چخوف در یک دوره بسیار حساس تاریخی روسیه زندگی کرد. یک سال بعد از تولدش «تزارالکساندر دوم» برده داری را در روسیه ممنوع کرد. در حالیکه دو پنجم جمعیت روسیه در اختیار برده داران بود و بردهها سواد خواندن و نوشتن نداشتند. پدربزرگ چخوف نیز زمانی برده بود و جزو آن نادر بردههایی بود که توانسته بود رهایی خودش را بخرد. البته این برنامه رها سازی بردگان توسط الکساندر دوم، بخشی از یک برنامه بزرگتر برای مدرنسازی روسیه بود که با این که در جنگ کریمه (۱۸۵۶-۱۸۵۳) شکست خورد، برنامه مدرنسازی توسط او و دو تزار بعد از او دنبال شد، چون آنها نیز باور داشتند که برای حفظ امپراتوری روسیه باید به سوی مدرنیزم بروند.
در سال ۱۸۸۱ که چخوف در دانشگاه مسکو پزشکی میخواند تزار الکساندر دوم ترور شد و همین اتفاق باعث شد که پسرش «تزار الکساندر سوم» و بعد هم نوه اش «نیکلاس دوم» واکنشهای خیلی شدیدتری در دوران فرمانروایی خود نشان بدهند و این دوران مصادف با رشد ادبی چخوف بود. وقتی در سال ۱۹۰۴ چخوف از دنیا رفت، آغاز جنگ روسیه و ژاپن بود. در حقیقت یک چهارم بزرگسالی چخوف مصادف بود با شدیدترین واکنشهای تاریخی روسیه. چنانچه بعد از ۱۹۰۵ یکسال بعد از مرگ چخوف، نیکلاس دوم که از ژاپن هم شکست خورده بود خیلی از رفتارهای واکنشی را تعدیل داد. در آن دورانی که چخوف می زیست مدرنیته به سرعت در روسیه رشد میکرد و طبقه متوسط زیاد و زیاد تر میشد. البته اگر بخواهیم با امریکا یا اروپای غربی مقایسه کنیم روسیه خیلی عقب بود و هنوز بیشتر مردم دهقان بودند و فقیر و سواد خواندن نوشتن هم نداشتند. تا سال ۱۹۱۳ فقط دو درصد جمعیت در کارخانه و بخشهای تولیدی کار میکردند. در این دوران با این که برده داری ممنوع شده بود و اکثر بردهها دهقان شده بودند، باز هم به نوعی تحت سلطه ثروتمندان بودند و طبقات بالا دست از سانسور و اعمال فشار بر طبقات پایین برنمیداشتند و برای نویسنده فکاهی نویسی مثل چخوف مواد فراوانی مهیا بود. در این دوران روسیه نویسندگان و موسیقیدانان بسیار برجستهای به دنیا ارائه داد. کسانی مثل: چخوف، داستایِوفسکی، تولستوی، تورگنیف، چایکوفسکی، مازورفسکی، ریمتسکی کورساکف و راخمانینف. تمامی این افراد در بخشی از زندگی چخوف حیات داشتند. تولستوی او را در سال ۱۸۹۵ دید و چایکوفسکی در ۱۸۸۸ و هر دو چخوف جوان را گرامی داشتند. پس از مرگ چخوف نقاشی مدرن( کاندینسکی) و موسیقی مدرن (استراوینسکی) درفرهنگ مدرن روسیه پا به عرصه حیات گذاشت.
لازم به گفتن است که در زمان چخوف شهر زادگاهش «تاگانروگ» پر از خارجی بود و تزار نسبت به یهودیان ساکن روسیه تبعیضی قایل نمیشد و نیمی از جمعیت روسیه خارجی بودند و شامل صد ملیت بودند. تزار در سال ۱۸۶۷، آلاسکا را به امریکا فروخت و وسعت روسیه دو برابر وسعت امریکا بود. البته او همچنان به بزرگ کردن امپراتوری خود میپرداخت.
چخوف در زادگاهش «تاگانروگ» که بود، برای مجلهها داستانهای فکاهی مینوشت و نمایشنامههای طنز که متاسفانه امروز همه شان در دسترس نیستند، ولی میتوان گفت که چخوف رنج و درد دور و بر خود را به صورت طنز بازتاب میداد. چخوف با این که سومین بچه خانواده بود، ولی خیلی زود به بلوغ فکری رسید و در بیست سالگی به برادران بزرگترش میگفت که راستگویی و احترام به خود یکی از مهمترین عناصر زندگی موفق و با حرمت است.
چخوف و رابطه با زنان
چخوف به مرکز تنفروشان مسکو زیاد میرفت و از جوانی بهخاطر شوخطبعی و قدبلندی و خوشسیمایی مورد توجه زنان بود. چنانچه میگویند دکترش به او گفته بوده که تو، دو تا مرض داری یکی اینکه خون تف میکنی و یکی هم اینکه زیاد دنبال عشق میروی. اولین نامزد او «دنیا اِفروز» یک زن جوان یهودی بود که رابطهشان دیر زمانی نپایید. چخوف با یک تنفروش ژاپنی در ساخالین (ساخالین واقع در شمال ژاپن، تحت کنترل امپراتوری روسیه بود.) رفت و در نامهای در باره او نوشت که چقدر تجربه دلپذیری داشته چون او یک هنرمند کامل در عشوهگری بود. بعد به سریلانکا رفت و در آنجا هم با دختر چشم درشت هندویی قرار گذاشت و بعدها نوشت؛ او مثل یک برش نارگیل در زیر نور ماه بود و نوشت که آنچه من در زنها بیشتر از هر چیز دوست میدارم زیبایی آنهاست. البته زنهای بیشماری در زندگی چخوف بودند، ولی یکی از آنها خیلی معروف است. او زن بلوندی بود به نام «لیدیا میزینوف». خواهر چخوف «ماشا» میگوید: «وقتی لیدیا در خیابان راه میرفت هیچکس نمیتوانست چشم از او بردارد. چخوف شعرهایی هم برای او سروده. «لیکا! لیکا! ای اهریمن زیبایی!»
گفته شده است که یکی از مهمترین روابط رمانتیک چخوف با او بود. البته دو تا از دوستان نزدیک چخوف هم به آن زن تمایل داشتند و در آخر هم لیدیا از دوست متاهل چخوف «ایگناتی پوتاپنکو» که نویسنده بود، باردار شد و او لیدیای باردار را ترک کرد و بچه لیدیا هم در دو سالگی از دنیا رفت. در داستان «خواربارفروش» که به سال 1892نوشته شده، شخصیت زنی که به همسر دکترش وفادار نیست از لیدیا گرفته شده است.
چخوف تا چند سال قبل از مرگش زیر بار هیچ تعهدی نرفت و از ازدواج دوری میکرد. البته فشار نانآوری خانه بر دوش او بود و از سویی نزدیکی او به مادر و خواهر و مقاومت و حسودی آنها نسبت به ازدواج او هم موثر بود. در نامهای به برادرش توضیح میدهد که رفتار سبعانه و دروغگویی پدر، جوانی مادر را از بین برد و همچنین نوشت که هیچگاه نباید با هنرپیشهها و هنرمندان و نویسندهها ازدواج کرد، چون در همه حال هنرشان در درجه اول اهمیت است. اگر چه خودش بعدها با یک هنرپیشه ازدواج کرد.
در سال ۱۸۸۹ با هنرپیشهای به نام «اولگا نیپر» آشنا شد. نخستین بار او را در تئاتر ملی مسکو روی صحنه تئاتر دید. او نقش «ایرنا» را در نمایشنامهای از تولستوی بازی میکرد و بعد هم در نمایشنامه «مرغ دریایی» چخوف بازی کرد. اصلیت او آلمانی بود و نزدیک به سی سال سن داشت. هشت سال جوانتر از چخوف بود. او با مادر بیوه و دو داییاش زندگی میکرد. چخوف به خاطر بیماریش بیشتر در «یالتا» اقامت داشت و اولگا به خاطر بازی در تئاتر بیشتر در مسکو اقامت داشت. گاهی چخوف به مسکو میآمد و گاهی او به یالتا میرفت تا که آخر اولگا گفت که بهتر است چخوف به مسکو بیاید و با هم ازدواج کنند. چخوف گفت از مراسم ازدواج وحشت دارد. از تبریگ گفتنها و لبخندهای مردم و ایستادن رو به روی صحنه ی عقد میترسد و گفت در صورتی با او ازدواج میکند که طبق برنامه قبلی زندگی مجردیشان پیش بروند و بیهیچ جمعیتی در مراسم. آنها مخفیانه ازدواج کردند و بعد هم رفتند به کوه اورال و رودخانه ی ولگا. روز ۲۵ می ۱۹۰۱ در کلیسای کوچکی در مسکو با چهار شاهد که هیچکدام از طرف چخوف نبودند ازدواج کردند و کشیش همانی بود که پدر چخوف را در همان سال ۱۹۰۱ دفن کرده بود.
آنها وارد شهر «نیژنی ناوگرود» شدند و ماکسیم گورکی را ملاقات کردند. او در حصر خانگی بود چون علیه دولت فعالیت های چپگرایانه کرده بود و اعلامیههایی علیه تزار چاپ کرده بود. از آن جا هم رفتند به «سنتاریوم». در این میان خواهر چخوف که با این ازدواج مخالف بود، وقتی شنید چخوف ازدواج کرده بسیار متاثر شد.
وقتی که چخوف و اولگا میخواستند از سفر برگردند، چخوف خیلی هراسان بود که با ماشا چه کند. او را به سنتاریوم دعوت کردند، ولی ماشا نپذیرفت و حتی اولگا بعدتر ماشا را تشویق به ازدواج کرد و او باز هم نپذیرفت. برایش خیلی سخت بود که بپذیرد دیگر زن اصلی در خانه ی چخوف نیست. در این میان سلامتی چخوف هم رو به وخامت گذاشت و وصیت نامه خود را نوشت. او بیشتر اموال و حتی سهم خانه را به خواهرش ماشا داد و اولگا را که پول خوبی از بازیگری در میآورد، در درجه دوم قرار داد.
آنها در دوران سه ساله ازدواج شان بیشتر اوقات از هم دور بودند و حتی وقتی اولگا خانهای در مسکو اجاره کرد که چخوف مدتی را با او بگذراند، ماشا به شدت احساس خشم کرد و با دخالت در رابطهشان باعث شد که چخوف خیلی زود مسکو را ترک کند. مادر چخوف و ماشا هیچگاه از این ازدواج راضی نبودند و شرایط مناسبی را برای کنار هم بودن اولگا و چخوف فراهم نکردند. در این بین چخوف سعی میکرد در روبهرویی با اولگا به طنز متوسل شود و از آن سپری در مقابل درد و رنج بسازد. البته خودش هم نمیتوانست نسبت به موقعیتی که داشت بیتفاوت باشد و در آن اوضاع داستان «کشیش» را نوشت که مرگ کشیش در داستان بازتابی از مرگ خودش در موقعیت زندگیش بود.
اولگا در سال ۱۹۰۲ باردار شد و با مشکل روبهرو شد و مجبور به جراحی شد، ولی در آن زمان همه گفتند او چون به چخوف وفادار نبوده ترجیح داده که از شر بچه آزاد شود. بعد از آن اولگا و چخوف مدتی را با هم در یالتا سپری کردند تا که حال عمومی اولگا بهتر شد. میان آنها نامههای عاشقانه بسیاری رد و بدل شده است که همه در مجموعه «نامههای چخوف» موجود است. در این اوضاع اولگا برگشت به تئاتر در مسکو و چخوف برگشت به نیس که به گفته ی خودش در مقابل یالتا بهشت بود. چون مردم در خیابان میخندیدند و چهره عبوس پلیسها پیدا نبود و در خیابان خبری از مارکسیستهایی که در چهرهشان من خیلی مهم ام داد میزند، نبود. او بعد از نیس به مونت کارلو رفت و در کازینوها قمار بازی کرد. وقتی دوباره برگشت به یالتا ماکسیم گورکی هم به او ملحق شد و به حلقه دوستانش آهنگساز روسی «راخمانینوف» هم که عاشق کارهای چخوف بود، پیوست.
