سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

 دو حکایت و چند انتخابات – م. دانش

  حکایت اول:  

  باسا باس سالمایون پِلی یاددان چیخار!! 

  «همدیگر رو هل ندهید. رعایت نوبت کنید  تا اشتباه پرداخت نشود»!!

 جسور بودم و اهل ریسک. تهران زندگی می کردم با برادرم. تصمیم گرفتم سربازی بروم. نزدیک به سه ماه از سربازیم سپری شده بود. ولی هنوز خانواده بی خبر از آن بود حتی برادرم در تهران. کاغازی «کاغذ» نوشتم و خانواده را مطلع کردم از موقعیت سربازی خود. آدرس و مشخصات کامل از جمله: شهر – پادگان – گردان – گروهان، را در نامه نوشتم.  پائیز رو به اتمام بود. من هنوز سرباز در عجب شیر. سال ۵۷ بود.

با رسیدن نامه، خانواده از موقعیت من مطلع می شود. پدر و برادر  تصمیم می گیرند به دیدارم بیایند عجب شیر. آن ها از اردبیل به سمت تبریز حرکت می کنند. در هوای سرد و برفی زمستان زودرس منطقه، اتوبوس اردبیل – تبریز در جاده گیر می افتد. آن دو، عاقبت پاسی از ساعت ۹ شب گذشته  می رسند تبریز. پدر حکایت شبِ رسیدن به تبریز را  چنین روایت کرد:

شب بود و هوا بسیار سرد. از اتوبوس پیاده و وارد خیابانی شدیم. موجود زنده ای در خیابان نبود. باد، برف از زمین می قاپید و می کوبید صورتمان. قصد پیدا کردن مسافرخانه داشتیم. اما در شهر غریب و نا آشنا، پیدا کردن مسافرخانه ممکن نبود. خیابان را بی هدف چند صد متری پیمودیم. جهت در امان ماندن سرمان از سوز سرما و بوران، از نیمه ی کت خود حائلی ساختیم. یعنی با دست نیمه ی کت را به سمت سر کشیدیم. سر خود در پناه کت پنهان کردیم. «سر در گربیان  کت خویش نهادیم». بلکه صورتمان کمی در امان باشد از چنگال بی رحم سرما و بوران. در خیابان کسی نبود برای پرسیدن آدرس. سرها در گریبان هم نبود مگر تن های لمیده در خانه ها! سر چهارراه، ناخواسته به خیابان دیگری پیچیدیم. در آن خیابان، صدای مردی به گوش مان رسید. سر از پناه کت در آوردیم. هیچ زنداه ای در خیابان نبود الا در دوردست، مردی کنار چرخ طافی زنبوری بر آن فریاد می زد: «باساباس سالمایون پِلی یادان چخار. ای شور پاخلا ییئن. بلکه هم لبو می فروخت»!!  فراموشی از من

به سرعت خود را کنار مرد فروشنده ی «پاخلا – لبو» رساندیم. ما را از فروشنده نیاز به چند بود: یک – پرسیدن آدرس مسافرخانه. دو – خریدن و خوردن «پاخلا یا لبو» تا بخشی از بخار متصاعد شده ی آن را با نفس سرمای بد کردار تاخت زنیم. اما با دیدن مرد فروشنده که خود کت و پالتو و شال و کلاه پشمی پوشانده بود، پرسیدن های ما فزونی گرفت! *چرا تا آن وقت شب بی هیچ مشتری، هنوز در خیابان مانده؟ * چرا بی هیچ مشتری، فریاد می زند: «باساباس سالمایون پلی یادان چیخار»؟

ابتدا او را احوال پرسیدیم. فروشنده، ما را میهمان لبخند خود کرد و گفت: «معلومه غریبه هستید»! او را جواب مثبت دادیم. سپس معادل «پنج یا ده ریال» – “باز  فراموشی از من”، متاع او را مشتری شدیم. فروشنده با سخاوتمندی بسیار، چندین برابر مبلغ سفارشی، «لبو یا باقالا» در دو بشقاب تحویل ما داد. این یک نیز افزون شدن به پرسش هایمان. مشغول خوردن شدیم و پرسیدن:

-چرا تا آن وقت شب تنها در خیابان است؟

فروشنده گفت: مرد تهی دست و عیال وار هستم. امروز با وجود کولاک و سردی هوا و نبود مشتری، هیچ نفروخته ام. بنابراین شرم دارم دست خالی رفتن به منزل.

-چرا با نبود مشتری فریاد «باساباس سالمایین …»، سر می دهی؟

فروشنده: ضمن طعنه به تیره بختی خود، در ذهن تصویرسازی خوش احوالی می کنم که گویا زیادی مشتری را به صف شدن دعوت کنم!

-چرا برای «پنج یا ده ریال» ما، این همه «پاخلا یا لبو» در بشقاب ریختی؟

فروشنده: تنها مشتری امروزم، شما هستید. با چنین شرایط هوایی، معلوم نیست که فردا هم مشتری داشته باشم. بنابراین، متاع من خراب خواهد شد. لااقل شما بخورید.

در نهایت فروشنده ی مهربان، با دادن  آدرس مسافرخانه ما را راهنمایی کرد.

