ناگهان
از دهان انفجار ها جوانه زد
سر به آسمان کشید
ریشه هاش را
توی خون لخته بسته ی مدیترانه پخش کرد
ماهیان درون اشک ریشه هاش زیستند
و ستارگان
خوشه خوشه لای برگهاش
در گلوی عاشقانه های باستانی اش گریستند
ناگهان
از دهان انفجارها جوانه زد
هیکل عظیمش آسمان شهر را
روی دستهای سبز و روشنش
در هوا نگاه داشت تا
کودکان و مادران گریختند
و گلوله ها
عین میوه ی بلوط زیر پای بیگناهشان
سرد و کال ریختند
ناگهان
از دهان انفجارها جوانه زد
تا بپرسد از ترانه ای که
ترکشی گلوش را ربوده بود
من کیم؟ کجاستم؟
توی این قساوت هزارلا چگونه آمدم؟
تا جواب بشنود ز مد سینه ی مدیترانه
تو
نخل سربلند غزه ای
و کبوتری سفید
روی تاج برگهات گریه می کند.
ناگهان…
۲۱/۷/۴۰۲