
حیران و خسته و سنگ،
نگاه میکنم؛
مار بر شقیقهی شب
لیسه میکشد.
ستمگران… سرتاسر افق را
برای کدام حادثه
آب و جارو کردهاند!؟
.
سنگ و خسته و حیران،
بارانِ سَم
بر سپیدهدمِ نومید میبارد.
.
با این همه حیرت و سنگ،
من مایوس نمیشوم:
ما، همهی ما روزی
از مُردابِ مُردهگان
خواهیم گذشت.
.
باری… باران را بخواهید،
بخواهید تا از این پاییزِ پتیاره
بگذریم.
.
باران را… باران را بخواهید
وگرنه بشارتِ هر بود و نبودی
برای تشنگیِ کلماتِ ما کافی نیست.
.
حیرتا، حیرانا
سنگم نزن!
من شما را از خواب خَردل
به تخیلِ آزادی فراخواندهام.
.
یک لحظه… فقط یک لحظه
گوش فرا دهید:
رویشِ رویاها را آیا
در میانبرِ نان و باران و هلاهل
میشنوید…؟!



