
در مرز بینامی
برادری از خاک شرق برخاست
با کفشی پاره
با چشمی پر از خواب کودکی
که دیگر هرگز برنمیگردد
.
در باد سرد مهاجرت
او آمد
از کوه و سنگ و باران
از جادههای ترک خورده کابل
تا در دیوارهای خاموش تهران
برای دیگران وطن بسازد
.
دستهایش
ترک خورد از آجر و آهک
اما نانش
همیشه ناتمام ماند
و نامش
در دفتر هیچ رسمی نوشته نشد
.
کودکش
در مدرسهای دور
حرف زد و خندید
اما معلم
نامش را نخواند
چون با لهجهای غریب بود
.
زنی خاموش
در صف نان
سر به زیر داشت
تا مبادا کسی
رنگ درد را در نگاهش ببیند
او همسر همان مرد بود
که در کارگاه سیمان
زیر آفتاب مرد
.
شب
در خوابگاه نمور
باد از پنجره میوزید
و صدای اذان از دور میآمد
از جایی آن سوی مرز
جایی که هنوز
بوی وطن میداد
.
و در خیابانهای شهر
کسی نپرسید
این مرد
چگونه هر صبح
دستهای خود را میشوید
و باز با شرم
به کارگاه برمیگردد
.
سالها گذشت
درد در جانشان نشست
در دل دیوارها
در چشم خسته کودکانشان
در لهجههای شکسته مادرانشان
و هیچ دستی
به مهربانی نرفت
.
گاهی پلیس
با چهرهای سرد
به پاسپورتشان نگریست
و گفت: برگرد
اینجا برای تو جایی نیست
و مرد خندید
با دندانی شکسته
و گفت:
وطن من پشت همین دیوار است
جایی میان خشت و خاک
.
در کوچهها
بوی رنگ تبعیض
با باد میآمد
و هیچ کس
از انسان نمیگفت
از برادری نمیگفت
از دردی که مشترک بود
.
اما
در دل همان مرد
که روزی از هندوکش آمد
چراغی روشن ماند
چراغی کوچک
که هنوز نام خدا را میدانست
و میدانست انسان
اگرچه فراموش شود
باز از خاک برمیخیزد
.
در آخر
سالها که گذشت
شهر پر شد از دیوار
از نان بیطعم
از نگاههای سنگین
و مرد افغان
با خاک تهران یکی شد
بیصدا
بینام
اما جاودانه
در رگهای کار
در خشت خانهها
در وجدان خاموش مردم
.
او رفت
اما رد پایش ماند
در هر بلوار
در هر ساختمان
در هر آجر
که هنوز بوی عرق او را دارد
.
و ما ماندیم
در غرور خود
در خواب خود
در مرزی که میان انسان و انسان کشیدیم
.
و باد
هر شب
از کوههای شرق
نام او را میخواند
بیصدا
اما روشن
چون تکهای از وجدان جهان
—