این حکایت را با شرایط آیت الله خامنه ای در چند انتخابات اخیر سنجش کنیم. در قسمت اول، هر دو را شرایط یک سان است از بی مشتری. اما در قسمت دوم، فروشنده ی تبریزی حکایت ما، با صداقت و راستی، نبود مشتری را فاش می گوید. و در عین تنگدستی و ناداری مکنت، از شرافت خود حجاب شرم بر صورت می آویزد. گویی او با چنان کرداری، خود را ملامت کرده سزاوار تنبیه می داند. و با وجود سرما و بوران، تا دیر وقت در خیابان می ماند.

اما آیت الله خامنه ای بر عکس مرد تهی دست حکایت ما، پس از انتخابات بدون مشتری و بی رونق اخیر، عبایی از وقاحت بر تن و چهره در پرده ی دروغ، پنهان می سازد. و خویشتن را در رودخانه ی کبر و غرو رها کرده از «شور و حماسه»ی انتخابات، سرود پیروزی سر می دهد.     

حکایت دوم

پرداخت بدهی در دهِ بالادستی

آورده اند:  در منطقه ای هیچ درازگوش نرینه ای موجود نبود. تنها در یکی از دهات، مرد متفرعنی الاغ مذکری داشت. بنابراین؛ صاحبان مادینه الاغ های منطقه جهت داشتن کره الاغ، اجبارا می رفتند ده بالا دستی. همان دهی که الاغ مذکر داشت. صاحب نره خر را شرط و شروطی بود. از جمله: «هر الاغ ماده، تنها یک مرتبه حق نزدیکی با الاغ نر می داشت.» بهای جفت گیری هر الاغ ماده با نرینه، پنج تومان پول رایج بعلاوه یک کله قند بود.

 تیره بخت مردی که در یکی از دهات پائین دست، ماده الاغی بود. روزی از روزها، مرد پسرش را خواند و گفت: پسر جان با قرض و قوله پنج تومان تهیه و کله قندی به نسیه ستانده ام. فردا الاغ را ببریم ده بالا دست. بلکه خدای را بر ما رحم باشد و سال دیگر کره الاغی داشته باشیم.

صبح روز بعد، مرد به همراه پسر و الاغ راهی ده بالا دست شدند. آنان پس از دق الباب کردن دَر صاحب «نره خر»، به احترام ایستادند تا آداب قبل از جفت گیری آن دو حیوان اتمام پذیرد. سپس پنج تومان پول رایج و کله قند را تحویل صاحب الاغ «نر» دادند و دستش را به گرمی فشردند. پس از آن مراحل نهایی شروع شد. آن دو حیوان را کنار هم رها کردند. از بد حادثه و سیاه بختی صاحب مادینه، نره خر کار را نابجا انجام داد. چنانچه گفته شد، شرط نزدیکی نره خر با مادینه، تنها یک بار بود.

لاجرم مرد و پسر و ماده خر، بی هیچ دست آوردی راهی آبادی خود شدند. نزدیکی آبادی رسیده بودند که با چند هم ولایتی رو در رو گشتند. آنان با هم دیگر سلام و احوال پرسی کردند. هم ولایتی ها از حال نا کیفور مرد که پسر و الاغ همراهش بود متعجب شده پرسیدند:

فلانی اغور بخیر باشد. کجا بودید؟

مرد گفت: ده بالا دست بودیم.

-چکار داشتید؟ برا چه آنجا رفته بودید؟

-بدهی داشتیم. رفته بودیم برا پرداخت بدهی!

-بدهی چی؟ برای کی؟

-پنج تومان و یک کله قند خود ما بدهکار فلانی «صاحب نره خر»، بودیم. و البته خرمان هم به خرش .. بدهکار بود. رفتیم و پرداخت کردیم.

حال، احوال اصلاح طلبان سنجش شود با این حکایت. آنان «اصلاح طلبان»، هر از چندی اجبار پرداخت دارند به صاحب صندق انتخابات بی هیچ دست آوردی. صاحب صندوق بسان صاحب «نرینه»، آنان را چنان شرط نهاده که جز پرداخت، هیچ بر آنان دست آورد نباشد. اما گویی آنان را هوس داشتن کره خر، به طمع می اندازد و مکرر کردن پرداخت بی حاصل!

نکته ها از این گفته ها:

اگر کس را سودای رهبری و بزرگی اپوزیسیون در سر باشد، بایسته است صحنه ی آخرین انتخابات «ریاست جمهوری» را به دقت بنگرد:

*تعدادی از «مردم»، با علم و آگاهی تمام، مشتری مردی «قالیباف» هستند که دزدی و اختلاس و چپاول او کمترین حجاب بر چهره ندارد. پس دزدی و اختلاس پیش آنان رسمیت دارد و حرفه و شغل محسوب می شود!

*عده ای از «مردم» هوا خواه مردی «جلیلی» هستند که بی کمترین پنهان کردن، کپی پیست شده ی سریر قدرت تکیه زدگان در افغانستان است. پس آنچه می جویند غیر از داشته های خود، از «آخوند های» افغانستان قرض می گیرند.

*بخشی از «مردم» چنان چون مرد صاحب ماده الاغ حکایت ما، طمع می ورزند و داشتن کره الاغی در رویا می پرورانند. آنان بر مکرر کردن کردار بی ثمر خود اصرار می ورزند.

*و دیگر اینکه؛ اکثریتی از «مردم» با افکار رنگین کمان، بیرق آرزو بر باد امید بسته، منتظر پایان صحنه ی بازی حکمرانان فعلی هستند.

اما نکته ی مهم اینکه؛ باید پذیرفت «مردم» از جمع هر چهار تشکیل شده است.

م. دانش

https://akhbar-rooz.com/?p=245145 لينک کوتاه

4 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x