شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۴

شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۴

جنگل گیسوم  – ناصح کامگاری

– ما چند وقته با همیم؟

زن به امواج وحشی دریای گل‌آلود می‌نگرد: «دو سال و نیم.»

– نه بابا، دو سال و دو ماهه، از اواسط اسفند که…

زن اعتراض می‌کند: «اولا که پاییز بود، نه اسفند…»

– درسته پاییز آشنا شدیم اما اولین بار که بوسیدیم و دوست شدیم اسفند بود، توچال!

زن با انگشت می‌شمارد. روی انگشت نشانه مکث می‌کند. مرد طرۀ لغزان مویی را از روی بینی او کنار می‌زند و پشت دست بر گونه‌اش می‌کشد: «اینی که پرسیدم می‌خواستم حسی از گذر چهار ماه زمان دستت بیاد.»

آن سوی جنگل گیسوم به بدنه ماشین تکیه داده‌اند، در چند متری دریا. باد که تندتر می‌وزد زن خود را به آغوش مرد می‌فشارد و او دست در کمرش می‌اندازد: «از آشنایی تا شروع دوستی‌مون چهار ماه فاصله بود، چهارماه یعنی زمانی که مظفر انفرادی بوده، تحت فشار بازجویی. ما در اون چهار ماه بیست بار هم بیشتر شام رفتیم بیرون، روزهای قشنگ درکه، دارآباد. هفت یا هشت بار هم رفتیم سینما، بدون این که حتی به گرفتن دستت رسیده باشم…»

– خیلی دلت می‌خواست ولی من راه نمی‌دادم.

– آخرش خودت دستمو گرفتی مغرور خانوم.

– داشتی کله‌پا می‌شدی توی تاریکی سالن سینما، تازه آرنجت رو از روی لباس گرفتم، اونم ناخودآگاه.

– ناخودآگاه نبود. تمایلی در درونت بود، منتظر یه بهانه بودی!

– باید می‌ذاشتم بخوری زمین کنف بشی با اون پک‌وپوز و کیفِ لبتاپ یُغور.

– از فیلم هیچی نفهمیدم، تمام مدت به احساسی که از لمس دستت داشتم فکر می‌کردم.

– من کی لمست کردم توَهُم؟! آستینت رو گرفتم.

– می‌دونی، ماموری که هر روز مظفر رو با چشم‌بند می‌برده بازجویی، گوشۀ آستینش رو می‌گرفته که دستش به بدنش نخوره نجس بشه!

زن در کوران باد و همهمۀ خروش امواج لبخند می‌زند و یکباره حلقه بازوی مرد را از کمرگاه خود می‌گشاید و با نگاه خندان رو در روی او می‌ایستد: «شبِش یادم که افتاد چطور روی پله‌های بالکن سینما سکندری خوردی داشتی پهن زمین می‌شدی روده‌بر ‌شده بودم از خنده.»

و به قهقهه می‌خندد. دریای بی‌افق موج بر ساحل می‌کوبد. مرد دندان بر خشم می‌ساید: «تو عکس‌های پروفایل مظفر رو ندیده بودی، خوش‌هیکل، کشتی‌گیر، با کلی کاپ و مدال. ولی برخلاف اغلب ورزشکارها اتفاقا کتابخون و باسواد. مرام‌شم، دیدی که؟ زلال. حالا یک همچی یلی، با یه پاپوش کاذب، چهار ماه زیر اخیه باشه و دو سال حبس براش ببُرند. چرا؟ چون تُو وبلاگش با باند قاچاق چوب درافتاد، چوب لای چرخشون گذاشت اونام بدبختش کردند.»

نگاه کودکانه و خندان زن یک‌ باره جدی می‌شود: «تُو این زمونه نمی‌شه آدم الگوش تختی باشه!»

صبح از هشتپر درآمدند که عصر برسند تهران. به چهلم زن مظفر آمده بودند که روز آزادی شوهرش، از شوق به بالکن می‌‌دود اما دستش از روی نرده سُر می‌خورد و سکندری می‌رود و از طبقه سوم به کوچه سقوط می‌کند.

در مسیر بازگشت از دریا، مرد با دستی فرمان و با دستی دیگر انگشتان زن را گرفته. میانۀ روز است اما مه غلیظی در معبر جنگل تیرۀ گیسوم ‌پیچیده و چراغ‌های ماشین پیشاپیش نیزه به انبوه مه می‌کشند.

طی دو شب گذشته، مظفر اتاق‌خواب خانه را که عکسی از «تختی» با نیم‌تنه برهنه روبروی تختخوابش بود، در اختیار آن دو گذاشته بود. مدام هم به دوست بلاگرش سفارش ‌می‌کرد مبادا عیالش احساس غریبی کند. دیشب هم بعد از شام که زن اصرار کرد ظرفها را بشوید مظفر کنار او ایستاد و ضمن خشک کردن بشقاب‌ها، از همسر متوفایش گفت که دو سال هر روز خانه را پاکیزه آراست، چون امید داشت هر لحظه حقیقت برملا شود و شوهرش را رها کنند، که کاش نمی‌کردند تا مظفر هرگز نمی‌دید چگونه نازنینش هیجانزده بالا جست و دستهایش را از دور به سویش تکان داد و همین که دستی به نرده تکیه داد لغزید و جیغ زد و افتاد و مظفر تا برسد گرمای دست زنش را پس از دو سال در مشت بگیرد…

زن مهمان هقی زد و با دستکش لاستیکی اشک از گونه سترد و از ته دل لعن و نفرینی نثار باعث و بانی ماجرا کرد. مظفر به کف‌آب جمع شده در لگن ظرفشویی نگریست و با لهجه محلی زیر لب نجوا کرد: «چه فایده هده ناله و نفرین؟ باتلاقیجه جانور موذی رچه کره، کاری با بکرم ام باتلاقی خشکا بو!»*

پانویس

* ناله و نفرین چه فایده‌ای داره؟ باتلاقیه جانور موذی تولید می‌کنه، باید کاری کرد باتلاق خشک بشه! 

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *