
- یکی از درسهای کلیدی [جنگ غزه] این است که پایان دادن به اشغال سرزمینهای فلسطینی بدون سرنگونی دولت اقتدارگرای اسرائیل غیرممکن خواهد بود. جنگ بیپایان علیه فلسطینیها به پروژهای با «بازده رو به افزایش» برای رژیم نتانیاهو تبدیل شده است؛ پروژهای که ممکن است حتی جنگ را بهانهای برای به تعویق انداختن انتخابات بعدی قرار دهد. تا زمانی که نتانیاهو در قدرت باقی بماند، ادامه اشغال امری قطعی خواهد بود.
تلآویو – ۷ اکتبر ۲۰۲۳، تاریخی است که برای همیشه سایهای ترسناک بر ذهن اسرائیل خواهد افکند. وقایع آن روز هولناک بود: حماس حملهای شنیع به اسرائیل انجام داد که طی آن حدود ۱۲۰۰ اسرائیلی کشته و ۲۵۱ نفر دیگر گروگان گرفته شدند. اما این حمله، به زودی به فجایع بسیار بزرگتری انجامید و واکنش اسرائیل به حماس به جنگی طولانی و وحشیانه در غزه تبدیل شد.
نخستوزیر اسرائیل، بنیامین نتانیاهو، این جنگ را در غزه بدون هیچ چشمانداز واقعبینانهای برای پایان آن آغاز کرد. مهمترین دغدغه او، محافظت از دولت شکننده ائتلافیاش بود که به حمایت افراطیون مذهبی وابسته است و همچنین مصون ماندن از محاکمه به اتهام فساد. بنابراین، در حالی که نیروهای اسرائیلی شهرهای غزه را ویران کردند، نتانیاهو نیز حملهای همهجانبه به قوانین و نهادهای اسرائیل ترتیب داد، همه به نام رسیدن به «پیروزی مطلق» بر حماس – که از دید دولت نتانیاهو مترادف با فلسطین به نظر میرسد.
دو سال بعد، اسرائیل به سختی میتواند خود را پیروز بداند. دستکم ۶۰ هزار فلسطینی کشته شدهاند، و حتی ارتش اسرائیل (IDF) نیز اذعان دارد که تا ماه مه، ۵۳ هزار نفر جان باختهاند. کسانی که در غزه ماندهاند، با بحرانی انسانی شدید و رو به افزایش مواجهاند که با محکومیت فزایندهای از سوی جامعه بینالمللی روبهرو شده است. در همین حال، جامعه اسرائیل بهشدت دچار شکاف شده و زیربنای دموکراسی آن تخریب شده است، شاید به گونهای که بازسازی آن دیگر ممکن نباشد.
تاریخ ناموخته
اندکی طنز در این واقعیت نهفته است که رهبر اسرائیل – کسی که جعبهٔ پاندورا را در غزه گشود – پسر یک مورخ برجسته است. بنزیون نتانیاهو، که پایان زندگی یهودیان در اسپانیا در دوران میانه را از منظر یهودستیزی بررسی کرده و تاریخ یهود را زنجیرهای از هولوکاستها میدانست، نوعی یاغیِ تقدیرگرا بود. اما پسرش علاقهٔ چندانی به درک تاریخ ندارد و تنها از آن برای پیشبرد اهداف و منافع سیاسی خود بهره میگیرد.
برای توجیه مخالفت خود با تعامل سازندهٔ غرب با ایران، نتانیاهو مذاکرات باراک اوباما، رئیسجمهور پیشین آمریکا، در سال ۲۰۱۵ برای محدود کردن برنامهٔ هستهای ایران را با سیاستِ مماشاتِ نویل چمبرلین در برابر آلمان نازی در سال ۱۹۳۸ مقایسه کرد. ظاهراً اهمیتی نداشت که نهادهای امنیتی خودِ اسرائیل بهشدت از توافق هستهای با ایران حمایت میکردند.
