
در نیمقرن گذشته، دموکراسی سرمایهداری دو بار با بحران مشروعیت روبهرو شده است: نخست در دههی ۱۹۷۰، و بار دیگر در روزگار ما. اگر بحران نخست از ناکارآمدی دولتها برمیخاست، بحران کنونی از دل بیاعتمادی به خودِ نظام زاده شده است. فرید زکریا، ستون نویس واشنگتن پست و از مدافعان برجستهی دموکراسی لیبرال، در این مقاله نشان میدهد چگونه سرمایهداری در مسیر تاریخی خود، نهادهای خود را از درون تهی کرده و اعتماد عمومی به دموکراسی را فرسوده است. نتیجه، جهانی است که در آن داوری جای خود را به جانبداری داده و پدیدههایی چون ترامپیسم در آمریکا یا نمونههای مشابه در دیگر کشورها، از دل همان نظام سر برآوردهاند.
***
اگر این روزها اخبار را دنبال میکنید و احساس میکنید که فراتر از هرجومرج روزمره، چیزی در سیاست ما شکسته است، تنها نیستید. بر اساس نظرسنجی اخیر مرکز پژوهشی «پیو» از ۲۳ کشور، به طور میانگین ۵۸ درصد از بزرگسالان از عملکرد دموکراسی در کشور خود ناراضیاند. در ایالات متحده بیش از ۶۰ درصد چنین نظری دارند؛ در ایتالیا و فرانسه نزدیک به ۷ نفر از هر ۱۰ نفر. مردم هنوز دموکراسی را به خودکامگی ترجیح میدهند، اما نارضایتی و یأس به احساساتی فراگیر تبدیل شدهاند.
وقتی این موضوع را با افراد مسنتر مطرح میکنم، اغلب دههی ۱۹۷۰ را به یاد میآورند. آن زمان نیز دموکراسیهای غربی فرسوده به نظر میرسیدند. در آمریکا، تورم، جنگ ویتنام و ماجرای واترگیت اعتماد عمومی را فرسوده کرده بود. ساموئل هانتینگتون دربارهی «قابلیت اداره شدن» دموکراسی هشدار داده بود. دانیل بل هم معتقد بود که سرمایهداری فضیلتهایی را که خود را بر پایهی آنها بنا کرده بود، از درون میفرساید.
اما در دههی ۱۹۸۰ همهچیز تغییر کرد. اصلاحات اقتصادی و پویایی فناوری دوباره ایمان مردم را بازگرداند. در کمتر از یک دهه، کمونیسم فروپاشید و دموکراسی لیبرال پیروزمندانه ایستاد. بحران دههی ۱۹۷۰ در نهایت پیشدرآمدی بود برای باززایی.
اما رخوت امروز متفاوت ـ و عمیقتر ـ به نظر میرسد. بحران آن دوران مدیریتی بود؛ دولتها عملکرد ضعیفی داشتند، اما مردم هنوز به نظام باور داشتند. دیوان عالی مورد احترام بود، کنگره کارآمد، و مطبوعات مرجعیت داشتند. مردم خواهان اجرای قوانین بودند؛ اما امروز، خود قوانین را باور ندارند.
امروزه نهادهای مرکزی آمریکا ـ دادگاهها، رسانهها، دانشگاهها، حتی انتخابات ـ بهطور گسترده جانبدار تلقی میشوند. اعتماد به دولت به حدود ۲۰ درصد سقوط کرده و میزان رضایت از کنگره اغلب در محدودهی ۱۰ تا ۱۵ درصد در نوسان است. کمتر از یکسوم آمریکاییها به رسانهها اعتماد دارند، در حالی که در دههی ۱۹۷۰ این رقم نزدیک به سهچهارم بود. مسئله دیگر شایستگی نیست، بلکه انسجام و اعتماد است.
نهادها زمانی احترام برمیانگیختند زیرا بیطرف و مبتنی بر قواعد به نظر میرسیدند. اما امروز آنها بهعنوان کنشگرانی سیاسی دیده میشوند.
مایکل لوئیس در نخستین قسمت از پادکست درخشان خود با عنوان «بر ضد قواعد» دربارهی ورزش حرف میزند: هواداران مرتب فریاد میزنند «داور، افتضاحی!» در حالی که قضاوت ورزشی دقیقتر از همیشه شده است. مشکل در عملکرد نیست؛ در ادراک است. وقتی مردم باور کنند داور جانبدار است، هیچ میزان از دقت نمیتواند اعتماد را بازگرداند. همین داستان در حقوق، روزنامهنگاری و سیاست تکرار میشود. وقتی داوران مبهم یا بیاعتماد شوند، کل بازی نامشروع به نظر میرسد.
نکتهی لوئیس توضیح میدهد که چرا صرفاً پاسخگویی نمیتواند دموکراسی را اصلاح کند. شفافیت بیشتر ممکن است جانبداری را آشکارتر کند و بهجای درمان، بدبینی را تغذیه کند.
این مسئله بخشی از جذابیت خاص دونالد ترامپ را نیز توضیح میدهد. او در مقام رئیسجمهور تظاهر به بیطرفی را کاملاً کنار گذاشت. رفتار او شخصی، سیاسی و حتی تلافیجویانه است ـ و آن را آشکارا انجام میدهد. برای هوادارانش، این صداقت فریبنده است. اگر همهی نهادها جانبدارند، ترجیح میدهند طرفداری صریح باشند تا ریاکاری که وانمود به بیطرفی میکند.
مطالعهای در سال ۲۰۲۳ از سونگ اِن کیم و پیتر اِی. هال این الگو را تأیید میکند: هنگامی که شهروندان نظام را ناعادلانه یا جانبدار میدانند، ترجیحشان از فرایند بیطرفانه به حکومت شخصی و مستقیم تغییر میکند. رهبرانی که خود را جنگجو معرفی میکنند، نه داور ـ کسانی که به دادگاهها، رسانهها و بوروکراسیها حمله میکنند ـ دقیقاً بهدلیل رد کردن تظاهر به بیطرفی نظام، اعتبار مییابند.
ظهور ترامپ همچنین شکاف عمیقتری میان پوپولیسم چپ و راست را برملا میکند. کیم و هال میگویند وقتی مردم بی عدالتی را شخصی احساس میکنند ـ شغل من، درآمد من، آیندهی من ناعادلانه است ـ به سوی پوپولیستهای راستگرا گرایش مییابند، که رنجشان را خیانتی از سوی نخبگان و بیگانگان میخوانند. اما وقتی بی عدالتی را اجتماعی میدانند ـ جامعه با دیگران ناعادلانه رفتار میکند ـ به سمت پوپولیستهای چپ متمایل میشوند، که وعدهی بازتوزیع میدهند.
در سالهای اخیر، شوکهایی که مردم را بیش از همه بیثبات کردهاند ـ از صنعتیزدایی و خودکارسازی گرفته تا مهاجرت و سکولاریزاسیون ـ احساسی از بی عدالتی شخصی ایجاد کردهاند نه اجتماعی. کارگران میترسند جایگزین شوند، نه اینکه صرفاً دیگران فقیر بمانند. این ترس خشم میآفریند و با روایت راستگرایانهی ضد مهاجر و حامی حمایتگرایی، مرزها و احیای ملی سازگار است. پوپولیستهای چپ از همبستگی سخن میگویند؛ پوپولیستهای راست انتقام وعده میدهند. در جوامع مضطرب، انتقام جذابتر است. این را بیفزایید به کارزاری چند دهساله از سوی راست برای بیاعتبار کردن نهادهای بنیادین آمریکا ـ از بوروکراسیها گرفته تا مطبوعات ـ و اعتماد دقیقاً همانطور که برنامهریزی شده بود، فرسوده میشود.
بحران دههی ۱۹۷۰ زمانی پایان یافت که رهبران کوشیدند دموکراسی را کارآمد کنند. مردم به کارایی دولت تردید داشتند اما به مشروعیتش نه. چالش امروز اما اخلاقی است، نه مدیریتی. نهادها هنوز کار میکنند، اما هالهی عدالت را از دست دادهاند. وقتی شهروندان دیگر به داوران اعتماد نکنند، از قوانین هم پیروی نمیکنند. هر انتخابات به نوعی جنگ داخلی بدل میشود. خودِ حقیقت قبیلهای میشود. ما وارد عصر پساداوری دموکراسی شدهایم: جهانی که در آن نهادها باور نمیشوند، بیطرفی تمسخر میشود و شهروندان نه بر پایهی سیاست، بلکه بر اساس هویت طرف انتخاب میکنند. بحران دههی ۱۹۷۰ زمانی به باززایی انجامید که مردم تصمیم گرفتند دموکراسی ارزش ترمیم دارد. بحران کنونی تنها زمانی پایان خواهد یافت که تصمیم بگیریم دوباره به آن اعتقاد داشته باشیم.
پنجاه سال پیش، مردم به دولتهایشان شک داشتند. امروز، به یکدیگر شک دارند. احیای بعدی دموکراسی نه از مدیران باهوش یا اصلاحات تکنوکراتیک، بلکه از بازکشف اعتماد برخواهد خاست ـ همان قاعدهی ناپیدایی که همهی قواعد دیگر را ممکن میسازد. تا زمانی که دوباره باور نکنیم داور در تلاش برای عادل بودن است، فریاد «داور، افتضاحی!» را سر خواهیم داد ـ این بار به دموکراسی خودمان ـ و بعد تعجب خواهیم کرد که چرا دیگر هیچکس دلش نمیخواهد این بازی را ادامه دهد.
منبع: واشنگتن پست