در سالهای ۱۹۰۲ و ۱۹۰۳، چخوف زمان زیادی را با تولستوی گذراند. آن زمان تولستوی هفتاد و سه ساله بود و در ژوئن ۱۹۰۴ با اولگا به «بادن وایزر» آلمان رفتند. در آنجا اسپا بود و هوای لطیف و خورشید تابان. چخوف هر پنج یا شش روز برای خواهرش ماشا نامه مینوشت و از وضع سلامت خود میگفت که رو به بهبودی است، ولی در دوم ژوئن هنگامی که هوس شامپاین کرده بود و دستور آن را داده بود عمر او به نوشیدن آن قد نداد.
باورهای مذهبی و فلسفی چخوف
چخوف نیز مثل روشنفکرهای دوره ۱۹۰۰ دارای اعتقاد مذهبی نبود و بیشتر باور به فلسفه ی نیچه داشت که خدا مرده است. ( نیچه در سال ۱۹۰۰ درگذشت.) زیگموند فروید که برداشتش از رویاها را در کتابی یک سال پیش از فوت نیچه نوشته بود، مذهب را مجموعهای از فانتزیها نامید. چخوف در سال ۱۹۰۳ در یکی از نامههاش نوشت که من دیگر کاملا باورم را از دست داده ام و فقط به اینتلکت باور دارم و آن را دنبال میکنم. البته او احترامش را به مردم مذهبی هیچگاه از دست نداد و این موضوع را در داستان کشیش هم میتوان دید. او مذهب سنتی را پس زد، ولی اعتقادات معنوی یا اسپیریچوالی بسیار محکمی داشت. در دفتر یادداشتهاش در سال ۱۸۸۷ نوشت: «میان خدا وجود دارد و خدا وجود ندارد یک مسیر گسترده است که فقط آدمی عاقل با تلاش و زحمت بسیار میتواند از آن عبور کند.» او با دگماتیست کلیسا مخالفت میکرد، ولی به اصولی که تولستوی به آن باور داشت احترام فراوانی میگذاشت و تولستوی یک مسیحی ارتدوکس بود. در یکی از نامههاش گفته است: «اصول اخلاقی بالا و پایینتر یا متوسط وجود ندارد. همه آنچه که عیسی مسیح به ما داده است مهم است. دروغ نگوییم و دزدی نکنیم و دیگری را آزار ندهیم و بقیه. من حتی در داستانهام هرگز آرزوی داشتن زن همسایه یا مرد همسایه یا اموال و دام و احشام او را نداشته ام و تظاهری هم نکرده ام.» او به علم و پیشرفت علم باور داشت.
داستانهای اولیه چخوف که فکاهی بودند در روزنامه «زمان نو» با اسم مستعار چاپ میشدند و شخصی بهنام «الکسی سووورین» آنها را ویرایش میکرد. از سال ۱۸۸۶ او از چخوف خواست که با نام واقعیش بنویسد. برای اولین بار چخوف با نام واقعی خودش در روزنامه داستان گذاشت و خیلی سریع توسط نویسنده موفق آن روز «دیمیتری گریگوریویچ» تشویق شد و مورد عنایت قرار گرفت. از سال ۱۸۸۶ داستانهای او تغییر کردند و در سال ۱۸۸۸ با این که هنوز سی سالش هم نبود یک نویسنده مهم و شناخته شده بود و جایزه پوشکین را برای داستانهای کوتاهش در مجله زمان نو که توسط سوورین چاپ شده بود، دریافت کرد.
در این دوران چخوف در نامهای به برادرش مینویسد: «حالا میفهمد که چقدر از نظر فرهنگی رشد نکرده است و میخواهد خود را بالا بکشد و از آن فرهنگی که بار آمده فراتر برود و برای این کار نیاز به آزادی درونی است که این احساس بهتازگی در من رشد کرده است. قبلا این احساس را نداشتم برای همین هم بیدقت بودم و به کارم احترام نمیگذاشتم. آنچه که نویسندگان طبقه بالا از طبیعت دریافت میکنند هیچ ارزشی ندارد. میخواهم از پسر یک برده بنویسم که در مغازه کار میکند و در گروه کر آواز میخواند و به مدرسه میرود و سپس به دانشگاه و یاد گرفته است به هر کسی که از طبقه بالاست و موقعیت بالایی دارد احترام بگذارد و دستهای کشیش را ببوسد. کسی که زیاد شلاق خورده است و یاد گرفته بجنگد و حیوانات را آزار بدهد. دوست دارد با خویشاوندان ثروتمندش شام بخورد و در مقابل خدا و انسان با دورویی کامل سپاسگزار باشد با آن که میداند در چه وضعیت نابسامانی است. میخواهم در باره برده درون مردی بنویسم که فشارش میدهد و آن را قطره قطره از درونش بیرون میکشد و یک صبح زیبا برمیخیزد و میبیند که دیگر هیچ قطره خونی از آن برده در رگهاش نیست و یک مرد واقعی شده است.»
در سال ۱۸۸۹ چخوف برادرش نیکلای را که الکلی شده بود و از بیماری سل رنج میبرد، از دست داد. مرگ او خیلی روی چخوف تاثیر گذاشت و بعد از آن شروع به سفرهایی دور و دراز کرد. با مردم مختلف حرف میزد و به مداواشان میپرداخت. توجهش به زندانیها و بیماریهاشان نیز جلب شد و به حشر و نشر با زنان پرداخت.
سکس و چخوف
در داستان زن و سگ ملوس هر دو شخصیت ازدواج کرده اند و هر دو وارد رابطه عاشقانه میشوند. چخوف نشان میدهد که در مقابل زندگی کردن با همسری که پای عشق در میان نیست، رابطه خارج از ازدواج اگر که عشقی در کار باشد، برتری دارد
در نامه ای به برادرش میشا مینویسد: «عشق، جذابیت سکسی و یکی بودن تنها از مهمترین چیزهای ازدواج است.» در نامه دیگری برای برادرش مینویسد: «سکس و عشق رمانتیک عموما با هم میآیند و نیازمند خرد هر دو (مرد و زن) است.»
چخوف در مقام پزشک، قراردادی با دولت برای رسیدگی به وضعیت سلامت تنفروشان داشت و همین تجربه باعث شد او نسبت به دیگر مردان هم عصر و هم دوره خود درک بهتر و عمیقتری نسبت به سکس و سکسوالیتی داشته باشد. در سال ۱۸۸۳ به برادرش الکساندر پیشنهاد کرد که با هم کتابی در باره تاریخ اتوریته سکسوالیتی بنویسند. اگر چه این میوه به بار ننشست و بازتابی از ناپختگی او در بیست و سه سالگی بود، ولی نشان دهنده این است که در آن سن کم علاقه به این موضوع باعث شد که خیلی بیشتر از هم سنهای خود در باره تفاوت میان دو جنس زن و مرد بداند. همچنین باور داشت که طبیعت زن و مرد با هم برابرند و انسان باید بهسوی این هدف گام بردارد.
او باور داشت که غریزه سکس در نوشتن و ادبیات دخالت میکند و ذهن واقعبین و محکم این غریزه را کنترل میکند. البته او تاکید میکند که سکس خارج از ازدواج ناپسند است، ولی در کل نظریات او نسبت به زنان، سکس، ازدواج، رابطه با تنفروشان مرتب تغییر میکرد.
در آخر اضافه کنم که در سال ۱۹۷۳ یکی از دانشگاهیان اتحاد جماهیر شوروی«اَوراهام یارمولینسکی» که روی چخوف و نامههای آنتون چخوف کار میکرد ، گفته است که او ۸۰۰۰ شخصیت در کارهای ادبیش آفریده است.
نامههای چخوف در ۳۱ جلد توسط انتشارات گوتنبرگ به زبان اینگلیسی چاپ شده اند. من برای تهیه این متن بخشهایی از کتاب «خرد آنتوان چخوف» اثر والتر جی. موس را ترجمه واستفاده کرده ام.