روزی که خریدم چمدان سفری را
بستند شبانه در کنسولگری را
رفتم بدهم پس، چمدان را، نگرفتند
گفتند نخر آنچه نباید بخری را
دیگر نشنیدم خبری بابت ویزا
دادم به رفیقان خبر، این بیخبری را
گفتند برو پیش سفیر و به قشنگی
توضیح بده اینهمه خونین جگری را
رفتیم به همراه مترجم به سفارت
ای وای که دیدیم همان بسته دری را
دربانی از آن گوشه بیامد دم سوراخ
دادیم نشانش چمدان سفری را
گفتیم که حق چمدان را بشناسید
گر پاس ندارید حقوق بشری را
گفتیم بگو از طرف ما به رئیست
با ملت ما کم بکن این خیره سری را
دربان بد اخلاق نبود اهل دیالوگ
بگرفت ز ما فرصت سمعی بصری را
ما خسته و او رسته، دریچه شده بسته
حالا تو ببین شدت خشم و پکری را
یک مشت زدم بر در سنگین سفارت
تا بلکه دهم پاسخ بیدادگری را
الان دو سه هفته ست که دستم شده ناقص
دشوار، نوشتن کنم این شعر دری را
پس باقی این شکوه بماند سر فرصت
خواهم ز تو خواننده موافق نظری را
حالا که طرف پس نگرفته چمدانم
من با پسرم عازم شهر همدانم
هادی – لندن