دختران من رودخانهاَند
شبهای تاریک غمگینشان میکند
اما
وقتی ستارهها را در آغوش میکشند
پیراهن سیاهشان
آرایشی شگفت میگیرد:
تلاءلوی نور،
مرواریدهای دستدوز شده
بر لباس شبِ ضیافتِ پریان.
دختران من رودخانهاَند
صبح که از خواب برمیخیزند
خورشید را به بستر خود می خوانند
و رقص نور به پا میکنند
بر فلسهای نقرهایِ ماهیان وُ
چشمهای آدمیان.
دختران من رودخانهاَند
پشت هیچ سدی قرار نمیگیرند
در دیوارهای سخت رخنه میاندازند
از میلهها عبور میکنند
به نرمیِ مِه در سپیدهدمان.
دختران من رودخانهاَند
از صخرهها و سنگلاخها که میگذرند
شکوه رقص وُ
آوازهای بلورینشان
دل میبَرَد به وقت تماشا.
دختران من رودخانهاَند
به شهرها که میرسند
شاخه شاخه میشوند
و میپراکنند
رؤیاهاشان را
در مادیها.
آهااااای!
شما دشمنان آب و آینه و رؤیا!
شما دشمنان اَرِدویسورآناهیتا!
رها کنید دختران مرا .
(حافظ موسوی، ۲۴ آذر ۱۴۰۲ )