دیدمش
از خیسی موی، توفان پریشان کرده
ابر تنهایی* می بارید بر سر او
لحظه هاش گویی نه حال و نه پیش و نه پس
به گریزی از مرکز خاک، دو پای و دو دست
نه نگاهش به کس
بر همه بسته دو گوش و
غرق سودایی شده
جامه، بی تن، کرده چون بیرق جنگ بر تیرِ چراغ آویزان
.
پنجه بر بازو بر گردن راه شیری
دست خود می بوسید!
مردمک، گنبد بر سوی دگر می چرخاند.
.
.
نه نگار کسی!
لب سرخپوشش از شاخه ی توت
طعنه ی رنگ به بیرنگی شهر!
غربت آوازش،
از زمان و نتِ طیف رفته برون،
در گوش دگر میپیچید.
نه به بندی، گلو
نه به کیفی پر از بیمه و کارت، آویزان
لای سطرها سفید
جنگ هست و نیست را بی پروا
از نوع دگر می خندید.
.
.
تازه از خوردن گندم فارغ
همه سدها ویران شده بود
گذر آبشار از دره ی دون
نه النگویی و نه حلقه به دست
اسب خورشید را هی می کرد!
.
.
*تنها بودن
.
آتلانتا، ژوئن ۲۰۲۴
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز