پرسش درکی جامع از مساله است، درکی متفاوت از موضوع است، پرسش شیوه ای از نگاه کردن و دیدن است، پرسش راهگشاست به مسیرهایی که بن بست های مقطعی تفکر را باز می کند و به شریان های اصلی تفکر مجال تولید می دهد. پرسش ما نمی تواند همان پرسش نسل پیش از ما باشد، پاسخ های آن نسل هم تنها می توانند آزمون و خطاهای ما را کمتر کنند، اما راه حل نیستند. راه حل به جریان انداختن اکنون است. اکنونیت باید جاری شود تا مسیرهای ممکن زاده شوند و ما به طور عینی در جریان باشیم که اکنون چه رخ می دهد و تفکر به اکنون نیاز به زندگی در اکنون دارد
“دلم میخواست از این نژاد نبودم، یا قبلا مرده بودم و یا هنوز به دنیا نیامده بودم” گمان میکنم این جملات، احساس آشنایی در ما بر می انگیزد، که حداقل گاه این تصورات را یا همچون آرزو یا نفرین بر زبان آورده باشیم. این سخنان به هسیود شاعر یونانی نسبت داده می شود که ۲۷ قرن پیش از میلاد با نوعی تاسف بر دوران از دست رفته حسرت می خورده است. در واقع کسی در ۷۷۷ قبل از میلاد مسیح میزیسته و اما با همین بیم و امیدی دست به گریبان بوده که ما و نسل قبل و بعد از ما هم به مقتضی شیوه زندگی خود با آن رودرو و مقابل هستیم. حس دوری و دورماندن از محیطی که مسکن ایدال های ما هستند و یا می توانند باشند. از هر دو جانب رو به آینده و میل به شکوه گذشته در تقابل با “اینجا و اکنون” ما قرار می گیرند. ما از زمان خود دور و بیگانه و در نهایت متنفر می شویم. ما از خودمان متنفر می شویم و رابطه مستقیم با خود و محیط را از دست می دهیم. سکنی گزیدن در زمان حال، احساسی است که کمتر به سراغ ما می آید. همه آنچه خارج از ما رخ می دهد تنها قابل تقلیل به سروصداها و مزاحمت ها و تصویرهایی است که موازی با دنیای مورد تصور در حرکت هستند. اما دنیای تصورات ما چیست و چرا همیشه در گذشته است یا در زمانی دور در آینده قرار دارد؟ آیا گذشته می تواند آینده را هم ببلعد؟ آیا نوع برخورد پر از ستایشی که از گذشته داریم تنها حاصل فراموش کردن کندی و روزمرگی موجود در آن نیست؟ ما گذشته را فراموش می کنیم و تصویری از تکه های خوب آن کنار هم باقی می گذاریم و با رجوع به آن، گذشته مورد تصور خود را که همیشه هم مغایر است با واقعیت آنچه روی داده، قرار می دهیم. ما گذشته را دوباره سازی و از نو روایت پردازی میکنیم، اما نه آنگونه که به واقع بوده، بلکه از دریچه نیازهای اکنون خودمان به آن شکل می دهیم. یعنی نیازها و آرزوهای اکنون ما به دنبال ریشه های خود در گذشته می گردد و حس سکنی گزیدن را درون آنچه گویا زمانی بوده پیدا می کند. این پدیده هم برای گذشته های تمدنی و دور هم برای گذشته شخصی و یا نزدیک تر به ما رخ می دهد. اما به صورت روشن تر آنچه روی می دهد، تنها تصویری از غبار و خستگی شسته شده و بازآرایی شده از حوادث و رویدادهایی است که در زمان وقوعشان، به همان اندازه دشوار و خسته کننده بودند که شرایط اکنون در مقابله با حوادث از خود بروز می دهد.
