
فرم تایپیِ وصیت نامه، و نوشته هایی که راهنمائی ها و توصیه هایی دربارۀ وصیت نامه نویسی اند را پس می زند.
در طول یک ساعت چند بار فرم و نوشته ها را پیش کشیده، تکه هائی را خوانده، به آن ها زُل زده و بعد ازخواندن سطرهایی، آن ها را کنار گذاشته است. به او گفته اند فقط فرم رسمی را پُر و امضا کند، گفته اند نوشتۀ غیر رسمی هیچ اعتباری ندارد و وصیت نامه شفاهی قانونی نیست.
– چی بنویسم آنجلا؟ بر صفحه ای که صفحۀ مرگ و جدایی از زندگی ست؟ یعنی می گی واژه های جاندار بر صفحۀ مرگ، این قلب های تپنده از من نخواهند رنجند؟ تو می گی چی بنویسم که با ذهن و خود آگاه و ناخودآگاهی مِه آلود و غبارگرفته به واژه و کلام بی حرمتی نکرده باشم؟
آنجلا بلند شده و به عادت سگ های شکاریِ خانگی و دست آموز شده، بدن کشیده اش را می کشد، گوش هایش را می تکاند و به طرف درِ خانه می رود، یعنی وقت ادرار و قضای حاجت است، برویم، برویم.
وصیت نامه را لای کلاسور سیاه رنگ ِ نوئی که تازه خریده، می گذارد. کیسه ای پلاستیکی برای جمع کردن مدفوع آنجلا بر می دارد و به دنبالش راه می افتد. این کار هر روزه اش است، صبح و غروب.
غروبی خاکستری ست، پرنده های در پرواز و نشسته بر شاخه درختان، و نیز چترِ آسمان، همه خاکستری اند.
روی نیمکت خاکستری می نشیند، آنجلا کنارش درازمی کشد. لَه لَه می زند، به نظرخسته می رسد، پیر شده است.
دستی به نوازش بر یال و کوپالِ آنجلا می کشد.
به دریاچۀ خاکستری خیره می شود.
– چه غروبِ غریبی. مگر غروب نیست آنجلا؟ چرا خورشید می خواد طلوع کنه؟ چه شفقِ آروم و با متانتی، می بینی آنجلا! بانویی که با شولایی سبز بر دوش روی آب می خرامد، می بینی؟ پرنده های رنگین رو ببین که گردِ جامی بلورین حلقه زدند، مست و سیاه مست به نظرمی رسند، چی گمان می کنی؟ این ها شراب نوشیده اند یا آب؟ کبوتر نَر نوکش رو در پرهای گردن کشیده و بلندِ کبوتر ماده فرو برده و چیزی رو جستجو می کنه. شاید سرگرم زمزمۀ نجوایی عاشقانه در گوش معشوق هست، شاید می گوید عریان شو مظهر و معنای آب! عریان شو تمنای من، دریاییِ من، ای دریائیِ من که آسمان ها و صدف ها و افق ها و غروب ها در دل داری. راستی، آن پرنده نوکش رو می شُوره یا داره آب می خوره؟، نوشیدن آب که این همه قراندنِ سرو گردن نداره!.
آنجلا دست هایش را می لیسد و او، مثل کسی که از خواب بپَرَد، تکانی می خورد و چشم از دریاچۀ خاموش برمی گیرد.
تازگی ها به فکر که فرو می رود آنجلا دست های او را می لیسد.
گردن آنجلا را که هاج و واج به او چشم دوخته را می مالد، آنجلا گوش تیز می کند، به دقت گوش می دهد:
– وصیت نامه و حاجت ها، ارادۀ شخصیِ، حقوق و اموال وصیت کننده، رعایت شرع و قانون و احکام وقوانین در نوشتن جزئیات آن، بدون ابهام نوشتن در کمال عقل و بلوغ رعایت شود، موضوعاتی مثل مواد مخدر ومشروبات الکلی باطل است، حج و بدهکاری های حقوقی مثل خمس و زکات ومظالم می بایست ادا شوند و…
به ناگهان و بی اختیار و عصبانی بر سر آنجلا فریاد می کشد.
– فهمیدی پدر سگ! از عقل و بلوغ می گویند.
آنجلا می ترسد و خودش را عقب می کشد.
لحظاتی خاموش به چشم های هم زل می زنند.
خورشید پشتِ دریاچه غروب می کند.
چشم اندازی زیبا، دیدنی و شنیدنی، موسیقی ای دلنشین را می ماند، آواز کائنات است. صدای فرشته هاست یا دیوها، صداها مردانه وزنانه اند. ماهی ها موجی راه انداخته اند، با حباب هایی رنگین، به رنگِ شفق، خاکستری و سرخ وصورتی، و فوج پرنده های پُر سرو صدایی که هنوز حالِ پرواز دارند. دوست دارد بنشیند تا ماه بیاید. ویرش گرفته که با بودن ماه و مهتاب تنی به آب بزند. شنا کردن زیرِ نور نقره فام ماه اورا مست می کند.
– آنجلا! فکر می کنی شنا در دریاچه ای ناشناخته عاقلانه است؟ آنهم در دیاری که حتی در برکه هایش جانوران آدمخوار زندگی می کنند؟
آنجلا بی حوصله و خسته به نظر می رسد.
راه می افتد، به طرف خانه.
در حالی که مدفوع آنجلا را از پای درخت جمع می کند، با خودش حرف می زند:
– یعنی می شه وصیت کرد تا میوهی درختی را که تنها یک فصل بار میدهد به دیگری بخشید؟. وسوسه ها را چطور، مثلا وسوسه قدرت را میشه وصیت کرد و برای ورثه گذاشت؟
– لانه های پرنده های سنگ شده بر پرچین باغ را چطور؟
– شبانه های مه آلود، جاده های خیس پائیزی را چطور؟
– یعنی می شود نوشت دلتنگ زنی هستم که پیش از آنکه متولد بشه، شاهد مرگ ِ خودش بوده. یا بنویسم در طی سال ها زنی را در آغوش گرفتم و بوسیدم که هرگز دیداری با او نداشتم؟
– می تونم بنویسم هنوز منتظر بوئیدنِ گلُ های جنجرۀ او هستم؟
– می توونم بنویسم “و زخمهای من همه از عشق است…”؟
……

منتشر شد:
مسعود نقره کار
ذره های خاکستریِ عشق – وصیت نامه (رمان)
انتشارات فروغ، آلمان- کلن، ۱۴۰۴