در راستای هدف نهاییاش برای نابود کردن جنبش ملی فلسطین، نتانیاهو حتی تا آنجا پیش رفته است که هیتلر را از مسئولیت ایدهٔ نابودی یهودیان اروپا مبرا بداند و در عوض رهبر فلسطینی، حاج امین الحسینی، را متهم کند که این ایده را در ذهن هیتلر کاشته است. او همچنین کشتار هفتم اکتبر حماس را با حملهٔ غافلگیرانهٔ ژاپن به پرل هاربر در سال ۱۹۴۱ مقایسه کرده است؛ رویدادی که کمتر از چهار سال بعد، به ویرانی کامل شهرهای ژاپن انجامید.
نتانیاهو بههیچوجه اولین رهبر جهان نیست که خطرات ناآگاهی تاریخی را به نمایش گذاشته باشد. هنگامی که گراهام آلیسون، دانشمند علوم سیاسی، و نیل فرگوسن، مورخ، پیشنهاد تشکیل «شورای مورخان» برای مشاوره به رؤسای جمهور آمریکا را دادند، به جهل عمیقی اشاره کردند که تصمیم جورج دابلیو بوش، رئیسجمهور سابق، برای حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ را شکل داد.
آلیسون و فرگوسن همچنین از «بیتوجهی» اوباما به «پیوند تاریخی عمیق» اوکراین با روسیه انتقاد کردند، که باعث شد او خطرات تلاش این کشور برای برقراری روابط نزدیکتر با اروپا را دستکم بگیرد. برخلاف بوش، که هرگز تظاهر نمیکرد یک دانشمند باشد، اوباما نادانی تاریخی خود را با نوعی تکبر فکری ترکیب کرد، که نمونهٔ آن اظهارات تحقیرآمیزش دربارهٔ معمار اصلی راهبرد آمریکا در جنگ سرد، جورج اف. کنان بود. او دو ماه قبل از الحاق کریمه توسط روسیه گفت: «من واقعاً الان به [کنان] نیاز ندارم.»
برعکس، هنری کیسینجر، وزیر امور خارجه پیشین آمریکا، یک کارشناس ماهر در آنچه آلیسون و فرگوسن «تاریخ کاربردی» مینامند بود. او از گذشته برای راهنمایی تصمیمهای کنونی بهره میبرد، بدون اینکه مأمور تاریخ شود یا اسیر مقایسههای تاریخی گمراهکننده گردد. (مثلاً نمیتوان با یک گربهٔ خانگی مثل یک ببر رفتار کرد یا بالعکس.) بهعنوان مثال، توافقهای صلح پس از جنگهای ناپلئونی به او آموخت که یک نظم بینالمللی تنها زمانی میتواند پایدار باشد که تمام بازیگران اصلی آن را مشروع بدانند.
کیسینجر، واقعگرای سرسخت، تنها تا حدی به وضعیت فلسطینیان توجه داشت که ممکن بود منطقه خاورمیانه را ناپایدار کند؛ آرمانهای اخلاقی یا حقوق قانونی یک مردم سرکوبشده برای او اهمیتی نداشت. او طرفدار سازمان آزادیبخش فلسطین نبود، چه برسد به سازمان شبه نظامی حماس. از آنجا که او معتقد نبود توافقی بین اسرائیل و سازمان آزادیبخش فلسطین قابل تحقق باشد، از تشکیل کنفدراسیونی فلسطینی-اردنی حمایت میکرد – چشماندازی که هنوز هم اهمیت دارد. برای کیسینجر، تنها چیزی که اهمیت داشت، برقراری تعادل پایدار میان قدرتهای اصلی منطقه بود.
هیچ دشمن ابدیای وجود ندارد
واقعگرایی سرد کیسینجر به او این امکان را داد که درس تاریخیای بیاموزد که رهبران سیاسی، و حتی برخی مورخان، معمولاً از آن غافل میشوند: هیچ دو بازیگری محکوم به دشمنی دائمی نیستند. نکتهٔ کلیدی این است که جنگها بیش از حد ضرورت طول نکشند – که برای کیسینجر یعنی اینکه جنگها توانایی ایجاد فرصتهای دیپلماتیک و امکان بازتعادل ژئوپلیتیکی را داشته باشند.
در دههٔ ۱۹۷۰، ایالات متحده مجبور شد بپذیرد که ادامهٔ تلاش برای پیروزی در ویتنام منجر به ناپایداری و ریختن خون بیپایان خواهد شد. افزایش نیروهای نظامی نتوانست وضعیت میدان نبرد را تغییر دهد، بخشی به این دلیل که شرایط اجازهٔ مانورهای نظامی که ارتش متعارف آمریکا به آنها عادت داشت را نمیداد و بخشی نیز به این دلیل که دشمن – که با انگیزهٔ نفرت عمیق از مهاجم عمل میکرد – چیزی برای از دست دادن نداشت.
امروز، نیم قرن پس از پذیرش شکست نظامی توسط آمریکا، این کشور میتواند ادعای پیروزی در حوزهٔ دیپلماتیک و اقتصادی داشته باشد. ویتنام عملاً یک متحد آمریکا است، و چین، که زمانی از شمال ویتنام در مبارزه با «امپریالیسم آمریکایی» حمایت میکرد، اکنون بهعنوان تهدید اصلی امنیت ویتنام تلقی میشود.
اما حتی وقتی «پیروزی کامل» ممکن باشد، احتمالاً کوتاهمدت خواهد بود. «پیروزیهای کامل» اسرائیل در جنگهای اعراب و اسرائیل ۱۹۴۸ و ۱۹۶۷ و همچنین جنگ ۱۹۵۶ علیه مصر تنها اشتیاق دشمنانش برای انتقام را تشدید کرد. ه همین دلیل کیسینجر جنگ یوم کیپور ۱۹۷۳ را متوقف کرد، پیش از آنکه ارتش اسرائیل بتواند ارتش سوم میدانی مصر را با گرسنگی از پای درآورد و به قاهره پیشروی کند؛ زیرا میدانست که این کار احتمالاً مانع برقراری صلح پایدار خواهد شد. بیتردید، تا حد زیادی به خاطر زیرکی او، اسرائیل و مصر در سال ۱۹۷۹ پیمان صلح امضا کردند.
شکستهای روایی
پیروزی کامل یک توهم است، زیرا همانطور که ولفگانگ شیولبوش در کتاب خود با عنوان فرهنگ شکست: دربارهٔ آسیبهای ملی، سوگواری و بازیابی توضیح میدهد، «بازندگان» هرگز روایت شکست را نمیپذیرند. در عوض، آنها تاریخ خود را بازنویسی میکنند و «اسطورههایی» میسازند که گذشتهشان را بزرگ جلوه داده و شکستهایشان را توجیه میکند. شکست نظامی به نمادی از برتری فرهنگی و اخلاقی تبدیل میشود.
در جنگها – بهویژه جنگهای نامتقارن – ارزیابیهای اخلاقی از درگیری میتواند به اندازه بمبها در نتیجه نهایی تأثیرگذار باشد. در ویتنام، استراتژیستهای آمریکایی خواستار بمباران بیرحمانه و هدف قرار دادن زیرساختها شدند. اما این استراتژی نه تنها بازده نظامی کاهشی داشت، بلکه شهروندان و متحدان آمریکا را نیز دلآزرده ساخت. ایالات متحده جنگ ویتنام را ابتدا در دانشگاههای آمریکا و در دادگاه افکار عمومی غرب باخت، پیش از آن که در میدان نبرد تسلیم شود.
اسرائیل تقریباً دو سال است که همان اشتباه را تکرار میکند. نیروهای نظامی این کشور تلاش کردهاند با اشغال قلمروها، تخریب خانهها و بیمارستانها و جلوگیری از ورود کمکهای انسانی – از جمله غذا – به غزه، حماس را نابود کنند. اما پس از دو سال یورش، قدرت نظامی حماس، هرچند بسیار کاهش یافته، اما از بین نرفته است و این گروه هنوز در برابر تلاشهای آمریکا و اسرائیل برای تحمیل شرایط پایان جنگ مقاومت میکند. حتی خواستههای خود را تعدیل نکرده است.
نتانیاهو باید میدانست. شکست تهاجم نازیها به اتحاد شوروی در سال ۱۹۴۱ تنها به خاطر زمستان روسیه نبود؛ بلکه توانایی استالین در اعزام نیرویی ظاهراً بیپایان به میدان نبرد نیز نقش داشت. امروز، حماس نشان داده است که قادر است نیروهای خود را از طریق جذب اجباری یا با وعدههای پرداخت به صورت غذا و پول جایگزین کند. این نیروها پیش از ورود به نبرد نیاز به آموزش گسترده ندارند؛ آنها تنها باید یاد بگیرند چگونه به تانکهای اسرائیلی با راکت پرتاب کنند و سپس به نزدیکترین تونل عقبنشینی کنند.
اگر تابآوری حماس برای نابود کردن روحیه سربازان اسرائیلی کافی نباشد، واکنش جهانی علیه اسرائیل قطعاً میتواند اثرگذار باشد. میزان خودکشی در نیروهای دفاعی اسرائیل (IDF) در حال افزایش است. ظاهراً نتانیاهو درک نکرده است که جنگهای مدرن در جبهههای متعدد از جمله عرصههای عمومی جهانی و گرداب آشفته شبکههای اجتماعی جریان دارند. و زیانهای اسرائیل در این عرصهها سرنوشتساز بودهاند: حماس، طراح یکی از وحشتناکترین حملات تروریستی در حافظه اخیر، به نماد مقاومت قهرمانانه تبدیل شده است.
اسرائیلیها زمانی افتخار میکردند که جنگهایشان در آکادمیهای نظامی مورد مطالعه قرار خواهد گرفت. اما هر تحلیل علمی از جنگ کنونی در غزه، به جای تمرکز بر اقدامات درست اسرائیل، در پی آن خواهد بود که دریابد چگونه حماس این کشور را به طولانیترین جنگ تاریخش کشاند. چگونه ضعیفترین حلقه در «حلقه آتش» اطراف اسرائیل توانست تلفات سنگین و هزینههای اقتصادی عظیمی به کشور وارد کند، آزادی زندانیان بلندپایه فلسطینی را تضمین کند، جامعه اسرائیل را دچار شکاف کند، اعتبار بینالمللی اسرائیل را نابود سازد و روند عادیسازی روابط با عربستان را مختل کند؟
پاسخ ممکن است تا حدی در وضعیت حماس بهعنوان یک بازیگر غیردولتی نهفته باشد. حاکمیت با محدودیتهایی همراه است. حتی یک رژیم رادیکال مانند ایران باید حدی از خویشتنداری را رعایت کند، زیرا برای باقی ماندن در قدرت به اقتصاد کارآمد و حدی از مشروعیت بینالمللی نیاز دارد. اگر ایران در یک جنگ صدها هزار کشته غیرنظامی و نظامی میداد – معادل نسبی کل تلفات در غزه – به احتمال زیاد رژیم آن فرو میپاشید.
در لبنان، حزبالله نیز مشمول بسیاری از همان محدودیتها است. اسرائیل توانست رهبری آن را از بین ببرد و بخش زیادی از تسلیحاتش را نابود کند، اما حزبالله را تنها تا حدی شکست داد، زیرا حزبالله هم یک حزب سیاسی لبنانی است و نمایندگانی در پارلمان و کابینه دارد. این حزب نمیتوانست لبنان را در معرض حملات هوایی مداوم اسرائیل قرار دهد.
در مقابل، حماس از قید و بندهای دولتی رهاست و همین کار بازدارندگی را بسیار دشوارتر میکند. برنامهریزان حملهٔ ۷ اکتبر قطعاً میدانستند که اسرائیل بیرحمانه پاسخ خواهد داد و غیرنظامیان فلسطینی در گیرودار آتش قرار خواهند گرفت. اما آنها همچنین میدانستند که نیروهای خودشان در تونلها پناه خواهند داشت، با غذاهای کافی، و هرگونه رنج غیرنظامیان که بهدنبال اقدامات اسرائیل پدید آید در نهایت به نفعِ آرمان آنها تمام خواهد شد، چرا که جهان را سرانجام علیه اشغالگرِ مورد نفرتشان خواهد گرداند. موسی ابو مرزوق، از مقامات ارشد حماس، در اینباره صریح بود: شبکهٔ گستردهٔ تونلهای زیرزمینی غزه برای حفاظت از اعضای این گروه تروریستی است، و غیرنظامیان باید بهدست سازمان ملل و اسرائیل تأمین شوند.
پاک شو، ای لکهٔ ننگ!
حتی اگر در نهایت حماس «شکست» بخورد، آسیبی که به اسرائیل وارد کرده است معادل یک پیروزی روانی است که برای مدتها در حافظهٔ جمعی مردم فلسطین حک خواهد شد. تا زمانی که اسرائیل بر اشغال سرزمینهای فلسطینی پافشاری کند، ناگزیر است با «شمشیر» زندگی کند؛ هوشیاری مستمر – از جمله نظارت مداوم و دستاندازانه بر جمعیتِ اشغالشده – تنها گزینهٔ پیش روی آن خواهد بود.
برعکس، «پیروزی» نظامی اسرائیل حاوی یک شکست اخلاقی عظیم خواهد بود. زخمهای اخلاقی که بر جای میماند از حملات گسترده و بهمقیاس کتاب مقدس در غزه، و کشتار دهها هزار غیرنظامی، از جمله کودکان، سالها یا حتی دههها طول خواهد کشید تا التیام یابد – اگر اصلاً التیام یابد. هنگامی که برخی مقامات دولتی اسرائیل – هرچند عمدتاً دلقکهای سیاسی فاقد مسئولیت اجرایی – فراخوانی برای نابودی و پاکسازی قومی صادر میکنند، این جنایات زمینه را برای اتهام نسلکشی فراهم میسازد. روابط میان یهودیان و فلسطینیان شباهت زیادی به وضعیت بالکان دارد؛ برخوردی میان روایتهای ملی ریشهدار، مناقشات تلخ بر سر ادعاهای زمینی چندصدساله و تقابل جوامع مذهبی و قومی در همان جغرافیای فقر و محرومیت.. همانطور که اچ. اچ. مانرو میگوید، مردم این مناطق «تاریخی تولید میکنند که بیش از آن چیزی است که بتوانند در سطح محلی مصرف کنند.»
اما تعریف مدرن حقوقی نسلکشی بر تعداد کشتهشدگان یا روشهای بهکاررفته تمرکز ندارد، بلکه بر نیت عامل جنایت برای نابود کردن یک گروه ملی یا قومی تأکید دارد. در سربرنیتسا، «فقط» ۸۰۰۰ غیرنظامی مسلمان بوسنی کشته شدند، با این حال دادگاه بینالمللی کیفری یوگسلاوی سابق آن را نسلکشی اعلام کرد. اینکه آیا اسرائیل مطابق این معیار است یا نه، هنوز محل بحث است. حتی اگر کشور از محکومیت نسلکشی در دادگاه بینالمللی دادگستری در لاهه مصون بماند، برچسب و بار اخلاقی آن باقی خواهد ماند.
تماشای اینکه بیشتر اسرائیلیها نسبت به جنایاتی که ارتششان به نام آنها مرتکب میشود، تا چه حد بیتفاوت شدهاند، دردناک است. در حالی که برخی هنوز علیه اقدامات دولت خود اعتراض میکنند و خواستار آن هستند که تمرکز دولت بر آزادی گروگانهای باقیمانده معطوف شود، واکنشها بسیار کمتر از تظاهرات مشابه در ایالات متحده و فرانسه پس از افشای وحشیگری نیروهایشان در ویتنام، عراق و الجزایر است. همانطور که ژان-پل سارتر گفته است: «این خشونت آنها نبود، بلکه خشونت ما بود که بازگشت کرد»، و همین فرانسویها را واداشت الجزایر را ترک کنند.
یک دلیل کلیدی برای این تفاوت ممکن است ماهیت درگیری اسرائیل و فلسطین باشد، که برای بیشتر اسرائیلیها به نظر میرسد که از هر راهحل سیاسی ممکن فراتر رفته است. نتیجه، که هفتم اکتبر به نوعی آن را تأیید کرد، یک انتخاب وجودی است: ما یا آنها.
علاوه بر این، اسرائیلیها پیشتر نیز بهطور غیررسمی به نسلکشی متهم شدهاند. نویسندهٔ بریتانیایی، جان لو کاره، این اتهام را در جریان جنگ اول لبنان در سال ۱۹۸۲ مطرح کرد. در طول انتفاضهٔ دوم در سال ۲۰۰۲، نویسندهٔ برندهٔ جایزهٔ نوبل، خوزه ساراماگو، نبرد جنین در کرانه باختری را با آشویتس مقایسه کرد. میتوان گفت هیچ درگیری دیگری اینقدر خشم اخلاقی بینالمللی بر نمیانگیزد – بازتابی نه تنها از وسعت تراژدی فلسطینیها، بلکه همچنین از این واقعیت که یهودیان عامل آن هستند
برای ناظران غربی، این درگیری یک مسئلهٔ دور و بیارتباط نیست. این فقط یک مبارزهٔ دینی یا قومی دیگر در خاورمیانه، مانند افغانستان، عراق یا یمن، نیست. فلسطین در مرکز حافظهٔ جمعی غرب قرار دارد؛ تاریخ و اماکن مقدس آن در زندگی صدها میلیون نفر در سراسر جهان اهمیت محوری دارند. نگرش غرب نسبت به رنج فلسطینیها همچنین ریشه در معضل حلنشدهای دارد – همراه با همهٔ احساس گناه مرتبط – که هولوکاست ایجاد کرد، و بدینترتیب درگیری اسرائیل و فلسطین جایگاه برجستهای در وجدان جمعی غرب حفظ کرده است. به گفتهٔ روانکاو اسرائیلی، زوی رکس، «آلمانیها هرگز یهودیان را بهخاطر آشویتس نخواهند بخشید.» و از نظر اروپاییها نیز وضع مشابهی است.
این پویش وارونگی نقشهای هولوکاست – ایدهای که اسرائیل در حال تکرار جنایات آلمان نازی است – اکنون بار دیگر در جریان است. تکرار این الگو تا حدودی توضیح میدهد که چرا، همانطور که خبرنگار جوایس کارام در سال ۲۰۱۴ مشاهده کرد، «کشتن مسلمان توسط مسلمان یا کشتن عرب توسط عرب، ظاهراً قابل قبولتر به نظر میرسد تا کشتن عربها توسط اسرائیل.» البته هیچ یک از این موارد جنایات اسرائیل در غزه را توجیه نمیکند. برعکس، زمان آن رسیده است که اسرائیل زیانهای استراتژیک و اخلاقی خود را کاهش دهد.
آخرین قدرت استعماری
هیچ اشغالی نمیتواند برای همیشه دوام داشته باشد. از فرانسه تا بریتانیا، قدرتهای استعماری در نهایت دریافتند که در چرخهای از بازده نزولی گرفتار شدهاند و پروژه امپراتوری را رها کردند. امروز، اسرائیل بهعنوان آخرین قدرت «سفیدپوست» که بر مردمی تحت سلطه حکمرانی میکند، حقوق آنها را نقض کرده و زمینهایشان را تصاحب میکند، باقی مانده است، و فلسطین آخرین ملت است که برای استقلال از اشغالگر خود میکوشد. اما فلسطین یک مستعمره دورافتاده نیست. نزدیکی جغرافیایی آن – سرزمین تاریخی در مجاورت دولت مادر – خطرات عملی ایجاد کرده و برتریجویی یهودیان و فاشیسم دینی اسرائیلی را تشدید میکند.
این نیز با یک الگوی تاریخی همخوانی دارد. امپراتوریهای زمینی، مانند آنهایی که توسط چین، آلمان و روسیه ساخته شدهاند، اغلب با افزایش استبداد داخلی و احساس برتری نژادی مشخص شدهاند؛ امری که ناشی از ترس قدرت امپراتوری از شورش زیر دستانش و حمله رقبایش بوده است. در حالی که امپراتوریهای دریایی، مانند بریتانیا و فرانسه، نیز خشونت قابلتوجهی علیه جوامعی که مستعمره کرده بودند اعمال کردند، این امر با ظهور رژیمهای استبدادی در داخل کشورشان همراه نبود.
یکی از درسهای کلیدی [جنگ غزه] این است که پایان دادن به اشغال سرزمینهای فلسطینی بدون سرنگونی دولت اقتدارگرای اسرائیل غیرممکن خواهد بود. جنگ بیپایان علیه فلسطینیها به پروژهای با «بازده رو به افزایش» برای رژیم نتانیاهو تبدیل شده است؛ پروژهای که ممکن است حتی جنگ را بهانهای برای به تعویق انداختن انتخابات بعدی قرار دهد. تا زمانی که نتانیاهو در قدرت باقی بماند، ادامه اشغال امری قطعی خواهد بود. جنگ غزه همچون پردهای عمل کرده است که پشت آن کرانه باختری به «غرب وحشی» بدل شده؛ جایی که شهرکنشینان خشن، با چراغ سبز دولت، فلسطینیان را از زمینها و خانههایشان میرانند.مکانی که در آن مهاجران مسلح با همدستی دولت، فلسطینیان را از زمینها و خانههایشان بیرون میرانند و نابود میکنند. جایی که شهرکنشینان خشونتطلب با همراهی دولت، فلسطینیها را از زمینها و خانههایشان بیرون میرانند.
خاورمیانهای نوین
جنگها اغلب پیامدهای غیرمنتظرهای به همراه دارند و همانطور که کسینجر اشاره کرده است، همهٔ آنها منفی نیستند. وقتی اسرائیل ضدحملهٔ خود را در غزه آغاز کرد، پیشبینی نمیکرد که منطقه تا این حد دگرگون شود. نیروهای دفاعی اسرائیل توانستند «حلقهٔ آتش» به رهبری ایران را با بهرهگیری از طیف گستردهای از تواناییهای نظامی، از اطلاعات تا نیروی هوایی، بشکنند. اکنون اسرائیل و ایالات متحده باید انتخاب کنند: ایران را به سمت مصالحهٔ تاکتیکی با غرب سوق دهند یا رژیم را وادار کنند برنامهٔ هستهای خود را تسریع کند.
اسرائیل پیشبینی نمیکرد که نابودی سریع توانمندیهای نظامی حزبالله، شرایطی را برای لبنان فراهم کند تا گروه را خلع سلاح کرده و حاکمیت خود را به عنوان کشوری با یک دولت و یک ارتش بازپس گیرد. همچنین سقوط رژیم بعث خانوادهٔ اسد در سوریه را نیز پیشبینی نمیکرد. اکنون اسرائیل فرصتی – معتبر اما نامطمئن – برای پیشبرد صلحی نو در شام دارد.
در نهایت، اسرائیل پیشبینی نمیکرد که حماس، دشمن ایدئولوژیک راهحل دو کشوری، این راهحل را بار دیگر در صدر دستور کار جهانی قرار دهد. اگر اسرائیل به ادامهٔ اجتناب از راهحل سیاسی ادامه دهد، فلسطینیها نیز به استفاده از هر اهرمی که در اختیار دارند برای بر هم زدن رؤیای صلح منطقهای اسرائیل ادامه خواهند داد.
خاورمیانهای باثباتتر و صلحآمیزتر ممکن است. اما بدون دولتی در اسرائیل که بداند جنگ از چه زمانی دیگر رهگشا نیست، ساختن این صلح و ثبات ممکن نخواهد بود.
منبع: پرویکت سندیکیت، برگردان برای اخبارروز، هرمس برادری






