
آسمان من بی ماه و ستاره بود و ملتهب! مدام می تپید و صدای گرم و ژرف و یکنواختش مرا به خواب و خیالهای تجربه نشده فرو می برد. خورشیدی ناپیدا گرمی می بخشید و هرگز چهره به دیدار پدیدار نمی نمود. تونل می چرخید و من در آبهای غلیظ غوطه ور با آن می چرخیدم، بویی خوشتر از مشک آهوی ختن و طعمی از یاد رفته اما شیرینتر از عسل بر جانم. هر چند زمان، در جهان من بی زمان بود، اما توقف من طولانی بود و مطبوع، در صبری پر از انتظار ولی بی میل به سر آمدن، تنبل و منفعل چشم بسته و گوش در خواب، در تسلیمی سکرآور چمباتمه زده ، نام و نشانم را از ذرات پر تب و تاب تونل برمی گرفتم! در جهانِ بسته و تاریک من، هزار روزنه ی ناپیدا خفته بود.
چون تونل را حجم پر شد و قرار فرا رسید، دیدار نامطبوع بود و دردآور. تجربه ی اول خشن بود و بیرحم! سربازان چهار دست و پای گرفته به دالانهای نورهای زننده و پر از هیاهوی پرتابم کردند. بر درگاه، قوانین محکمِ بر لوح نوشته، در گوشم خواندند و بجز آن را بر نمی تافتند. یادگاری از تونل، شبانه به دیدارم می آمد مرا دمی در خود فرو میبرد، ورنه همه سرد بود و من محصور سربازان مسلحی که قوانین پادشاهان را پاس می داشتند و دمی به نرمش در گفتار و کردار برنمی آمدند. یا بر لوح باید سر بر نهاد و یا بر مجازاتی درخور!
در میان آنهمه قله ی باشکوه، به دیده اما، سه قله بود، دو قله ی بلند بالا با دیواره های چهل و پنج درجه و لغزان، خزه های خیس مغشوش در هم فرو رفته، بازو در بازو، خار در خار تنیده، پر از ولوله. اما قله ی سوم بر فراز آن دوی دیگر، عمودی نود درجه بود و از سطح صابونهای خیس خورده بر شیشه، لغزانتر. ما به حسرت به تماشای قله ها برآمدیم.
بر فراز قله ی سوم تنها تک و توکی خودْ خورشیدْ پنداشته، می جنبیدند همیشه در طلوع، هزار چشم حسرت به آنها دوخته! غروب را به قله راهی نبود. بر تخت مرصع نشسته، تاج از سر دمی بر نمی داشتند، و مورچگانِ دامنه را به نیشخندی به بازیهای ابله هانه وا می داشتند و آنگاه به تفریح روی برمی گردانند و بر خود می بالیدند. هر یک بر خود پوستی از زئوس کشیده، گویی که با نوک انگشت، کره ی دوار را می چرخاندند. تنها و تک و توک، دستِ خصمانه در دست یکدگر، بندگان زمینی خود را فرا می خواندند، هر روز خورشیدشان رنگی دیگر از طیف رنگین کمانی دروغین بر خود می گرفت و ماه نخشب را گاه بر شب دامنه وندان بر می تاباندند. شگفتا که قله، رفیع بود، اما افقِ تنگ و پِک را، چون آینه ی نگاهشان، به دوردست ها راهی نبود.
دیدمشان، خانه پرداز، مدام در تب و تاب، به هیاهوی، چشم و گوش باز و بیخواب و هشیار در تدارک صعود، هر آنچه را که پیش پای می یافتند، لگد مال و له می کردند و با خنده ای تهی، به فتحی دیگر می اندیشیدند و لوح را، نوشته باز مرور می کردند و یک خط در میان می بلعیدند. خیل بازماندگان در دامنه، به حسرت در تماشای تازه از راه رسیده گان، آه می کشیدند و در ازدحام پر از هیاهو، لنگان راه می رفتند و بر دست و پای هم می کوبیدند. هر گامشان به صعود، لغزش گامی دیگر را، امکانی نو می بخشید.
در دره های سبز، اندکی انگشت شمار به گردش، هوای تازه را پاس می داشتند. کسی را به دیدارشان چندان رغبتی نبود و در خلوتی خوش، به فریاد، بانک بر دامنه برمی داشتند، اما صدایشان در میان ولوله های مغشوش، راهی به گوشها نمی یافت. به آب، زلالی می بخشیدند و به جنگل، سبزی می نشاندند و هوا را از در دستهای خود پاکیزه می گرداندند. پیوسته با دیوی از درون به کشمکش، فاتح سر برون می آوردند. گاه پرنده ای را به آنچنان پروازی می کشاندند که برگشتی را هرگز در میان نبود، پس به تحسین در تکرار آوازش، به تماشای رد پروازش می نشستند. افق سرسبز و پاکیزه، تا بی نهایتی گستره در گستره! گاه به تزویر از برون فرستاده ای می رسید تا آلودگی را بگسترد. هر چه بود نگرانی دره نشیننان بچه های بی دست بود و گاوهای سه شاخ!
از سر دلتنگی، روزی به تماشای دامنه بر آمدم تا از تنهایی خود- به چشم آنان خلاء و سرگشتگی- دمی به در زنم. مرا به اندرون خواندند. کلبه ی دامنه خفه بود و تاریک، دست و پای خونین پیش چشم من باز کردند تا با پانسمانی تازه عزم رفتنی نو کنند. غلظت ذرات هوا ی کلبه، راه نفس و دید را می بست، پس کورکورانه در تکراری به گفت و کردار، به دور خود می چرخیدند. برخی از ناچاری، برخی به خیالشان در تفنن، به کپی، هزار لوح نوشته بر دیوار آویخته، بی واژه و کلمه! صعودشان را بر دو قله ی کوتاه تر نپیموده، خود را بر فراز قله ی سوم می انگاشتند. چشم تحسین و حسرت بر آنان که به قله ی سوم راه گشوده بودند، بر نمی داشتند. پس دشمنان خود بر تختِ اختیار نشانده، خیلِ خودْ برده شدگان، چشم و گوش و هوش خود به خدایان سپردند.
عاقبت فرسوده دیدمشان، از سه قله و دامنه افتاده، برخی در حسرت دره و برخی به حسرت قله، می گریستند. دست و پای خونین، مهلتی نمانده بود. شکم انباشته از خون و روده ی جانوران، یکی پس از دیگری از کرانه تا کرانه گرد آمدند و در تنگای تونلی دیگر فرو رفتند، باز مایعی غلیظ بود، اما بوی و طعم زننده، سردتر از یخ مطلق و سیاه تر از قیر و چون آن چسبناک. این بار نه قراری در پیش بود و نه انتظاری و نه منتظری، من نیز در میان آنان، بار دیگر در تونلی می چرخیدم.
مرضیه شاه بزاز
آلپ، ایتالیا، اکتبر ۲۰۲۵
divanpress.com



