در ماخولیایِ خلسهیِ الکل و دود
شهادتِ شعری را به نوحه نشستهام امشب.
از کنجِ دنجِ این مکعبِ تجرید
غسلِ افق در آبآتشِ خون پیداست؛
در آوندِ ساقهی جنگل،
و در رگِ هر برگ
سرخینه ئی ز خونِ شفق جاریست؛
و رسوبِ قیری شب
ماسیده بر سینهی خاک؛
و سایهی اشباحی مرموز
به مردابِ سیاهی تن فرو میسپرد…
غزلی را،
در ماخولیایِ برزخ
به تشییع میروم
با فوجِ جغدانِ شب زده
امشب.
***
این شعرِ ناب را
به تلخِ کهنه شرابی میبایدش سرشت،
کفن از پرندِ غزل بایدش برید،
و تابوتی بایدش ساخت
ز یاقوتِ نور و
حبابِ بلور و
گلمیخِ شقایق.
سنگسارِ سرودی را
– به صلابتِ سکوتِ صخرههایِ اساطیر-
به شیون نشستهام امشب…
اشکی چرا ز چشم ستاره نمی بارد
بر گنبدِ این گور،
اشکی چرا نمی چکد از چشمِ این شبِ کور
در سوگِ رسالتِ نور.
تیبوران- ۲۸ دسامبر ۱۹۹۴
جهانگیر صداقت فر