جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴

جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴

از «فراکسیون ارتش سرخ» تا چپ امروز: گفتگو با بازمانده‌ای از نسل RAF و چپ رادیکال آلمان – ترجمه ی: علی مختاری

بریگیت آزدونک -برلین ۱۹۹۸

مترجمبریگیت آزدونک، یکی از اعضای چپ رادیکال آلمان و فعال پیشگام در جنبش RAF («فراکسیون ارتش سرخ»)، ماه گذشته درگذشت.
این گفت‌وگو، که بیش از دو دهه پیش انجام شده، روایت بی‌واسطه‌ای است از مبارزه، زندان و مقاومت او و همرزمانش در برابر سرمایه و دولت امنیتی آلمان.
آزدونک تجربیات خود را نه فقط به عنوان داستان یک فرد و یک کنشگر، بلکه به عنوان تاریخ زنده‌ی یک جنبش جمعی و بخشی از تلاش‌های جهانی برای آزادی و عدالت بازگو می‌کند.
خواندن این گفتگو فرصتی است برای بازشناسی مسیر دشوار و پرچالش چپ رادیکال و میراث آن در سیاست امروز آلمان.

***

«این تلاش‌ها ضروری بودند»
نگاهی به مبارزهٔ مسلحانهٔ «فراکسیون ارتش سرخ» (RAF) در بازخوانی تاریخی
گفت‌وگو با بریگیت آزدونک، از اعضای پیشین «فراکسیون ارتش سرخ»
مصاحبه‌کنندگان: آنتیگرا

بیست‌وهفت سال پیش، در دسامبر ۱۹۹۸، مصاحبه‌ای ده‌صفحه‌ای با بریگیت آزدونک در نشریهٔ Horrorblatt، روزنامهٔ دانش‌آموزی یک دبیرستان در شمال‌شرقی برلین، منتشر شد. هدف، گفت‌وگو با شخصی از نسل جنبش ۱۹۶۸ و دوران شکل‌گیری «فراکسیون ارتش سرخ» (RAF) و «جنبش دوم ژوئن» بود.
دانش‌آموزان از طریق آشنایی مشترک، شماره تلفن بریگیت آزدونک را به دست آورده بودند. در مسیرشان به سوی کرویتسبرگ Kreutzberg، پرسش‌هایشان را برای مصاحبه یادداشت کردند، اما آن روز دستگاه ضبط خود را بیرون نیاوردند.

در ماه‌های بعد، بارها با بریگیت دیدار کردند. آن‌ها پرسش‌های بسیاری دربارهٔ جنبش شصت‌وهشتی‌ها، مبارزهٔ مسلحانه در آلمان غربی و خیزش انقلابی داشتند. بریگیت با روی گشاده از آنان استقبال کرد و وقت گذاشت تا به همهٔ پرسش‌هایشان به‌دقت پاسخ دهد. او نمی‌خواست فقط «داستان خودش» را بازگو کند؛ برایش مهم بود نشان دهد که این یک فرایند جمعی بوده است.
در برخی دیدارها، او افراد دیگری را نیز دعوت می‌کرد که در RAF یا در «جنبش دوم ژوئن» فعال بودند. سرانجام روزی دانش‌آموزان تصمیم گرفتند دستگاه ضبط را به کار بگیرند، و بدین‌ترتیب این گفت‌وگو شکل گرفت.

بریگیت آزدونک در ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۵ درگذشت. او در ۲۵ اکتبر ۷۸ ساله می‌شد.

—-

دوران کودکی‌ات را چگونه و در کجا گذراندی؟

من در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ در روستایی در ایالت‌های غربی آلمان بزرگ شدم.

آیا در دوران نوجوانی با والدینت تضاد یا درگیری سیاسی داشتی؟

زندگی آن‌جا برایم به‌غایت ملال‌آور و محدود بود. پدر و مادرم، هرچند خودشان فاشیست نبودند، اما مانند تمام محیط اطرافم، کاتولیک و بسیار محافظه‌کار بودند. در آن زمان تقریباً هیچ توضیح و تحلیلی در دسترس نبود که بفهمیم واقعاً چه گذشته است؛ دربارهٔ تاریخ فاشیسم سکوت حاکم بود. آدناوئر صدراعظم بود و فضای کشور به‌شدت ارتجاعی. حتی نمایش آثار برتولت برشت ممنوع بود.
هیچ گفت‌وگوی سیاسی‌ای وجود نداشت، هیچ افق و راه دیگری نشان داده نمی‌شد، همه‌چیز از پیش تعیین‌شده بود. من و دیگرانی که اطرافم بودند، در جستجوی بدیلی بودیم که در آن محیط پیدا نمی‌شد. هیچ آرزوی بزرگ‌تری نداشتم جز اینکه از آن وضعیت بیرون بزنم.

چه شد که در سال ۱۹۶۷ به برلین غربی رفتی؟ چه امیدی در سر داشتی؟

از دیدگاه کسی که از دل استان‌ آلمان غربی می‌آمد، برلین غربی در سال ۱۹۶۷ جایی بود که ظاهراً چیزی نو در حال شکل‌گیری بود: جنبشی ضداقتدارگرایانه با تصوری از جامعه‌ای رها و آزاد، و با اراده برای مبارزه در راه آن.
من همان سال دبیرستان را تمام کرده بودم و فکر می‌کردم اگر جامعه‌شناسی بخوانم، می‌توانم دربارهٔ علل این شکل از زیست اجتماعی بیشتر بدانم. می‌خواستم این را در برلین بیاموزم، جایی که آدم‌ها از پیش گرد هم آمده بودند تا چیز تازه‌ای را تجربه و امتحان کنند.

چگونه و چرا فعالیت سیاسی را آغاز کردی؟

در دوران دبیرستان، خبر رسید که «لومومبا»، مبارز آزادی‌بخش کنگو، به‌دست قدرت استعماری بلژیک به قتل رسیده است. چند سال بعد، در میانهٔ دههٔ شصت، از جنگ آمریکا در ویتنام شنیدیم. اما در آن زمان فهمیدن زمینه‌ها و ریشه‌های این وقایع بسیار دشوار بود. تنها چیزی که روشن بود این بود که آنچه دربارهٔ این جنگ‌ها در رادیو و تلویزیون گفته می‌شد، سراپا دروغ بود. در خودم احساس می‌کردم باید کاری بکنم – پرسش فقط این بود: چطور؟

در میان تقریباً همهٔ اطرافیانم، بی‌چون‌وچرا معلوم بود چه چیز مجاز است و چه چیز نیست؛ این امر تا خصوصی‌ترین جنبه‌های زندگی امتداد داشت. هیچ اندیشه‌ای از تغییر وجود نداشت. می‌گفتند: «شما دیوانه‌اید!» اما من، و به‌طور کلی بسیاری از جوانان در نقاط مختلف کشور، نیاز مبرمی داشتیم که این وضعیت را بشکنیم و چیز تازه‌ای، چیزی از آنِ خودمان را بیازماییم.

در برلین چگونه فعالیت سیاسی می‌کردی؟

وقتی در سال ۱۹۶۷ به برلین رفتم، درست در میانهٔ فعالیت‌ها و بسیج‌های «اپوزیسیون خارج از پارلمان» (APO) قرار گرفتم. این جنبش در آغاز در دانشگاه‌ها بسیار فعال بود. دانشجویان بسیاری با هم متحد شدند تا در برابر ساختار سلسله‌مراتبی و اقتدارگرای دانشگاه‌ها، نظام آموزشی‌شان را خودشان سازمان دهند.

در آن دوران با دانشجویان بسیاری از اسپانیا و پرتغال آشنا شدم؛ در هر دو کشور هنوز دیکتاتوری حاکم بود. پس از کودتای نظامی یونان در ۱۹۶۷، بسیاری از آن‌جا نیز به برلین آمدند. دانشجویانی از آفریقا، آسیا، آمریکای لاتین و حتی ایالات متحده، برایمان از وضعیت کشورهایشان بسیار گفتند. ما واقعاً آگاه و به‌روز بودیم، و میان ما حس نیرومندی از همبستگی وجود داشت.

ابتدا با این درک که همهٔ انسان‌ها باید فرصت‌های برابر داشته باشند، در چارچوب اتحادیهٔ کارگری برای کودکانی که در خانه پشتیبانی نداشتند، گروه های کمک‌درسی تشکیل دادم. با دیگران نیز دربارهٔ شیوه‌های دیگرِ زندگی و مسکن فکر کردیم و من در یک کمون بزرگ زندگی کردم.

در فعالیت‌های دانشگاهی به این نتیجه رسیدیم که نمی‌توان تنها در یک رشتهٔ خاص مطالعه کرد؛ آموزش باید میان‌رشته‌ای باشد و با واقعیت اجتماعی پیوند داشته باشد، و اینکه باید جانب کسانی را بگیری که منافعشان پایمال می‌شود. از همین‌جا بود که از دانشگاه به خیابان آمدیم، در خارج از دانشگاه و در خیابان‌ها علیه نسل‌کشی در ویتنام، علیه گروه انتشاراتی اشپرینگر و تبلیغات نژادپرستانه آن در تقریباً تمام روزنامه‌های شهر و علیه تصویب قوانین اضطراری در سال ۱۹۶۸ فعالیت کردیم.

برخی از فعالان باسابقه‌تر پیشنهاد کردند گروه‌های محلی در محله‌ها تشکیل دهیم تا با مردم منطقه تماس نزدیک‌تری داشته باشیم. آن دوران، زمان رفتن ما به کارخانه‌ها و تشکیل گروه‌های کارگری و کارآموزی بود.

این روند – همان‌طور که همهٔ کسانی که آن را تجربه کرده‌اند می گویند – احساسی ایجاد می‌کرد که گویی ساعت‌ها به‌گونه‌ای دیگر می‌چرخند؛ ناگهان همه‌چیز شتاب گرفته بود. در مدتی بسیار کوتاه با انبوهی از ایده‌های سوسیالیستی روبه‌رو شدیم و هرچه بیشتر احساس می‌کردیم که در میانهٔ یک فرایند تاریخی هستیم – نه فقط در برلین، بلکه در سراسر آلمان فدرال و حتی در سطح بین‌المللی – و اینکه واقعاً امکانی برای دگرگونی بنیادین مناسبات اجتماعی وجود دارد. و این یعنی باید از همان‌جایی آغاز کرد که زندگی می‌کنی.

چگونه وارد RAF شدی؟

اپوزیسیون خارج از پارلمان در برلین ابتدا در درون دانشگاه‌ها و سپس در خیابان با یک دستگاه پلیسی عظیم و سرسخت مواجه شد. در سال ۱۹۶۷، در جریان یک تظاهرات علیه سفر رسمی شاه ایران، دانشجو بنّو اونه زورگ (Benno Ohnesorg) توسط یک مأمور پلیس به‌قتل رسید. کمی کمتر از یک سال بعد، سوءقصد به رودی دوتشکه Rudi Dutschke، رخ داد. در میان ما اندوه و بهت گسترده‌ای پدید آمد، اما این وقایع باعثِ رادیکالیزه شدن درون APO هم شد. حرکت به‌طور چشمگیری وسیع‌تر شد. در سال ۱۹۶۸ میان ما بحث‌ها شروع شد که اگر بخواهیم در برابر چنین دستگاهِ بربریت و سرکوبی شانس ادامه‌دادن داشته باشیم، باید از خود به‌صورت خشونت‌آمیز هم دفاع کنیم. «خشونت علیه اشیاء — بله، خشونت علیه اشخاص — نه.» این موضع APO در سال ۶۸ بود.

در همان دوران، در کنگرهٔ بین‌المللی ویتنام در برلین برای اولین‌بار به‌طور علنی و در برابر چند هزار شرکت‌کننده مطرح شد که ما نیز در متروپل‌های صنعتیِ پیشرفته باید چیزی شبیه به یک گوریلا* (چریک شهری) بسازیم. چیزی مشابه آنچه در ویتنام، برزیل، اروگوئه و در ایالات متحده تلاش می‌شد. بلک پَنتِرها (Black Panther) در گتوهای شهرهای بزرگ آمریکا سازمان می‌یافتند و به‌صورت مسلحانه برای دفاع در برابر نژادپرستی همه‌گیر — به‌ویژه نژادپرستی پلیس — عمل می‌کردند.

در برلین غربی و در آلمان غربی پایگاه‌ها و پادگان‌های بزرگی از ارتش آمریکا وجود داشت که از آن‌جا سربازان (GIs) مستقیماً به ویتنام فرستاده می‌شدند. از مقر اروپایی ارتش آمریکا در هایدلبرگ بمباران‌های گسترده علیه غیرنظامیان ویتنام برنامه‌ریزی می‌شد. ما نمی‌خواستیم تماشاگر باشیم و ساکت بمانیم. فکر کردیم چگونه می‌توانیم این جنگ و جنایات علیه جمعیت ویتنام را متوقف کنیم. برای اولین‌بار در APO پیشنهاد شد به‌طور علنی عملیات خرابکاری علیه تدارکات جنگ و علیه پایگاه‌های آمریکایی انجام دهیم. در پی آن، گروه‌های کوچک‌تری — هرچند با شمار چندصد نفری — به بحث دربارهٔ آنچه ممکن و قابل عمل است ادامه دادند.

در پایان ۶۹ و آغاز ۷۰ کسانی که بعداً RAF را بنیان نهادند دور هم جمع شدند. اکثر آن‌ها از گروه‌های پایه‌ای درون APO آمده بودند. سپس دربارهٔ معنای ساختن یک ساختار غیرقانونی و سازمان‌دهی این شکل ویژهٔ مقاومت گفتگو شد. در آن زمان من در یک گروه کاری در تگلTegel، فعال بودم. اولریکه ماینهوف (Ulrike Meinhof) را در گروه محله‌ای در Märkisches Viertel شناختم. در آن‌جا بیشتر کارگرانِ کارخانهٔ تگل با خانواده‌هایشان زندگی می‌کردند. کمبودِ یک مکان برای گردهمایی جوانان کاملاً محسوس بود. در اول می ۱۹۷۰ ما یک بنا یا ساختمان خالی در Märkisches Viertel را اشغال کردیم و خواهان ایجاد یک مرکز جوانان شدیم. در عملیات پلیسی پس از آن، اولریکه برای اولین‌بار دستگیر شد.

اهدافِ تو یا شما در این مبارزه چه بود؟

پایان دههٔ ۶۰ یک موقعیت تاریخی در سطح جهان پدید آمده بود. به‌نظر می‌رسید ممکن است از طریق مبارزات آزادی‌بخش در کشورهای مختلف و نیز از طریق مبارزات در اروپای غربی تغییری بنیادین در مناسبات اجتماعی رخ دهد. دولت‌های امپریالیستی تلاش کردند تا از طریق کودتا، قتل عام و بمب گذاری، روند آزادی در ویتنام و همچنین کشورهای آمریکای لاتین را سرکوب کنند. ما می‌خواستیم با این امر مقابله کنیم. در نقاط متعدد جهان آگاهی شکل می‌گرفت که اگر از این موقعیت استفاده نکنیم و برای سازمان‌یابی و مقاومت تلاش نکنیم، شانس تغییر را از دست خواهیم داد.

هدفِ ما توسعهٔ یک جنبشِ مخالفِ قدرتمند بود که تصورِ چیزی جز سلطۀ سرمایه‌داری — با همهٔ این نابرابری‌ها، سرکوب‌ها و ویرانیِ انسان و طبیعت — را امکان پذیر نشان دهد.

چطور با این فکر روبه‌رو شدی — یا اصلاً روبه‌رو شدی — که همواره باید آمادهٔ کشتنِ کسی باشی؟

ما قانع بودیم که باید یک ساختار غیرقانونی بسازیم که خارج از کنترل دستگاهِ پلیسی قرار داشته باشد. در سال‌های ۶۹/۷۰ احساس می‌کردیم که با وجود همهٔ فعالیت‌هایمان، با گروه‌های پایه و سازمان‌دهیِ شبکهٔ خودمختار در گوشه‌وکنار، از سوی حفاظت قانون اساسیِ برلین (Verfassungsschutz) و پلیس سیاسی و انواع و اقسام سازمان‌های اطلاعاتی که در برلین فعال بودند، کاملاً رصد می‌شویم. بنابراین بحث بر سر ساختاری بود که زیر کنترل آن‌ها نباشد. افزون بر این، بسیاری از آن‌که از دیکتاتوری‌ها — مثلاً از پرتغال — فرار کرده بودند در وضعیت غیرقانونی به‌سر می‌بردند. برای جلوگیری از دستگیری توسط پلیس و اخراج به آن کشورها، آن‌ها به مدارک هویتی و پناهگاه نیاز داشتند.

ما سربازان آمریکایی (GIs) را تشویق می‌کردیم از خدمت در ارتش آمریکا طفره بروند، یعنی نروند به ویتنام. کسانی که امتناع کردند — و عده‌ای واقعاً چنین کردند — به مدارک جدید، سرپناه یا امکان رفتن به کشور دیگر نیاز داشتند. با یاری APO، بسیاری از آن GIs که امتناع کردند به سوئد منتقل شدند، جایی که امکان درخواست پناهندگی داشتند. در برلین این امر ممکن نبود. این ایدهٔ اولیهٔ ساختار غیرقانونی بود: وضعیتی برای این‌که اصلاً بتوان مقاومت کرد بی‌آن‌که تحت کنترل کامل باشیم.

پایان دههٔ ۶۰ در برلین و در ده‌ها کشور دیگر این ضرورت را نشان داد که در برابر یک دستگاه پلیسی کاملاً مسلح خود را مسلح کنیم. آن‌ها در نهایت نخستین تیرها را در ۶۷ شلیک کردند. نه این‌که ما عاشق سلاح بودیم؛ چپ‌ها نسبت خاصی به خشونت دارند. ما خشونت را رد می‌کردیم، اما می‌گفتیم مشروع است که برای مقابله با خشونت حاکم خود را مسلح کرد. تقریباً هیچ‌یک از ما اساساً دانشی دربارهٔ مبارزهٔ مسلحانه نداشتیم.

کسانی که علیه فاشیسم مسلحانه جنگیده بودند و می‌توانستند تجربه‌شان را به ما منتقل کنند، کشته شده بودند، به قتل رسیده بودند یا برای ما در برلین در دسترس نبودند. مسلح‌شدن با این فکر همراه بود که خود را در برابر یک دستگاه پلیسی و سرکوبِ فوق‌العاده مسلح دفاع کنیم. تا زمان دستگیری من در اکتبر ۱۹۷۰ — یعنی در فاز تشکیل چریک — ما عملاً دربارهٔ امکان اینکه این مسلح‌شدن ما را در موقعیتی قرار دهد که مجبور به کشتن شویم بحث نکرده بودیم. مسلح‌شدن وسیله‌ای برای دفاع بود، نه برای کشتن دیگران.

از چه چیزی بیشتر از همه می‌ترسیدی؟

من اصلاً نمی‌ترسیدم. فکر می‌کنم هیچ‌کدام از ما نمی‌ترسیدیم. ما به ضرورت تصمیم‌گرفتن برای این کار باور داشتیم. احساس می‌کردیم اکنون زمان درستی است، و از خود می‌پرسیدیم: «اگر ما این کار را نکنیم، پس چه کسی باید بکند؟» جایی برای ترس وجود نداشت — اما ما هم بسیار ساده‌دل و بی‌تجربه بودیم.

زندگی در وضعیت غیرقانونی چگونه بود؟

تصور ما این بود که باید نوعی چریک شهری شکل گیرد که در جنبش‌های پایه‌ای موجود ریشه داشته باشد و بخشی از آن باشد. در سال‌های ۱۹۶۹ و ۱۹۷۰ در برلین جنبش پایه‌ای بسیار نیرومند و گسترده‌ای وجود داشت که نه تنها از چند صد فعال مستقیم تشکیل می‌شد، بلکه طیف وسیعی از زنان و مردانی را دربرمی‌گرفت که با جنبش و ایده‌های سوسیال‌انقلابی آن همدلی عمیق داشتند: زندگی متفاوت، تربیت متفاوت، یادگیری متفاوت، کار متفاوت — در پیوند با همبستگی بین‌المللی با مردمانی که در کشورهای دیگر برای آزادی خود می‌جنگیدند.
چریک شهری خود را بخشی از همین جنبش پایه‌ای می‌دانست. من شخصاً با افراد غیرقانونی در تماس بودم و در مباحثات درونی آنان شرکت داشتم. تا زمان دستگیری‌مان در اکتبر ۱۹۷۰، ما در حال ایجاد یک ساختار غیرقانونی بودیم — خانه‌ها، خودروها، سلاح‌ها و شبکه‌های ارتباطی. آموزش نظامی را نزد سازمان آزادی‌بخش فلسطین (PLO) در اردن گذراندیم. نخستین عملیات‌های عملی مورد بحث و آماده‌سازی قرار گرفتند. آزادسازی آندریاس بادر (Andreas Baader) از زندان در مه ۱۹۷۰ یکی از نخستین عملیات‌های RAF بود.
در اواخر تابستان ۱۹۷۰، چند گروه در برلین سه بانک را مورد حمله قرار دادند تا منابع مالی لازم برای ساخت چنین سازمانی را به دست آورند.

آیا از رفتن به زندان می‌ترسیدی؟

من با چند نفر دیگر دربارهٔ زندان صحبت کرده بودم و سعی کردیم تصور کنیم تا چه مدت می‌توانیم دوام بیاوریم. تصور ما در سال ۱۹۷۰ — در تضاد کامل با آنچه در سال‌های بعد پیش آمد — این بود که می‌توانیم حدود نیم‌سال دوام بیاوریم. هیچ تجربه‌ای در این زمینه وجود نداشت.

آیا برای والدین یا دوستانت بازداشت یا پیامدهای دیگری پیش آمد؟

پلیس سیاسی (Staatsschutz) نزد والدینم رفت و برای گرفتن اطلاعات آن‌ها را تحت فشار گذاشت — همان‌طور که به‌گمانم این رفتار در مورد همهٔ زندانیان سیاسی انجام می‌شد.

چطور و چه زمانی بازداشت شدی؟

در اکتبر ۱۹۷۰ در یکی از خانه‌های غیرقانونی در برلین نشستی از همهٔ کسانی برگزار شد که در آن زمان عضو RAF بودند. پس از آن، پنج نفر از ما یکی‌یکی دستگیر شدند. اینکه این دستگیری‌ها حاصل خیانت بود یا موفقیت دستگاه پلیسی، هنوز هم روشن نیست.

لطفاً از دادگاهت بگو. اتهامات چه بود و چه حکمی گرفتی؟

ابتدا تا سال ۱۹۷۲ در بازداشت موقت بودم. سپس دادگاهی علیه من و پنج نفر دیگر به اتهام «عضویت در یک سازمان جنایی» برگزار شد. این همان مادهٔ ۱۲۹ قانون جزایی است که دهه‌ها در آلمان علیه مخالفان سیاسی به‌کار گرفته می‌شد. مشارکت در سرقت‌های مسلحانه از بانک‌ها و داشتن مدارک جعلی و سلاح نیز از دیگر موارد اتهام بود.

دادگاه فرض را بر این گذاشت که ما عضو RAF هستیم و بنابراین در عملیات‌ها نیز شرکت داشته‌ایم. در یک دادگاه مبتنی بر قرائن و شواهد غیرمستقیم، ما به ده سال حبس محکوم شدیم. وکلایمان نسبت به حکم تجدیدنظر کردند، اما این درخواست پس از چهار سال رد شد، به این ترتیب از سال ۱۹۷۶ دوران محکومیت کیفری آغاز شد.

مدعی‌العموم چه نوع مدارکی داشت؟

کارل-هاینتس رولاند (Karl-Heinz Ruhland) که در سال ۱۹۷۱ دستگیر شد، پس از مدت کوتاهی زندان، اعترافات مفصلی کرد — از جمله دربارهٔ مشارکت خود در سرقت‌های بانکی سال ۱۹۷۰. او نام چند نفر از همراهانش را نیز فاش کرد. دادگاه سپس به نوعی نظریهٔ جمعی متوسل شد: هر کسی که از نظر دادگاه به گروه تعلق دارد، الزاماً در همهٔ عملیات‌های گروه نیز شرکت داشته است — حتی اگر شاهد یا «شاهد کلیدی» او را مستقیماً نام نبرده باشد.

این بر چه قانونی استوار بود؟

در نیمهٔ دوم دههٔ ۷۰، «قانون شاهد کلیدی» (Kronzeugengesetz) در آلمان تصویب شد، اما در واقع سال‌ها پیش از تصویب رسمی هم به‌کار گرفته می‌شد — بدون مبنای قانونی مشخص. همین امر دربارهٔ «قانون قطع تماس زندانیان» (Kontaktsperregesetz) نیز صادق است.

چرا وکیلت نتوانست کاری بکند؟

امکانش وجود نداشت. باید تصور کنید در چه فضایی آن دادگاه برگزار می‌شد. در بهار ۱۹۷۲، ایالات متحده شروع کرده بود به بمباران بیمارستان‌ها، سدها و مناطق پرجمعیت در شمال ویتنام. در اعتراض به این جنایات، RAF دو عملیات انفجاری علیه مقرهای اصلی ارتش آمریکا در فرانکفورت و هایدلبرگ انجام داد.
کمی بعد تقریباً همهٔ اعضای گروه بازداشت شدند: آندریاس بادر، اولریکه ماینهوف، گودرون انس‌لین، یان-کارل راسپه، ایرمگارد مولر، بریگیت مونهاوپت و دیگران.
در آن زمان، فضای رسانه‌ای سراسر کشور حالتی از پُگروم علیه RAF پیدا کرده بود — فضایی از نفرت و هیجان جمعی که در آن حتی بهترین وکلا هم هیچ شانسی برای مقابله با پیش‌داوری‌ها نداشتند. کسی که سکوت می‌کرد یا از گروه فاصله نمی‌گرفت، به‌طور پیش‌فرض گناهکار محسوب می‌شد.

چرا، به‌نظرت، دادگاه چنین حکمی صادر کرد؟

دولت و دادستانی فدرال به‌طور مستقیم هدفشان این بود که با احکام سنگین علیه ما پیش بروند — برای مجرم‌سازی، نابودی ما و ترساندن هر کسی که ممکن بود با ما همدلی کند.

چه احساسی داشتی وقتی فهمیدی باید مدت بسیار طولانی در زندان بمانی؟

از همان آغاز برایم مهم‌ترین چیز این بود که زندانی شدن من و ما باعث نشود دیگران در بیرون شجاعت مقاومت را از دست بدهند. برایم خیلی اهمیت داشت که به هر شکلی نشان دهم حتی در شرایط زندان هم می‌توان جنگید، دوام آورد و فعال ماند — به‌ویژه از نظر ذهنی. از نظر جسمی هم دنبال راه‌هایی بودم تا در برابر زندان مقاومت کنم.
اما از همه مهم‌تر همیشه این پرسش بود که در بیرون چه می‌گذرد و آیا مقاومت ادامه دارد؟ آیا جنبش سوسیالیستی به رشد خود ادامه می‌دهد یا نه؟

در آغاز زندانت در سلولی سرد و در انفرادی بودی. آیا آن شرایط پیامدهای جسمی برایت داشت؟

در طول دههٔ ۱۹۷۰ هرچه بیشتر روشن می‌شد که دولت مصمم است با شرایط حبس بسیار شدید با زندانیان سیاسی برخورد کند. اوایل سال ۱۹۷۱ مرا به زندان شهر اِسِن منتقل کردند. آن‌جا خود را در سلولی سرد در زیرزمین یافتم، کاملاً از دیگر زندانیان جدا و زیر نور دائم نئون. مدتی طول کشید تا بفهمم این وضعیت چیست، تا چه اندازه جسمم را تحت فشار می‌گذارد و چگونه می‌توانم در برابرش مقاومت کنم.
ملاقات‌کنندگان و وکلایم متوجه شده بودند که دستانم همیشه کبود است و گردش خونم به‌هم‌ریخته.

همبستگی با زندانیان سیاسی در اعتصاب زندان‌ هامبورگ، بهار ۱۹۸۹

من بارها تلاش کردم با زندانیان دیگر تماس بگیرم، با آن‌ها ارتباط بگیرم. در پی این تلاش‌ها بارها مجازات داخلی موسوم به حبس انفرادی در سلول انضباطی گرفتم — چهل روز در «بانکر» (سلول مجازات).
دادستانی فدرال اعلام کرده بود تا زمانی که اعتراف نکنم، در انزوای کامل باقی خواهم ماند. بنابراین کاملاً روشن بود که هدفشان چه بود.

چگونه شد که به‌جای ده سال، دوازده سال زندان کشیدی؟

در زندان اتهامات جدیدی به پرونده‌ام افزوده شد: اهانت، مقاومت در برابر نیروهای دولتی، و تلاش برای شورش زندانیان.

در زندان زنان برلین، همراه با دیگر زنان زندانی در حیاط ماندیم و به سلول‌ها بازنگشتیم. خواسته‌مان این بود که امکان بیشتری برای گفت‌وگو، یادگیری و ورزش جمعی داشته باشیم. در پاسخ، یگان ویژهٔ پلیس (Rollkommando) را علیه ما به‌کار گرفتند، چون گفتند: «زندانیان شورش کرده‌اند.»

آیا قصد فرار از زندان داشتی، یا از بیرون تلاشی در این جهت انجام شد؟

بعدها شنیدم که در برلین و اِسِن، گروهی از RAF برنامه‌هایی برای آزاد کردن ما داشته‌اند.

آیا خودت هم تلاش کردی؟

من همیشه در فکرش بودم که آیا راهی وجود دارد یا نه. فکر می‌کنم هیچ زندانی‌ای هرگز از اندیشیدن به این موضوع دست نمی‌کشد.

چطور شد که آن‌همه اعتصاب غذا شکل گرفت؟

علیه زندانیان RAF و دیگر زندانیان سیاسی تا امروز هم مجموعه‌ای از شرایط حبس ویژه اعمال شده است. اوایل دههٔ ۱۹۷۰، درون زندان‌ها ساختمان‌های جداگانه‌ای ساخته شد — زندان‌هایی درون زندان — موسوم به زندان‌های فوق‌امنیتی، بخش‌های فوق‌امنیتی، سلول‌های فوق‌امنیتی. در آنجا امکان جداسازی کامل ما فراهم شده بود.
ممنوعیت ملاقات، ممنوعیت کتاب و روزنامه، حذف وکلا — همهٔ این‌ها بخشی از شرایط بود. در برابر این اقدامات، زندانیان سیاسی در آلمان غربی طی سی سال با روش‌های گوناگون کوشیدند به‌طور جمعی مقاومت کنند، به‌ویژه از طریق اعتصاب غذا.

در نخستین سال‌ها، خواستهٔ ما این بود که از انزوا خارج شویم و با دیگر زندانیان تماس داشته باشیم. وقتی در سال ۱۹۷۴ هولگر ماینْس در جریان یک اعتصاب غذا جان باخت، بیشتر ما به این نتیجه رسیدیم که هیچ شانسی برای تحقق خواست ادغام در بندهای مشترک نداریم.
از آن پس خواستهٔ تازه‌ای شکل گرفت: دست‌کم ما، زندانیان سیاسی، بتوانیم در درون زندان در کنار هم باشیم، بحث کنیم و فعالیت سیاسی داشته باشیم. سال‌های طولانی برای تحقق همین خواسته مبارزه شد — یعنی ادغام زندانیان RAF و دیگر گروه‌های سوسیال‌انقلابی.
در سال ۱۹۷۷ گروهی از زندانیان واقعاً با هم در یک بند قرار گرفتند، اما کمی بعد دوباره از هم جدا شدند.

بارها اعتصاب غذای گسترده رخ داد: نخست در سال ۱۹۷۴، سپس در ۱۹۸۱، و سرانجام در ۱۹۸۹ — که در آن‌ها بسیاری از زندانیان عادی نیز با خواسته‌های اجتماعی خود شرکت کردند.
شرایط زندان‌های آلمان فدرال بسیار ویرانگر است. صدها زندانی تقریباً ۲۴ ساعت در سلول‌های خود محبوس هستند و هیچ امکانی برای انجام کاری ندارند — حتی یادگیری.

تو بارها به «بانکر» (سلول مجازات) فرستاده شدی. بانکر چیست، چرا به آنجا می‌رفتی، و چه اثرات جسمی و روانی داشت؟

بانکر در همهٔ زندان‌ها سلولی ویژه است. در آن تختی وجود ندارد — فقط سکوی سنگی برای دراز کشیدن، نان و آب، و سوراخی در کف به‌جای توالت. بانکر تاریک است و با دوربین تحت نظر. مجازات بانکر به‌خاطر «نقض مقررات زندان» اعمال می‌شود.

من به‌دنبال راه‌هایی بودم تا در برابر وضعیت ویرانگر مقاومت کنم. در سلول قدم می‌زدم. شروع کردم هر آنچه در زندگی آموخته بودم به یاد آورم و تکرار کنم — واژگان درس‌های فرانسوی، شعرها و ترانه‌ها. با هر آنچه در ذهنم داشتم کار می‌کردم: داستان می‌ساختم و برای خودم تعریف می‌کردم، در ذهنم تصویر می‌کشیدم، در خیال به جاهایی سفر می‌کردم که پیش‌تر رفته بودم — تا دیوانه نشوم.

چگونه توانستی دوازده سال زندان را تاب بیاوری؟

من می‌خواستم به هر قیمتی که شده دوباره از زندان بیرون بیایم: زندگی کنم، خوشبختی، خنده و شادی را تجربه کنم و در عین حال دوباره با دیگران کاری سیاسی را به حرکت درآورم. این برای من یک نیاز کاملاً روشن و عمیق بود.

در تمام آن سال‌ها دوستان بسیار خوب و برادری داشتم که به دیدنم می‌آمدند و از من حمایت می‌کردند.

آیا در زندان به خودکشی فکر کردی؟

نه.

چرا نه؟

آنچه در درون جنبش مخالف پارلمانی (APO) و همچنین درون RAF مرا به حرکت درمی‌آورد — یعنی ضرورت مقاومت در برابر شرایط حاکم در جمهوری فدرال آلمان — در تمام سال‌های زندان نیز با من بود. برای من مسئله این بود که به هر قیمتی در برابر نظم موجود مقاومت کنم. هیچ دلیلی برای پایان دادن به زندگی خود وجود نداشت، اما دلایل بسیاری برای ادامه دادن آن مسیر بود. فکر می‌کنم همین احساس ضرورت و امید به امکان موفقیت، انگیزه و موتور مرکزی برای همه‌ی ما بود تا تسلیم نشویم و عقب ننشینیم.

حادثه‌ی تأثیرگذار دوران زندانت را شرح بده!

یکی از وحشتناک‌ترین روزها زمانی بود که من و چند زن دیگر در زندان زنان در خیابان لِرتِر (Lehrter Straße) در برلین، صبح روز ۹ مه ۱۹۷۶، از رادیوی زندان خبر شنیدیم که اولریکه ماینهوف ظاهراً در سلولش در اشتامهایم خودکشی کرده است. این خبر مثل پتک بر سرمان فرود آمد. ما در آن لحظه باور نکردیم که او خودکشی کرده باشد، و من تا امروز هم باور ندارم، چون اولریکه انسانی سرشار از زندگی بود.

از سوی دیگر، یکی از زیباترین لحظات زمانی بود که در برلین ماجرای گروگان‌گیری لورنتس (Lorenz-Entführung) با موفقیت به پایان رسید و ما در سلول‌هایمان ترانه‌ی مردمی «چه روزی، چه روز زیبایی مثل امروز» (So ein Tag, so wunderschön wie heute) را شنیدیم.
هاینریش آلبِرتس، که در سال‌های ۱۹۶۶/۶۷ شهردار برلین غربی بود، نخستین کسی بود که مدعی شد دانشجویان خودشان مقصر شلیک به بنو اونِه زورگ (Benno Ohnesorg) در سال ۱۹۶۷ هستند. اما در روزهای بعد، وقتی آشکار شد که اونِه زورگ عمداً هدف گلوله قرار گرفته، آلبرتس از خود انتقاد کرد و از مقامش کناره گرفت. در سال ۱۹۷۵، جنبش دوم ژوئن (Bewegung 2. Juni) پس از ربودن لورنتس، خواستار آن شد که زندانیانی که آزادی‌شان را مطالبه می‌کردند، با همراهی آلبرتس به یمن پرواز داده شوند. او واقعاً این کار را انجام داد.
نشانه‌ی آزادی لورنتس، انتشار رمز «چه روزی…» بود.

آیا امروز آن دوازده سال را اتلاف عمر می‌دانی یا تجربه‌ای مهم در زندگی‌ات؟

من از کسانی هستم که زنده مانده‌اند. آن سال‌ها برای من یک روند یادگیری مهم بودند و به زندگی‌ام تعلق دارند.

در هنگام آزادی چه احساسی داشتی؟

وقتی در ماه مه ۱۹۸۲ آزاد شدم، دوستان زیادی جلوی زندان آمدند. ابتدا با هم جشن گرفتیم. خیلی‌ها را دوباره دیدم و با آن‌ها در بیرون قدم زدم. بعد همراهشان به برلین برگشتم. در چند روز اول از اینکه می‌توانستم در خیابان حرکت کنم کاملاً سرمست بودم. با شگفتی تماشا می‌کردم که ماشین‌ها از کنارم با سرعت می‌گذرند. فوق‌العاده بود که بتوانم این حرکت را دوباره تجربه کنم و آزادانه راه بروم. این حس برای چندین روز مثل یک سفر روانی بود.

چه دشواری‌هایی با «بیرون بودن» همراه بود؟

بعد از زندان به برلین بازگشتم، چون در همین‌جا بود که در سال ۱۹۶۷ فعالیت سیاسی‌ام را در چارچوب جنبش APO آغاز کرده بودم و خودم را بخشی از آن جنبش پایگاهی می‌دانستم. وقتی بازگشتم، ابتدا باید دوستان قدیمی‌ام، رفقایم از گروه‌های کارگری و محلی آن زمان، از «سلول‌های سرخ» دانشگاه و از گروه‌های زنان را پیدا می‌کردم و می‌پرسیدم که حالا چه می‌کنند و چه فکری دارند.
در عین حال با یک جنبش جدید و بسیار رادیکال اشغال خانه‌ها روبه‌رو شدم و متوجه شدم که تقریباً هیچ‌کس را نمی‌شناسم — در برابر انسان‌هایی کاملاً جدید و برایم غریبه قرار گرفته بودم. دیدم بیشتر «قدیمی‌ها» در این مدت به نوعی در جامعه ادغام شده‌اند، تحصیلاتشان را تمام کرده‌اند، شاغل‌اند و درآمد خوبی دارند. تقریباً همه خانه‌هایی مجهز داشتند، در حالی که من جعبه‌های میوه را به‌جای قفسه کتاب استفاده می‌کردم.