این مویه بر گذشته جوهر حیات نوستالوژی است. نوستالوژی به ستایش غیرانتقادی از گذشته منجر می شود، زمان حال را کدر می کند، درک ما از اکنون را مبهم و تیره می کند و عملا جهت گیری اکنون را به شرط معیارهای وجود نداشته در گذشته تعلیق می کند. ما از درک اینجا و اکنون فاصله می گیریم. درک در اینجا بودن هیچگاه به عمق نمی رسد. گذشته و آینده به منبع اصلی حواس پرتی و کم عمقی برای کارهای اکنون ما بدل می شود. وقتی که تصویرهای ما تنها بر ستایش و یا نکوهش گذشته معطوف باشد تفکر نمی تواند عمق پیدا کند و فضایی را که در آن می اندیشد، لمس کند. هیچ نسلی از انسان های مطلقا خوشبخت در هیج بخشی از تاریخ وجود نداشته و این تنها افسانه ها هستند که از این منطق خارج می شوند. آن هم به خاطر ماهیت وجودی شان که پیش از آن ها تاریخی وجود نداشته که حسرت بازگشت به آن را داشته باشند و اما افسانه ها هم عالی ترین سطح امیدهای انسانی هستند که به تصویر در آمده اند. کانت معتقد بود که ” نوستالژی یک بیماری ناشی از تبعید نیست، بلکه فقر مسبب آن است و دارایی و موفقیتهای اجتماعی میتواند آن را از بین ببرد.” به زبان سرراست تر، این دشواری موانع امروز و شکست در مقابل آن است که از دیروز یک شرایط بهتر را نشان می دهد.
نوستالوژی در عین اینکه یک احساس گریزناپذیر است، یک منبع الهام تاثیرگذار و فاکتوری غیر قابل انکار در عمل برای اکنون و آینده است. و وجهه نگاتیو آن هنگامی است که این احساس فضای عمل گرایی را با سایه سنگین خود رها نمی کند. می اندیشم که چه چیزی در گذشته ها نهفته است که همیشه برای هر نسلی، تاریخ پیش از خود او دوران بهتری بوده و چرا زمان “اکنون” این شوق را به وجود نمی آورد. در سیاست نیز ناکامی در دستیابی به موقع به مقاطع مورد انتظار، خطر درگیر شدن به نوعی بازگشت به نوستالوژی های تجربه شده به خاطر احساس امنیت ناشی از آن را به همراه دارد.
مارکس در جایی گفته بود که: “آداب و سنن تمام نسلهای مرده چون کوهی بر مغز زندگان فشار میآورد.” و این عبارات به انحای گوناگون از زبان نسل های مختلف در مقابل نسل های پیشین شنیده شده است. شاید بتوان ادعای این عبارت را به همه دوره ها تعمیم داد و حضور این مقایسه بین النسلی را در ارتباط با میراث گذشته مخصوصا در دوره های رکود بیشتر شاهد بود.
باید پرسش های جدیدی را مطرح کرد، ما به پرسش از اینجا و اکنون بیش از پاسخ نیازمندیدم، پاسخ ها به اندازه ای با احساس نوستالوژی انباشت شده که مجال پرسش های بکر و راهگشا را سد کرده اند. پرسش درکی جامع از مساله است، درکی متفاوت از موضوع است، پرسش شیوه ای از نگاه کردن و دیدن است، پرسش راهگشاست به مسیرهایی که بن بست های مقطعی تفکر را باز می کند و به شریان های اصلی تفکر مجال تولید می دهد. پرسش ما نمی تواند همان پرسش نسل پیش از ما باشد، پاسخ های آن نسل هم تنها می توانند آزمون و خطاهای ما را کمتر کنند، اما راه حل نیستند. راه حل به جریان انداختن اکنون است. اکنونیت باید جاری شود تا مسیرهای ممکن زاده شوند و ما به طور عینی در جریان باشیم که اکنون چه رخ می دهد و تفکر به اکنون نیاز به زندگی در اکنون دارد.
آقای عبدی،این نقل قول شما از مارکس.
مارکس،آنرا در هیجدهم برومر لوئی بناپارت گفته.
««انسانها خود سازندگان تاریخ خویش اند،اما نه به دلخواه خود،به گونه ای که خود انتخاب کرده باشند،بلکه به گونه ای که از گذشته به ارث بردند و بطور مستقیم با آن رویا رو میشوند.آداب وسنن تمام نسل های مرده چون کوهی بر مغز زندگان فشار می آورد.»»استفاده ابزاری از بریده این گفته صلاح نبود.یک جایی هم مارکس گفته(نمی دانم کجا).گذشته حال است و حال آینده.یعنی مخا لفت با این بیت شاعر.
ازدی که گذشت هرچه در اوست یاد مکن!!
فردا که نیامدست فریاد مکن.
بعضی گذشته شان بهتر از حال بوده.
بعضی حالشان بهتر از گذشته.
بعضی هم،نه گذشته خوبی داشتند ونه حال!خوبی دارند.دوطرف سکه یکی است.