یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴

یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴

آموزگارم آفتاب – سیدعلی صالحی

پراکنده، پیاپی، بی‌پرده،

می‌گوید دوستت دارم،

و دوستت می‌دارم.

دردهای ما همه

از همین دقیقه‌ی دریاوار

دور می‌شوند،

چرا که دوست داشتن

دلیلِ روشن نمی‌خواهد.

پس تو هیچ از درد

سخن نگو!

پُشتِ پلک‌های سنگینِ من

دریا… دریا… دریاها

در پرده پراکنده‌اند.

من هنوز نفس می‌کشم

من هنوز راه می‌روم

من هنوز کلمه دارم

و من هنوز شاعرم…!

سال‌ها و سال‌ها باید می‌گذشت

تا شما دلتان برایِ منِ تنها مانده

تنگ می‌شد.

(آن سال‌ها

حتی کوه هم دلش گاهی

برای یک سنگریزه تنگ می‌شد.)

حالا که فکرش را می‌کنم

می‌بینم من چقدر سخت

چقدر سخت زیسته‌ام.

و

زیستم،

آنقدر زیستم

تا صخره شدن را

از صبوریِ خورشید بیاموزم.

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *