
صبح ناشتا با صورت نشُسته و پُفآلود بر صندلی نشست و لیوان شیر روی پیشخوان آشپرخانه را لاجرعه سرکشید. عطر سکرآوری در مشامش پیچید. مشکوک هر طرف بو کشید و ژاکت پشمی خود را بر پشتی صندلی مقابل نگریست…
در خنکای نسیم شامگاهی که در بوستان میوزید، پرسید: “سردته؟”
زن دو آرنج خود را به بغل فشرد: “اگه میدونستم سر از اینجا درمیآریم گرم میپوشیدم.”
کوله را روی نیمکت چوبی گذاشت و تکمههای ژاکت خود را به سرعت گشود. زن گفت: “نه نمیخوام، خودت سردت میشه…”
بیاعتنا به امتناع زن، ژاکت گشوده را در برابر او گرفت. زن چرخید، دست در حفرۀ آستینها فرو برد و دو بال پشمی آن را بر تن کشید. نگاهش از شقیقه تا پیشانی زن لغزید و در ستارگان نافذش گره خورد. بر لبۀ نیمکت نشست. اما زن با لبانی که میلرزید همچنان ایستاده ماند. از کوله، فلاسکی بیرون آورد و چای داغ در لیوان کاغذی ریخت و به دست زن داد و گفت: “از خودت بگو.”
– چی بگم؟ بپرس تا جواب بدم.
اما زن مهلت پرسش نداد، برقی پشت مژگان تابدارش درخشید: “نه نه، اول خودم بپرسم.”
– بپرس.
– ممم… زن نگرفتی؟
– مگه نگفتی هرگز نگیر؟
زن دمی مبهوت ماند: “این یعنی شوخیه؟”
– یادت نیست؟ گفتی بعدِ من ازدواج کنی هرگز نمیبخشمت.
بُهت زن با خنده درآمیخت: “من گفتم؟ کی؟!”
– روزی که چمدون میبستی.
با قهقهۀ بیپروای زن، چهرۀ او نیز شکفت. سپس سکوت افتاد و نگاهشان از هم رمید. زن مردد و محتاط جرعهای از چای داغ لیوان نوشید: “هنوزم…؟”
– چی؟
زن زبان بر لب کشید: “هنوز سِوِر و سرسخت؟ یعنی… هنوز سر همون موضع و…؟”
با آهی که برآورد بخار نفسش در هوا آمیخت: “موضع آدم ممکنه تغییر کنه، ولی شرافتش که…” مکث کرد، لختی اندیشید و نجوا کرد: “سِوِر و سرسخت نباشی، وا بدی… کمکم میغلتی به سرازیری!”
– اممم… خوشحالم که خوشبختی.
– نمیخوام با یادآوری گذشته ناراحتت کنم. اصلا واسه صحبتِ گذشته نبود که خواستم ببینمت…
– بگو، ناراحت نمیشم، حالا دیگه ناراحت نمیشم. شاید اون سالها توان بحث نداشتم ولی حالا…
زن از گفتن بازماند. صفیر سیرسیرکها، سکوت شب را خراشید. در خلوتی بوستان، زوجی میانسال با لباس ورزشی دواندوان از برابرشان گذشتند.
– انسانی نبود، اسیر کردن دختری به جوونی تو… وقتی هفت سال حکم حبس داری و…
– شاید هم اصلا…
– نه نه… هنوز بعد از سالها باید بگم رابطهای که با تو داشتم عاطفیترین…
این بار خود جمله را ناتمام گذاشت. زن بیدرنگ گفت: “برای من هم.” و لیوان مچاله را بر نیمکت نهاد، شال لغزان سرش را گشود، تا کرد و با تانی دستی بر کوتاهی گیسوان سیمگونش کشید.
آرنج ظریفش را گرفت، زن مقاومتی نکرد و آرام کنارش نشست. دستش به سوی مچ او سُرید، زن راه داد دستها در هم بلغزند اما زیرلب شِکوه کرد: “که چی بشه؟ فرداصبح باز کیلومترها دورم ازت.”
بندبند انگشتانشان در هم تنید و محکم ماند. زن نفس گرفت: “خیلی روی خودم کار کردم، خیلی طول کشید تا جرئت کنم ببینمت، بات حرف بزنم و ازت بخوام که منو…”
دست زن را بالا گرفت و بر پشتش بوسه زد: “هیچی نگو.”
– بذار بگم، حالا که جرئتشو دارم بذار بگم؛ هنوز امیدوارم، هنوز آرزوتو دارم.
– من بیشتر. ولی قصدی برات ندارم.
– میفهمم.
در کهکشان نگاه زن سر برداشت: “منظورم این نبود.”
– همون که گفتی “من بیشتر”، برام کافیه، بقیهش…
دست آزاد زن در جستوجوی واژه در هوا چرخید: “گس… نه…”
– چی؟
– “گُسل. رابطۀ ما انگار از ازل روی گُسل بوده!”
و دیگر آبشار اشکهای زلال زن بود که با رایحۀ دلانگیزی در مشامش پیچید… حتی در جرعهجرعه شیر ولرمی که در عزلت صبح روز بعد، در عطش عطر زن سرکشید، در گزش شمیمی که از ژاکت پشمی روی پشتی صندلی متصاعد بود و خانۀ جانش را اشباع اشباع اشباع…
ناصح کامگاری
از کتاب آمادۀ انتشار “شراب نذری”




2 پاسخ
درودها ،زیبا ،فنی و روان می نویسید و جذاب ،عمر آثارت به درازای عمر خورشید باد
ای کاش ادامه داشت.. چقدر جذاب بود،با اینکه بخش زیادی از ماجرا را نمی دانم.