکنند تا ارتباط معنی دارمیان یکدیگر را تضمین کنند و با این حال شکست میخورند و مانند قایقها در مه غیرقابل نفوذ، از کنار یکدیگر عبور میکنند. با این حال حتی این مه قلمروی سورئال (فوق العاده واقعی) چیزی قانع کننده در مورد آن دارد. بنابراین ما احساس هیجانانگیزی داریم که انسانهای کافکا چیزهایی با اهمیت و برجسته میگویند اما در همان حال درک آن برامان ناممکن است. در نهایت به نظر میرسد که خواننده با دو انتخاب در مورد چگونه خواندن آثار کافکا روبه روست. یکی اینکه جهان کافکا را پر از تمثیلها و نمادهای بزرگ و فوق العاده تحریف شده ( و در نتیجه بی نهایت واقعی تر) ببیند؛ دنیایی که ما را با یک چشم انداز رویایی از وضعیت خودمان مواجه میکند و دیگر این که از هرگونه ادعا و تلاش برای درک جهان خود چشم پوشی کنید و خود را در معرض فضای اضطراب فراموش نشدنی و عجیب غریب رویایی و گاهی هم وعده های کمرنگ امید قرار بدهید. چیزهای غیرمنطقی و وحشتناکی که در آثار اوست به خاطر آفرینش یک اثر ادبی معرفی نمیشوند، آنها برای بیان عمیق واقعیت معرفی میشوند و اگر فقط یک نشانه در نثر کافکا وجود داشته باشد، آن، فقدان هرگونه زبان ساختگی یا ساختار مصنوعی است. اساسا کافکا مایل بود که با نوشتن، آنطور که خودش آن را بیان کرده، خود را خاموش کند. از نظر ساخت و ساز بسیاری از نوشتههای او بیش از حد سازماندهی نشده، باز و مبهم اند و نیز معتقد بود که فقط نمادها و تمثیلها بهجای استعارهها و تشبیهات میتوانند نور بیفکنند.
او که با روانشناسی فروید خیلی آشنا بود. در دفترچه خاطراتش وقتی داستان «محاکمه» را در سال ۱۹۱۴ مینوشت، گفت: «سعی کرده که خودش را از طریق سمبلها از دیدگاه فروید بیان کند.» بنابراین کسی که داستان کافکا را با ذهنیت سمبلهای فروید بخواند، کمکی است که بهتر بتواند به درک دنیای کافکا برسد. البته خود فروید بارها اشاره کرده است که آنالیز هنری مشمول متد آنالیز او نیست. به هر حال در این شکی نیست که همه آثارش با عمیقترین سرنوشت بشر سر و کار دارند و او در زمان خود یک نویسنده بزرگ بود و یک متفکر بزرگ که در باره بیماری دوره تاریخی پیش رو هشدار داده بود، در حالیکه معاصرانش با آگاهی اندکشان احساس امنیت میکردند.
برخورد از زاویه جامعه شناسی هم بیشتر کارهای کافکا را آینه ای میداند از وضعیت تاریخی – اجتماعیای که در آن میزیسته. به هر رو بحث و مجادله میان منتقدان ادبی این نیست که کافکا چه گفته است، بلکه این است که چرا اینهارا گفته است.
کافکا از قلمروی مذهب کنار کشید، چون خدا را پیدا نکرد و خودش را نیز برای این پیدا نکردن سرزنش نکرد. در جایی میگوید که نوشتن برایش شکلی از دعا کردن است. او اعتقاد داشت که اگر بتواند دنیا را به قلمرویی از خلوص و حقیقت و بیتغییری برساند به هدف خود رسیده است. البته او به فلسفه «کییر کگارد» خیلی علاقه داشت و کییر کگارد به حقیقت محض معتقد بود. کافکا برای یکی از نویسندگان پراگ «اسکار بائوم» نوشت: «کییر کگارد یک ستاره بود که بر قلمروی من، برای من میتابد.»
او یازده می ۱۹۱۶ در یک مجله راجع به رویارویی فردی خودش با جهان و رواج فریب و حیله در امور اجتماعی و انسانی حرف میزند. او که از سوپروایزرش خواسته بود که با ترک کارش موافقت کند، هیچگاه مستقیم به او نگفت که بهخاطر بیماریی که دارد خواهان برکناری از کار است و حتی به خودش هم نتوانست این مسئله را به راحتی بگوید. به بیانی نصف حقیقت را گفتن در همه ما ریشه دارد. او در ادامه بحثش با مجله از واژه هایی استفاده میکند که در داستانهاش استفاده میکند و در آخر بحث میگوید: «همه چیز ادامه یک دروغ است اما به سوی حقیقت گام برمی دارد اگرکه من ثابتقدم باقی بمانم.» و این حرف نه فقط در داستانهاش که در سرگذشت خودش هم دیده میشود.
«پروفسور ریچی روبرتسون» در مقاله انتقادی خود به نام «کافکا. یهودیت. سیاست و ادبیات.» به این نتیجه میرسد که هدف کافکا روبهرو شدن با دنیای دروغین است. با قرار دادن آن در دنیای داستانی فقط به صرف اینکه داستان است علیه فریبکاری این دنیای فیزیکی طغیان میکند و به سوی حقیقت گام برمیدارد و «ناممکن بودن سمبلیک این هدف» که در جایگاه یک نویسنده برای خودش برگزیده، در انتشار حقیقت در داستان «پیامی برای امپراتور» جلوهگر است. پیام در راه و سرنوشتی که باید طی کند، شکست میخورد و با ظرفیت نویسنده که به طور غریزی میخواهد آن را بارور کند ترکیب میشود. در «پیامی برای امپراتور» کافکا داستان و ادبیات را برابر با جستجوی حقیقت میکند. نویسندهای را به تصویر میکشد که هم پیامرسان است و هم برای تلاش بهسوی حقیقت ناامید. یکی از کلمات قصار کافکا این است: «نوشته شده است. کسی باید نگاه کند و منتظر بماند. کسی باید آنجا باشد.» کافکا را نمیشود نادیده گرفت چون حضوری قابل لمس از ناممکنها میآفریند. شما را میبرد به جایی غیرقابل سکونت و سرگردان ولتان میکند. احساس میکنید کسی از پشت سر با شما حرف میزند. برمیگردید و متوجه میشوید که در دنیای متفاوت و نویی هستید. این همان دنیایی است که ذهن فنا شدنی آفریده. وسیع وپهناور است و شما در آن جستجو میکنید. کافکا بر حقیقت پنهان در تاریکی، نور میاندازد و ما در آن دنیا یاد میگیریم که چگونه با مرگ خدایان زندگی کنیم. از نگاه کافکا ما مثل احمقها به دنیایی زل میزنیم که یکی از خدایان، آن را جدا کرده است و تنها یک حقیقت الهی وجود دارد که در میان حقیقتهای مرتبط بههم، به دست انسان تجزیه شده است. به قول «ویلیام جیمز» زنجیری از واقعیتها که دارای قوانینی قابل تجدید نظرند. «دلوز» و «گواتاری» منتقدان فرانسوی، میگویند در ذهن و نوشتههای کافکا سوسیالیسم و آنارشیسم وجود دارد. «والتر بنجامین» منتقد ادبی یهودی-آلمانی، میگوید: «ما در درک آثار کافکا با محدودیتهای بیشماری روبه رو میشویم. حتی در مورد رهبری؛ امپراتوری که با خاطرات مردی که مرده است فکر میکند و میخواهد دانش را منتقل کند.»
البته صمیمیت روحی- معنوی در همه آثار کافکا دیده میشود و در همان حال نبود تکمیل این ارتباط نیز در همه جا دیده میشود. در همین داستان «پیام امپراتور» مردم میگویند: «ما که امپراتوری نداریم. آیا ما از حقیقت خیلی دور نیستیم؟»
امروزه نه تنها رابطهها گم شده اند بلکه سیستم طبقاتی میان درونی رهبران که جانشین خدایان باستان شده اند هم گم شده اند. جامعه شناس آلمانی «آرنولد گِهرن» در باره «عدم قطعیت عمومی» در آثار کافکا میگوید: «این عدم قطعیت امروزه در زمان و تجربههای ما دیده میشود. شما در این دنیای درهم برهم و آشفته نمیتوانید حتی یک نقطه ثابت و فیکس پیدا کنید و این شاید از ضعف تصورات ماست.»
«زیدی اسمیت» درآخرین مقاله خود راجع به کافکا در سال ۲۰۰۸ میگوید: «این سرگردانی پیام رسان امپراتور چه در صحرا و چه در این دنیای وحشی و از اینجا به آنجا رفتن یا به بیانی جایی را ترک کردن بیآنکه جایی را پیدا کنید همان استعارهای از یهودی سرگردان است که دور جهان میگردد تا جای خود را پیدا کند. حتی در داستان برج بابل شهودی از رسیدن به هارمونی وجود دارد که البته هیچگاه به دست نمیآید.»
«گوستاو یانوچ» که مصاحبهای با کافکا داشت و گفته بود: «او آینه آینده است.» میگوید: «کافکا دست روی چشمهایش میگذاشت و مرتب روی صندلی عقب جلو میرفت و میگفت: شما درست میگویید. شما مطمئنا درست میگویید. احتمالا برای همین است که من نمیتوانم هیچکاری را تمام بکنم. من از حقیقت میترسم. … باید سکوت کرد وقتی نمیتوان کمک کرد. به همین دلیل همه دستنوشتههای من باید نابود شود.»
کافکا وسواس عجیبی روی ساختمانها داشت. بخصوص ساختمانهایی که هیچگاه به پایان نرسیدند و قرار هم نبود کارشان تمام شود و هیچگاه به مرحله پرفکشن نخواهند رسید. ناتمام بودن هم یکی دیگر از کیفیت کارهای اوست. البته در آثار کافکا جوهر متن کاملاً با گسترش آن تناسب ندارد. یکی از درخشانترین، شوخآمیزترین و وحشتناکترین کلمات قصار او که در مارس ۱۹۲۲ در دفتر خاطراتش نوشته است، کمتر از دوازده کلمه است: «در جایی کمک، منتظر است و کتکزنان مرا به آنجا میبرند.»
این تصویری است که کافکا به آن بازگشته است. او در نامهای به معشوقهاش «فلیس بائر» نوشت که وقتی کودک بود مادرش در رفتارش با او «ناخودآگاه نقش یک کتکخور را در حین شکار بازی کرد» و او خودش را مثل همیشه مضطرب میدید، همیشه در حال فرار و طفره رفتن از مجازات غیرقابل اجتناب مرگ. او بعداً در سال ۱۹۲۲، به «ماکس برود» نوشت که با تشخیص ابتلای او به سل، در برابر چیزهای اجتنابناپذیر سر تعظیم فرود میآورد. « آنچه که من بازی کردهام، واقعاً اتفاق خواهد افتاد. من خودم را با نوشتنم خریده ام. من تمام عمرم مرده ام و حالا واقعاً خواهم مرد.»
«مارک هارمن» مترجم و ویراستار کتاب «مرگ کافکا و داستانهای منتخب» که توسط نشر دانشگاه هاروارد در دسترس است، میگوید: «هر چه متن کمتر باشد، بازده غنیتر است. کافکا استاد قطعه بود و سخنوری به بزرگی نیچه یا روشفوکو. این چند مثال را در نظر بگیرید. «قفسی به دنبال پرنده ای رفت.» «احساس میکنم یک چینی به خانه میرود، ولی بعد، من یک چینی هستم که به خانه میروم.» «مقصدی وجود دارد، اما راهی وجود ندارد. آنچه ما از آن به نام راه یاد میکنیم، تردید است.» «در مبارزه خود با دنیا، کت دنیا را در دست بگیرید.» کافکا به فلیس بائر گفت: «من هیچ علاقهی ادبی ندارم. من از ادبیات ساخته شده ام. من هیچچیز دیگری نیستم و نمیتوانم چیز دیگری باشم.» و سپس آن پاسخ معروف و حیله گرانه ای که او به دوستش ماکس برود که پرسیده بود آیا امیدی در دنیا وجود دارد؟ می دهد: «امید فراوان – برای خدا – امید بیپایان – فقط نه برای ما» او با معشوق دیگرش «دورا دومانت» طرحی دیوانهوار برای مهاجرت به فلسطین ریختند، جایی که هر دو در رستورانی در تل آویو کار میکنند، «دورا» آشپز و کافکا پیشخدمت است. او در باره این فانتزی به معشوق دیگرش «میلنا یسنسکا» گفت: «اگر هرگز قرار نیست تختم را ترک کنم، چرا نباید دستکم تا فلسطین بروم؟»
در اپریل ۱۹۳۳ «نشر اتحادیه دانش آموزان آلمانی» در حرکتی ناسیونالیستی علیه هرگونه حرکت و روح ضد آلمانی برخاست و گفت فقط آتش میتواند ادبیات ضد آلمانی را پاک کند. آنها یک لیست سیاه از چپها، دمکراتها و ادبیات یهودی که نمونه و مطرح بودند تهیه کردند. در این لیست از آثار انیشتن و برشت و فروید و کی سر و هس تا مارکس و کافکا نیز بودند. کتاب سوزان راه انداختند و همه آثار را از بین بردند.
منابع:
http://www.cliffsnotes.com/literature/t/the-trial/critical-essays/kafka-and-existentialism
Academia education site: Kurt J. Fickert, Wittenberg University
http://www.theguardian.com/books/article/2024/jul/09/franz-kafka-selected-stories-review-mark-harman