اما مشکلات روزمره هم وجود داشت. مثلاً وقتی یک فولکس‌واگن ون قرض گرفتم تا وسایل را به آپارتمان جدیدم ببرم، در خیابانی پررفت‌و‌آمد در برلین غربی ایستاده بودم و ماشین‌ها از دو سو می‌گذشتند و من نمی‌دانستم چطور باید دنده بعدی را جا بزنم تا حرکت کنم. از خودم بدم آمد که چرا اصلاً با ماشین به خیابان آمده‌ام. بعد از مدتی بالاخره دنده را پیدا کردم و به پمپ بنزین رفتم، اما دهانه باک را پیدا نمی‌کردم و از این بابت احساس خجالت می‌کردم.

به‌ویژه نمی‌توانستم برای مدتی طولانی آرام بنشینم.

چرا دوباره به RAF بازنگشتی؟

از ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۲ خیلی چیزها به‌شدت تغییر کرده بود. ابتدا برایم مهم بود بفهمم در زمانی که در زندان بودم، در بیرون چه اتفاقاتی افتاده است — چیزهایی که خودم در آن‌ها حضور نداشتم و تنها از خلال گفت‌وگوها، یادداشت‌ها، نامه‌ها و روزنامه‌ها با سختی زیاد درباره‌شان آگاهی می‌یافتم.

من آن زمان و هنوز هم باور دارم که وظیفه‌ی انسان‌های دارای تصمیم سیاسی این است که خود را در جنبش چپ فعال موجود ادغام کنند تا همراه با دیگران که در صحنه‌اند، کاری مشترک را به پیش برند. من ابتدا همین مسیر را در پیش گرفتم. سپس در طول سال‌ها روشن شد که RAF بیش از پیش به محدودیت‌های خود رسیده بود و ادامه‌ی همان راه دیگر ممکن و درست نبود.

آیا از دوران زندان، فوبیاهایی در زندگی روزمره‌ات باقی مانده است؟

چند هفته پس از آزادی‌ام، رونالد ریگان، رئیس‌جمهور وقت آمریکا، به برلین آمد. طبیعتاً می‌خواستم در تظاهراتی علیه ریگان شرکت کنم. اما تظاهرات چپ‌ها ممنوع شده بود، و به همین دلیل همه کسانی که در میدان نولندورف (Nollendorfplatz) جمع شده بودند، از سوی پلیس برلین به‌شدت مورد حمله قرار گرفتند و با سیم‌خاردار ناتو محاصره شدند. وقتی این وضعیت را دیدم، تنها چیزی که می‌خواستم این بود که هرچه زودتر از آن‌جا بیرون بروم. در درونم نیاز شدیدی بود که دیگر هرگز محصور یا زندانی نشوم.

سال‌های زیادی، هر وقت ممکن بود، دوست داشتم در خانه‌ای زندگی کنم که درِ آن باز باشد. نمی‌خواستم احساس کنم در فضای بسته‌ای حبس شده‌ام.

اکنون چه می‌کنی؟

هنوز هم در برلین یک چپ رادیکال وجود دارد که برای جامعه‌ای بی‌سلطه و علیه ایده‌های نژادپرستانه و فاشیستی در جامعه مبارزه می‌کند. من در درون همین چپ رادیکال فعالیت دارم و در کنش‌ها، تظاهرات و رویدادهای مختلف شرکت می‌کنم — هم در چارچوب چپ مختلط و هم در جنبش زنان و هم‌جنس‌گرایان زن.

چگونه ایده‌های نژادپرستانه و فاشیستی در جامعه خود را نشان می‌دهند؟

من، برای نمونه، با یک خانواده تامیلی زندگی می‌کنم — با دو نوجوان که در اینجا به مدرسه می‌روند و دو بزرگسال. آن‌ها در برلین حتی یک روز را بدون آنکه مورد توهین یا تهدید قرار بگیرند سپری نمی‌کنند. کافی است به پوگروم‌های هویرس‌وردا، روستوک، مولن، زولینگن یا لوبک فکر کنید — جایی که در ژانویه ۱۹۹۶ یک اقامتگاه پناهجویان به آتش کشیده شد. ده پناهجو در آتش سوختند. باورنکردنی است که یکی از ساکنان همان خانه متهم شد و قرار است دوباره علیه او شکایت شود.

آیا دیدگاه‌های سیاسی امروزت هنوز با دیدگاه‌های ۳۰ سال پیش هماهنگ است؟

هدف من هنوز همان است: همراه با دیگران برای جامعه‌ای بی‌سلطه، جامعه‌ای عاری از سرکوب، استثمار و نفرت‌پراکنی نژادپرستانه و یهودستیزانه مبارزه کنم. آنچه امروز بسیار دشوارتر شده، یافتن مسیرها و اشکال عمل است.

صبح ۱۸ اکتبر ۱۹۷۷ زندانیان RAF، یان کارل راسپه، گودرون انس‌لین و آندریاس بادر، مرده در سلول‌های خود در بخش فوق‌امنیتی اشتامهایم پیدا شدند. ایرمگارد مولر به‌شدت مجروح زنده ماند. به نظر تو، آن واقعه قتل بود یا خودکشی؟

هیچ‌یک از ما در ۱۸ اکتبر ۱۹۷۷ در اشتامهایم نبودیم، جز ایرمگارد مولر. او می‌گوید که این یک عملیات سرویس‌های مخفی بود. خودش در آن شب در سلولش به‌شدت زخمی شد و بعد در بیمارستان زندان به هوش آمد. من هم دقیق نمی‌دانم در آن شب چه اتفاقی افتاد. باور دارم که گودرون، آندریاس و یان به قتل رسیده‌اند. از زمان ربودن شلایر در ۵ سپتامبر، حدود ۸۰ زندانی سیاسی در انزوای کامل نگه‌داری می‌شدند. فضای زندان چنان متشنج و خفقان‌آور شده بود که با خود فکر می‌کردم: «من زنده از اینجا بیرون نمی‌روم.» آن زمان تنها در سلولم بودم.

آیا تصور روشنی وجود دارد که این قتل‌ها به دستور چه کسی انجام شدند؟

نه، این مسئله روشن نیست.

اگر فرصت داشتی زندگی‌ات را از نو آغاز کنی، آیا دوباره به RAF می‌پیوستی؟

برتولت برشت شعری دارد که می‌گوید: «آن‌ها راهی به ما نشان دادند.» این کم‌وبیش همان وضعیتی بود که ما در آن قرار داشتیم. منظورم فقط ما در برلین غربیِ ۱۹۷۰ نیست، بلکه فکر می‌کنم این در مورد بسیاری دیگر در گوشه و کنار جهان نیز صدق می‌کرد. بسیاری از ما در آن زمان نوزده یا بیست ساله بودیم و در وضعیتی تاریخی قرار داشتیم که تصمیم گرفتیم آنچه را ضروری می‌دانستیم، انجام دهیم. ما این کار را، شاید نه به اندازه کافی، اما با نیروهایی که داشتیم، انجام دادیم. فکر می‌کنم اگر دوباره بود، باز هم سعی می‌کردم.

آیا باور داری که مسیر RAF به بن‌بست انجامید؟

نه، نه جنبش مخالف پارلمانی (APO)، نه RAF و نه تلاش دیگر گروه‌های مسلح سوسیال‌انقلابی در آلمان فدرال — مانند «سلول‌های انقلابی» و «جنبش دوم ژوئن» — هیچ‌یک بن‌بست نبودند. این‌ها تلاش‌هایی ضروری بودند. درباره RAF می‌توانم بگویم که بی‌شک در روند این مقاومت خطاهای فراوان و سنگینی وجود داشت. با این حال، آن تلاش‌ها ضروری بودند تا دریابیم چه چیزی از نظر عملی و سیاسی در اینجا ممکن است.

رسانه‌ها و محافل حاکم تمام توان خود را به کار بسته‌اند تا حتی تصور گشودن راه‌های تازه، آن‌گونه که APO، RAF و دیگر گروه‌ها کوشیدند، را تحریف کنند، به‌شدت دموگوژیک با آن بجنگند و بی‌اعتبارش سازند. هدف آن‌ها این است که هیچ تصوری از امکان وجود واقعیتی دیگر، جز آنچه اکنون هست، باقی نماند.
من فکر می‌کنم موفق نخواهند شد. این مبارزات و انسان‌ها — به‌ویژه آن‌هایی که زنده نماندند — گواه آن‌اند که هنوز واقعیتی دیگر وجود دارد. حاکمان نمی‌توانند این واقعیت را به‌کلی نابود کنند.

آیا از جمله خطاهایی که پیش‌تر به آن اشاره کردی، کسانی هم هستند که در نتیجه فعالیت‌های RAF جان خود را از دست دادند؟

نه، مردگان را نمی‌توان خطا دانست — وجود انسانی برای چنین تعبیری بیش از حد ارزشمند و گران‌بهاست.

هدف از عملیات‌ها، چهره‌های نظامی، سیاسی و اقتصادی مسئول در آلمان فدرال بودند — از جمله مسئولان رژیم ترور نازی مانند شلایر، که پس از ۱۹۴۵ در آلمان فدرال به سرعت ترقی کرد. این‌ها پرسش‌ها و مسائلی هستند که باید جداگانه و دقیق مورد بحث قرار گیرند.

به نظر تو، چپ در آینده باید چه مسیری را در پیش گیرد؟

یاد گرفتن، یاد گرفتن، یاد گرفتن! (می‌خندد)
چپ نباید از وضعیت کنونی دلسرد شود، نباید تسلیم یا مایوس گردد، بلکه باید با دیگران گرد هم آید و در برابر سیاستی که تنها به ویرانی می‌انجامد، به‌طور جمعی سر به شورش بردارد. مسئله، زندگی ما و روابط میان ماست — اینجا و در سراسر جهان — برای زندگی‌ای شایسته و با کرامت برای هر زن و مرد.

برای من بسیار مهم است که آزادی کسانی را به دست آوریم که از دل آن تاریخ می‌آیند و هنوز در زندان‌اند — بریگیت موهنهاوپ و همه‌ی دیگران.

*منبع: یونگه ولت، برگردان برای اخبارروز – علی مختاری

*چریک شهری: گریلا (به کردی: gerîla، گوریلا به اسپانیایی: guerrilla) 

پوستر جستجوی مجرمان ادارهٔ فدرال جنایی، ۱۹۷۲
پلیس با استفاده از چنین پوسترهایی از مردم می‌خواست در شناسایی و دستگیری عاملان و حامیان RAF کمک کنند.
(آرشیو دولتی مونیخ، Stanw. 37434-2)

برچسب ها

نشست مجمع اروپایی در وین در آخر هفته گذشته بر صلح، سیاست اجتماعی و دموکراسی تمرکز داشت. نمایندگان احزاب چپ، سبز و سوسیال‌دموکرات، اتحادیه‌های کارگری، سازمان‌های غیردولتی و جامعه مدنی درباره اروپایی دیگر و مسیر رسیدن به آن بحث کردند. تراکم چهره‌های سیاسی برجسته در وین بسیار بالا بود...

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

3 پاسخ

  1. یاد عزیزش بخیر ! بر عکس کسانی که بدون شرایط بعد از بیش از نیم قرن مبارزه مسلحانه آن زمان را یکسویه محکوم و ادا اطوار روشنفکری در می آورند . حد اقل بطور رسمی ا عدام نمیکردند. اگر مبارزه مسلحانه در آلمان غربی هوادار داشت در ایران با شرایط بسیار بدتر حتمن دفاع از خود و حمله به عوامل سرکوب بیراهه نبود .

  2. در زیر تیتر مقاله کامنتی از طرف آقای مختاری اضافه شد که مقاله را خواندنی‌تر کرد چرا که به وضوح مشخص است که بریگیت از دونگ در دفاع از جنبش مسلحانه آلمان تعصب بسیار کمتری از بقایای جنبش چریکی در ایران دارد. به عنوان مثال از خوشحالیشان در ماجرای گروگان‌گیری لورنتس حکایت می‌کند که طبیعتاً کوچک‌ترین سنخیتی با اومانیسم مارکسیسم ندارد. به همان موازات می‌توان توسل به ترورهای بانکی و امنیتی را در دوران جنبش مسلحانه ایران به دور از مشی سوسیالیستی دانست. آیا زمان آن نیست که باقیمانده جنبش چریکی در ایران نیز در تخطئه ترورها از جمله فاتح و فرسیو کوشا باشد، یا اینکه حتی ذکرش هنوز کفر است؟ با درکی پراگماتیسی می‌توان دریافت که از هر دو جنبش در هر دو کشور هیچ باقی نمانده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *