شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴

شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴

پدر با خود چه می‌کنی؟ – ناصح کامگاری

نصرالله نویدی (متولد ۱۳۰۹سنندج، مرگ کلن آلمان ۱۳۶۷)

اینجا “وینسار” است. منطقه‌ای که نصرت‌الله نویدی آخرین سال‌های زندگی‌ را در آن سپری کرد. دشت حاصلخیزی در جغرافیای کردستان، در نود کیلومتری زادگاهش، سنندج.

در حاشیهّ خاکی بزرگراه توقف می‌کنم و به آرش، فرزند نویدی تلفن می‌زنم. می‌گویم که در ابتدای ورودی وینسار هستم. شمارۀ یکی از بستگان پدرش را می‌دهد. اما تاکید می‌کند که شاید آنان اطلاعات خاصی از مرحوم پدر نتوانند در اختیارم بگذارند. حرکت می‌کنم. خیابانی با آسفالتی ترک‌خورده و بی‌رنگ از بزرگراه تا میدانگاه قصبۀ وینسار کشیده شده است. به شهرکی می‌ماند که دیگر رنگ و بوی روستایی سنتی با خانه‌های خشت و گلی قدیمی ندارد. مغازه‌های دو سوی خیابان بی‌شباهت به فضای معمولی شهرها نیست، اما در آن سال‌های دهۀ چهل که خانوادۀ مادری نویدی در این منطقه می‌زیسته‌اند، روستایی کوچک و فقیر بوده است لابد. شاید همین میدانگاه محل وقوع اتفاقات نمایشنامۀ “تامارزوها” بوده باشد، جایی که “مصٌیب” مرد روستایی تنگدست، یک خیک دوشاب برای فروش می‌آورد و به امید رزق و روزی جار می‌زند و زنان روستا را گرد خود جمع می‌کند. اما بخت یارش نیست و دمی بعد، شاید با توطئه و ترفند بقال روستا، کاسبی‌اش به شکست می‌انجامد. آن قهوه‌خانۀ بین‌راهی در نمایشنامۀ دیگر نویدی، “مردی با دو طبق”، کجای این منطقه است؟ قهوه‌خانه‌ای که پاتوق مردان است؛ مجمع کارگران روزمزدی که دغدغۀ کسب معاش بخور و نمیری دارند و نظاره‌گر تحول شخصیت اصلی نمایشنامه، “کل شیری” هستند. فروشندۀ طماعی که تحت تاثیر “میرزا رجب” منش متفاوتی در پیش می‌گیرد و پشتیبان بازماندگان رقیب متوفایش می‌شود تاواجد صفت مردانگی باشد؛ مردی با دو طبق!

 با شماره‌ای که آرش نویدی داده تماس می‌گیرم. ایرج، عمه‌زادۀ نویدی است. می‌گوید که این وقت روز منزل نیست، میان دشت و در حال چرای گوسفندان است. اصرار می‌کنم موقعیت را بگویند تا نزدشان بروم و دیدار کوتاهی داشته باشیم. با راهنمایی او از “وینسار” بیرون می‌آیم. وارد بزرگراه می‌شوم و پایین‌تر از پاسگاه پلیس راه، دور می‌زنم. برای دیدن تابلوی روستای مقابل چشم می‌گردانم. این پاسگاه ربط و شباهتی به محل وقوع رویدادهای نمایشنامۀ “غیرت” ندارد؛ از معدود نمایشنامه‌های نویدی که در فضای شهر می‌گذرد و روایتگر افسری شریف است که حاضر به خیانت و ترک وظیفه نیست و در برابر پیشنهاد وسوسه‌انگیز متهم و تهدید صاحب‌منصب اشرافی دچار لغزش نمی‌شود و سستی اخلاقی نشان نمی‌دهد.

به جادۀ باریک روستایی در سمت مقابل می‌پیچم. ایرج گفته بود گله را حوالی همین جاده می‌چراند. مردی درشت‌اندام دست بلند می‌کند. کنارش ترمز می‌زنم و شیشه را پایین می‌دهم: “ایرج خان شمایی؟” توبرۀ کنار پایش را بالا می‌گیرد و دست می‌برد به سوی دستگیرۀ در جلو. چشمش به کوله‌پشتی و فلاسک چایی روی صندلی می‌افتد. در عقب را می‌گشاید و روی صندلی پشتی می‌نشیند. چنان تنومند است که سرش به سقف می‌ساید. می‌پرسم: “ایرج وینسار شمایی؟”

با لبخندی محو و مبهم، سواد چند خانه در انتهای جادۀ باریک را نشان می‌دهد: “اون‌جاست.”

حرکت می‌کنم. پیچ اول را پشت سر نگذاشته‌ام که روی تپۀ سمت چپ، کسی چوبدستش را تکان می‌دهد. سرعت کم می‌کنم. مسافر تنومند می‌گوید: “نه این ایرج نیست.” پا بر گاز می‌فشارم و از سراشیب چند تپه‌ماهور می‌گذرم. مرد در آینه با پوزخند می‌پرسد: “این سیب ها را برای ایرج می‌بری؟”

علی نصیریان و آذر فخر در نمایش «تامارزوها» به کارگردانی عباس جوانمرد در تئاتر شهر

اوایل صبح، در مسیرم تا وینسار، از بساط میوه‌فروش مجاور یک مزرعه، قدری سیب خریدم و پشت صندلی گذاشتم. از دور دیده بودمش. در نظر اول باغداری تکیده و پیر به چشمم آمد که کنار کپه‌ای سیب چمباتمه زده و به عبور پرسرعت ماشینها چشم دوخته است. جلوتر ترمز زدم. پیاده شدم و به سویش رفتم، سایبان کوچکی با شاخ و برگ درخت ساخته؛ کَپَر. نزدیک که می‌رسم متوجه می‌شوم که چندان پیر نیست؛ میانسال است اما شکسته و رنجور، با شلوار کُردی و جلیقه‌ای کهنه، از آن دست مردمی که نویدی در نمایشنامۀ “گرسنگان معجزه” ترسیم می‌کند؛ همان “سبزعلی” که ارباب حقش را خورد و اکنون خرده نانی هم برای دخترانش در سفره ندارد. جلوی کَپَر یک کُپه سیب نوبرانه است و چشمان به حدقه نشسته و ملتمس “سبزعلی” که از چهل سال پیش نگاه به دستم دوخته است!

در آینۀ سقفی به مسافر تنومند می‌نگرم. به ورودی روستا رسیده‌ایم. می‌پرسم: “کجا می‌ری؟” به اولین کوچۀمدخل روستا اشاره می‌کند. چهرۀ گوشتالویش به “عین‌الله” مرد دلال در نمایشنامه “تراکتور” می‌ماند؛ واسطه‌ای که می‌کوشد معاملۀ دو طرف را جوش دهد و حق‌العمل چربی بگیرد… ابتدای کوچه توقف می‌کنم. می‌پرسم: “پس ایرج وینسار کجاست؟”

– جلوتره، اون ور.

روی می‌گردانم و نگاهش می‌کنم. دست می‌برد و از کیسۀ پشت صندلی سیب درشتی برمی‌دارد: “پس من یه سیب برمی‌دارم.”

در می‌گشاید و بی هیچ تشکری پیاده ‌شده و با قامت بلند، لخ‌لخ‌کنان وارد کوچۀ عریض می‌شود. با دستی سیب گاز می‌زند و با دست دیگر که توبره را گرفته، بندِ شل شلوارش را بالا می‌کشد. خرامان رفتنش را سر صبر نگاه می‌کنم. سر و شانه را می‌جنباند و دور می‌شود. دو طرفش، در سایه‌سار دیوارهای کوتاه کوچه، یک دستگاه بوجاری زنگ‌زده و یک تراکتور کمباین خاک می‌خورند. ماشین‌آلاتی که نشانی از آنها، تنها در نمایشنامۀ “تراکتور” نویدی دیده می‌شود، تا روایتی از معضل کشاورزی مکانیزه، بدون ایجاد زیرساخت‌های ضروری آن باشد. در دیگر نمایشنامه‌های روستایی نویدی همیشه مردان و زنان کارگر یدی هستند و خوشه‌چین یا داس به دست، در حال درو توصیف می‌شوند. مثل نمایشنامۀ “شب” یا “سگی در خرمنجا”، آنجا که مباشری تنه‌لش، در بزنگاه برداشت محصول و سر خرمن، خرخرۀ زن و مرد دروگر را می‌گیرد و سهمی از گندم طلب می‌کند.

به مسیرم ادامه می‌دهم و وارد روستای چند خانواری “آب باریک” می‌شوم، هر از چند متر، سرعت‌گیری سیمانی عرض آسفالت را قطع می‌کند. لب می‌زنم: “بادمجونکاشته‌ن!”

روستا کساد‌تر از آن است که تابلوی مغازه‌ای در آن به چشم بخورد. فقط ده تا پانزده خانۀ زمخت با دیوارهای آجریِ کج و معوج. سرانجام توالی بادمجان‌های آسفالت پردست‌انداز به پایان می‌رسد. پسر جوانی میان درگاه آخرین خانه ایستاده و به من زل زده است.

– ایرج وینسار را می‌شناسی؟

به مردی که کمی جلوتر، در ابتدای مسیر خاکی یک کپسول گاز را روی ترک موتور نهاده اشاره می‌کند.

– اینه؟

جلوتر می‌رانم. مرد جوگندمی موتورسیکلت لکنته‌اش را به حرکت در آورده. به موازاتش قرار می‌گیرم. با صدای بلند می‌پرسم: “ایرج خان شمایی؟”

از رفتن باز می‌ماند و پا بر زمین می‌نهد: “ایرج وینسار توی مرتعه.”

– کجا؟

به روبرو، که جاده‌ای مالرو میان تپه‌ها گم می‌شود اشاره می‌کند. سر تکان می‌دهم. حاضر نیستم ماشین را به این جادۀ ناهموار بکشانم. دستی به تشکر بالا می‌برم و در برابر نگاه مرد موتورسوار و جوان ایستاده در درگاه، دور می‌زنم. موتورسیکلت هم گاز می‌خورد و ترترکنان با دود مبسوطی که در هوای دلپذیر می‌پراکند، در آینه بغل دور می‌شود. باز از مزرعۀ سرعت‌گیرهای مزاحم می‌گذرم و راه آمده را برمی‌گردم. برای عذرخواهی، دوباره به ایرج زنگ می‌زنم.

– من شما را دیدم که رفتی. خب مگر ماشینت سفید نبود؟

قدری مانده به بزرگراه، همان چوپان این بار چوبدستش را بیشتر تکان می‌دهد. کنار می‌زنم و پیاده می‌شوم. از تپۀ روبرو بالا می‌روم. چوپان پوستین‌پوش با ته‌ریش فلفل‌نمکی رو به من دست پیش می‌آورد. بر دامنۀ تپه؛ حدود بیست بز و گوسفند لندوک میان علف‌های تُنک می‌چرند. جوان بیست و چندساله و چغری مراقب گله است. ایرج‌خان به پنجاه نرسیده. وقتی می‌فهمد از بستگان نویدی نیستم با سوظن، چین میان ابروان می‌اندازد و با تردید دلیل پرسش و کنجکاوی مرا می‌پرسد. می‌گویم: “مگر نمی‌دانی نصرت‌خان نویدی آدم مهمی بوده؟”

– خُب مشخصه، البته من کوچکیم در خدمتش نبوده، بچه بودم که سروان نویدی به رحمت خدا رفت، ولی از بزرگترها شنیدم. سروان نویدی نوۀ عبدالباقی‌خان بود که توی “سورچه” ملک و املاک اربابی داشتند.

– کجا؟

– سورچه! همین بالاتر.

و به آن سوی تپه‌های مرتفع اشاره می‌کند. گویا چند کیلومتر بالاتر، در مسیر منتهی به همدان است. می‌گوید که چندی پیش مقامات آمدند و صداوسیما هم آمد سورچه و جشنواره برگزار کردند و خبرنگار خانمی بود با چادر و چاقچور. فیلمش را هم پخش کردند: “خب مگر شما ندیدی؟ چطور شما خبر نداری؟”

می‌گویم: “لابد از مرکز استان یا صداوسیمای قروه بوده. من از تهران آمده‌ام و اصلا تلویزیون نمی‌بینم.”

با تعجب نگاهم می‌کند و رو به پسر جوان در پایین دست بانگ می‌زند: “زنک لچک چادری برای چی آمده بود سورچه؟”

پسر با صدای بلند می‌گوید: “افتتاح کارخانه بود، کارخانۀ گنداله.”

با خود می‌اندیشم اگر رسانۀ غالب اما غافل، می‌دانست که “سورچه” مُلک اجدادی کیست، برای تهیه گزارش دیگری می‌آمد، یا شاید تهیه مستندی دربارۀ یکی از مفاخر نمایشنامه‌نویسی معاصر؛ کسی که نخستین نمایشنامه‌اش، “سماورندیده‌ها” در سال چهل وشش به کارگردانی ناصر رحمانی‌نژاد ضبط و همان سال از تلویزیون پخش شد. سماورندیده‌ها را کمتر کسی به یاد دارد. متن آن مفقود شده. علاوه بر کارگردان، با بازیگران این نمایش “سعید پورصمیمی” و “مهتاج نجومی” هم گفتگو کرده‌ام. از نویدی، که گاهی سر تمرین‌ها حاضر می‌شد، به نیکی یاد می‌کنند، اما هیچ‌یک، نسخه‌ای از نمایشنامه را ندارند. ناصر رحمانی‌نژاد برایم می‌نویسد که تکه‌ای از فیلم اجرای آن را سال‌ها پیش در اینترنت دیده که در عنوان‌بندی به جای نام او، نام کارگردان تلویزیونی قید شده بود.

حوالی ظهر، علیرغم اصرار و تعارف بسیار چوپان و پسرش که مهمان خانه‌شان در وینسار باشم، عزم رفتن می‌کنم. می‌گویم که قصد بازگشت به تهران دارم و نمی‌خواهم به تاریکی جاده بخورم. با آنان وداع می‌کنم، اما طنین جملاتی در ذهنم می‌ماند: “خب مشخصه، سروان نویدی هم کشاورز نمونه بود، هم دامپرور نمونه، هم مرغدار نمونه…”

پشت فرمان می‌نشینم و به راه می‌افتم. حق با آرش بود. این بستگان روستایی چندان اطلاعی از نویسندگی و اشتهار پدرش نداشتند. اما آرش که خود، ورزشکار حرفه‌ای و دارندۀ چندین مدال در رشتۀ پرورش‌اندام است از خاطرات نوجوانی می‌گوید. از سال‌های نخست دهۀ شصت و سرزده آمدنش به سورچه…

– با خودت چه کار می‌کنی آخه بابا؟ توی این روستای پرت و دورافتاده…؟

پدر در شعاعی از پرتو رنگ‌باختۀ غروب نشسته و با نخ و سوزن مشغول دوختن تکمۀ کت است. او که پس از انقلاب همچون بسیاری از هنرمندان، از کانون پرورش فکری کنار گذاشته شد، چندی به امید تحولی اجتماعی با شور و حرارت در تکاپو بود. آثار تازه‌ای نوشت، از جمله نمایشنامه‌ای متفاوت به سبک برشت؛ “ارباب و نوکر” که در جُنگی هنری منتشر شد. تب‌وتاب انقلابیگری که فروکش کرد و خورشید رویاها غروب کرد، رفقایش یا دچار رکود و کوچ و مهاجرت شدند یا مقهور مرگ مفاجا، همچون مرگ زودهنگام عطاالله نوریان و نویدی پناه می‌آورد به این عزلتکدۀ دورافتاده کردستان.

برسم به حوالی تهران باید سری بزنم به باشگاه ورزشی آرش، که باز با تبسم و گشاده‌رویی پذیرایم باشد و در زاویه‌ای از سولۀ مرتفع و نورانی باشگاه بدنسازی، که مملو از دستگاه‌های پیشرفته است، به تماشای تکاپوی بی‌وقفۀ ورزشکاران عضلانی بنشینیم و سر صحبت که باز شد، به آرش بگویم که “ویلیام فاکنر”، نویسندۀ امریکایی نیز، در اوج افتخار و در اوان اعطای جایزۀ ادبی نوبل، سرگرم مزرعه سیب‌زمینی‌اش در بیغوله‌ای دور از اغیار بود و برداشت محصول سیب‌زمینی را بهانۀ نرفتن به مراسم نوبل کرد. لابد آرش خواهد گفت که برخلاف گفتۀ ایرج، پدرش در کشاورزی چندان هم موفق نبود: “اون سال سی تُن محصول سیب‌زمینی روی دستش ماند و مشتری نداشت.یه بار هم گله‌ایبا پونصد راس گوسفند فراهم کرد اما به سودی نرسید.”

گوییسرنوشت نویدی و سیر حوادث چنین رقم خورده بود که پس از سال‌ها انعکاس فلاکت اقتصاد روستایی در نمایشنامه‌ها و داستان‌هایش، باید همچنان طعم تلخ رکود در معیشت روستا را می‌چشید.

– من حاضر بودم این باشگاه و مقام و مدال و موقعیت مربی‌گری تیم ملی رو نداشتم و عوضش پنج سال بیشتر بابا کنارم بود، بس که رابطۀ گرمی داشتیم…

بزرگراه همدان را در پیش می‌گیرم. پس از مسافتیو در میانۀ سربالایی تندی، به جادۀ فرعی دیگری می‌پیچم که تابلویی در ابتدایش نشان از استقرار کارخانه‌ای صنعتی دارد.

– بابا آدم عجیب غریبی بود، خیلی عجیب. به شدت ساده و بی‌آلایش بود. با این که خانزاده بود با رعیت‌های روستاش سر یک سفره می‌نشست و هیچ فخر و غروری به آدم‌ها نمی‌فروخت.

آرش مدرک کارشناسی ارشد تربیت بدنی دارد. اما اذعان می‌کند که امروزه فخر فروختن به مدارکدانشگاهی مسخره است، اما در روزگاری که رفتن به دانشگاه دشوار و داشتن مدرک تحصیلی کمیاب بود و بسیاری با “دیپلم” و “تصدیق نهم متوسطه” استخدام می‌شدند، پدرش علاوه بر تحصیل در دانشکدۀ افسری، لیسانس ادبیات هم داشت و قبل از مطرح شدنش به عنوان نمایشنامه‌نویس، داستان‌های متعددی نوشته بود که مجموعه‌ای از آنها در کتاب “دو مادر” اوایل دهۀ چهل چاپ شده بود…

چند صد متر جلوتر از بزرگراه، تجهیزات کارخانه، برجک‌های فولادی، دستگاه‌های نقاله و سیلوها پیداست و آن سوتر در نشیب دره، بقایای روستای “سورچه”  به چشم می‌آید؛ محله‌ای مملو از خانه‌های خشتی و بارویی با دیوارهای چینه‌ای مرتفع. کنار جاده توقف می‌کنم. این باید ارگ عبدالباقی‌خان باشد. جد مادریِ نویدی. نمایشنامه‌نویسی که مقام نخست را در مسابقه نمایشنامه‌نویسی تلویزیون و جشن هنر شیراز کسب کرد و آثارش توسط نامدارترین هنرمندان دهۀ چهل، عباس جوانمرد، جعفر والی و سعید سلطانپور کارگردانی شد و مهین شهابی، علی نصیریان، آذر فخر، رضا کرم‌رضایی، محمود دولت‌آبادی، ولی شیراندامی و ایرج امامی بازیگران شخصیت‌هایی شدند که او آفریده بود…

اوایل آذر هزار و چهارصد است و با ایرج امامی دیدار دارم، هنرمندی کوشا که اکنون کارگردان و نقاشی نامی در انگلیس است و خود نیز “سگی در خرمنجا” را در لندن به صحنه برده است. او مدتی است که برای رسیدگی به امور شخصی به ایران بازگشته است. آپارتمانی در شهرکی اطراف تهران فراهم کرده و از من به گرمی استقبال می‌کند. گرچه از دو نسل متفاوتیم، اما تلقی مشترک از تئاتر، تلاقی گفتگو را به سرعت صمیمی و خودمانی می‌کند. شاید هم از آن رو که رگه‌ای در گفتار و برق نگاهش مرا به یاد عباس جوانمرد می‌اندازد، رگه‌ای از جنس خلوص، آن چنان که وقتی ماه بعد به لندن بازمی‌گردد، علیرغم مشغلۀ کاری و تمرینات نمایشی که در دست دارد، انبار زیرشیروانی خانه را می‌کاود تا اگر چیزی از صفحات نمایشنامه‌های نویدی یافت برایم بفرستد. او در دو نمایش از آثار نویدی، “تراکتور” و “رزق” بازی داشته است. رزقی که جعفر والی در تالار سنگلج به صحنه برد. ولی حسرت به صحنه رفتن تراکتور به کارگردانی سلطانپور بر دل‌ها می‌ماند و علیرغم ماهها تمرین، سلطانپور در مقابل هیئت بازبین از مواضعش کوتاه نمی‌آید و نمایش به ضبط تلویزیونی نمی‌رسد. ایرج امامی نقش “مشداصغر” کافه‌چی را داشته، شخصیتی که “حشمت”، رانندۀ تراکتور را از سماجت و لجبازی بازمی‌دارد و مجابش می‌کند که به حاجی رو بیندازد تا چرخ تراکتورش باز بچرخد و… سپس آن دیالوگ مناقشه‌برانگیز نمایشنامه، که کارگردان تاکید دارد بازیگر با گفتنش مشت بر زمین بکوبد: “مگه نخوای توی این ملت زندگی کنی، والا بایست مثل موم نرم بشی.”

سرانجام حشمت نرم می‌شود اما کارگردان نمی‌شود! و این خُلق و خصوصیتی متفاوت در سرشت و روان انسان‌هاست که در برابر سهمگینی دوران، یکی تن می‌دهد و دیگری تن می‌زند، دو گونۀ شخصیتی که در برهه‌های پرچالش تاریخ معاصر ما سرنوشت‌های متفاوتی رقم زده است.

تا پاسی از شب، دیدار و گپ و گفت با ایرج امامی به درازا می‌کشد. از خاطرات تلخ و شیرینش در گروه تئاتر آناهیتا روایت‌ها دارد. چنان که به صرافت می‌افتم که روزی این گفته‌ها نیز باید ثبت و منتشر شود. اما با او، باز رشتۀ سخن را به نویدی می‌کشم و از هنرمندانی یاد می‌کنم که در نمایش‌های نوشتۀ نویدی بازی کرده‌اند. میزبان من به رغم پنج دهه دوری از فضای تئاتر ایران، اغلب نام‌ها را می‌شناسد: علی ژکان، عسگر قدس، بهزاد فراهانی، ایرج سنجری، هرمز سیرتی، غلامعلی نبی پور و…

عصرهنگام از دیدن ویرانه‌های سورچه باز می‌گردم. تا اسدآباد همدان کمتر از یک ساعت راه است. جاده‌ای پر پیچ و خم، همچون نشیب و فراز زندگی برخی انسان‌ها… در طول مسیر کوهستانی و از بلندای گردنه‌های مشرف به دره‌های کبود و ژرف، به روزگار پُر نوسان نویدی جوان می‌اندیشم. بی‌گمان هرگز به مدارج بالای ارتشی نرسیده بود. لابد کودتای کریه سال سی و دو و پیامدهای ننگینش، طومار موقعیت نظامی او را نیز که درجه ستوانی داشته، با طوفان خود درنوردیده بود.

اسدآباد پرتراکم است. آن سوی شهر، مسیرم به ارتفاعات اسدآباد می‌رسد. گردنه‌ای که در بوران و یخبندان زمستان‌های قدیم، عبور از آن سخت و خطرآفرین بوده است. گرچه اکنون در بهار، دیدنی است و دلنواز و مشرف بر چشم‌اندازِ دامنۀ دور الوند در پیشانی همدان، امااین نقطه مرا ناخودآگاه به یاد غائله و ولولۀ برف در یکی از گیراترین داستان‌های ادبیات فارسی می‌اندازد؛ “دوستی خاله خرسه” اثر “محمدعلی جمالزاده”، که رویدادگاه آن حوالی همین اقلیم سردسیر است. نویسندۀ پیشتازی که پای داستان کوتاه مدرن را به زبان فارسی گشود و شک ندارم که نویدی با آثار او آشنا و محشور بوده است، به خصوص در طرح و توصیف شخصیت‌های ساده‌دل و بی‌شیله‌پیله‌ای که در بطن داستان‌های نویدی، از جمله در داستان “پدرکشی” نیز به وفور حضور دارند. آدم‌های بی‌غشی که در زمانۀ ما کمیابند و صفات آنها در صفحات دستنویس نویدی تاکنون منتشر نشده است.

از حاشیۀ همدان می‌گذرم و از دشت “بهار و کبودرآهنگ”، که خاک حاصلخیزش تشنۀ و دچار تنش آبی است. چون انبوه چاه‌های غیرمجاز، سفره‌های آب زیرزمینی‌اش را خشکانده و فرونشست‌های مهیب زمین، دامنگیرش شده است. همان مصایب حیات روستایی، که ادبیات و هنر پس از انقلاب از آن غافل مانده است و اگر نشانی از روستا بخواهیم، همچنان باید سراغ نمایشنامه‌های نویدی رفت یا رمان “نفرین زمین” “آل احمد” و بیش از دیگران، در آثار “محمود دولت‌آبادی”.

از دور و نزدیک شنیده بودم که نویدی الفتی با “محمود دولت‌آبادی” داشته و دوستی صمیمانه‌ای با “عطاالله نوریان”، مترجم نمایشنامه‌هایی چون “آخر بازی” از “بکت” و “مرگ فروشنده” از “آرتور میلر” و چندین کتاب دیگر. مترجمی که در التهابات آن سال‌ها، جان و جوانی بر سر مرامش ‌نهاد و همین خود در یاس و سرخوردگی نویدی بی‌تاثیر نبوده است؛ چنان که به عزلت و انزوایی خودخواسته در روستای “سورچه” سوق می‌یابد. به خاطر دارم که روزی آقای عباس جوانمرد روی لفظ “خودخواسته” تاکید می‌کرد: “نویدی از هر نوع همکاری با سلسله مراتب رسمی پرهیز کرد و در روستای دورافتاده‌اش، همدم خلایقی شد که همیشه دربارۀ آنها قلم زده بود.”

وقتی از فراز دامنۀ بلندی که “سورچه” را در میان گرفته بود به گسترۀ مزارع و مراتع در سویی و صلابت کوه‌ها در سوی دیگر نظر دوختم، به چشم‌اندازی می‌اندیشیدم که نویدی در سال‌های واپسین عمر می‌دیده است. شاید تکیه به ستونی ایستاده و متفکر می‌مانده و محو غروب، تاتاریکنای دامنگستر شب، در قعر دلمردگی‌هایآن دهۀ پرتنش. لابد یاد می‌کرده از درخشش نامش در صحنه‌ها و گذران اکنونش به گمنامی، در این کُنجدورافتادۀ کشور،با طرح آثار نانوشته‌ای که در ذهن می‌کاویده است…

– بابا چه کار می‌کنی با خودت توی این روستای پرت‌افتاده؟

پدر به خودش نمی‌رسد، نه خود و نه خورد و خوراکش. فقط سیگار پشت سیگار…

– می‌خواست حرکتی بزنه و تحولی به زندگیش بده، ولی حیف بیماری زود از پا درش آورد…

غروب را پشت سر نهاده‌ام و بیابان‌های بی‌حاصل و شوره‌زارهای تفتیدۀ بزرگراه همدان به ساوه را درمی‌نوردم و به شمایلیمی‌اندیشم که از نویدی در ضمیر دارم. به او  که شانه به شانۀ کشاورزان کم‌بضاعت می‌کوشید و همانند آنان در کشت و زرع، زمین می‌خورد و محصولش می‌پوسید تا طعم گرسنگی را بچشد و مسکنت روستائیان را لمس کند…

 فروردین شصت و هفت درگیر بیماری می‌شود. او را در بیمارستان دولتی در تهران بستری می‌کنند.

– ولی ریه‌هاش آب آورد، دورۀ جنگ بود و گرفتن ویزا طول و تفصیل داشت و…

نخستین دیدار و گفتگویم با خانوادۀ نویدی به بیست سال پیش برمی‌گردد. مهرنوش، دختر نویدی می‌گفت که پدر در خلوت خودگزیدۀ آن سال‌های رکود تئاتر پس از انقلاب، برای گردآوری ضرب‌المثل‌های زبان کُردی یادداشت‌های بسیار گرد آورده بود، اما دست تقدیر چیزی از آنها باقی نگذاشت.

 در جمع خانواده نویدی از هر دری صحبت می‌کنیم. من می‌پرسم و مهرنوش پاسخ می‌دهد. مادرش آرام و بی‌ هیچ سخنی روی مبل کناری نشسته است. جایی، مهرنوش از دایی‌اش می‌گوید، برادرزن نویدی.

– ساواک لب مرز قصرشیرین دستگیرش کرد. گویا یه کُلت کوچیک دیده و خوشش اومده و خریده…

– لابد کُلت شاه‌کش؟

با شنیدن این نام، ناگهان مادرش زیر گریه می‌زند و های‌های صیحه و شیون امانش را می‌بُرد. هنوز پس از چند دهه، داغ دل پیرزن از یادآوری تیرباران برادرش تازه و گدازان است. لحظاتی طولانی سکوت می‌کنیم. مهرنوش عکسی سیاه و سفید از پدرش نشانم می‌دهد که گویی از تصویری دونفره در مراسم ازدواج بریده شده است. نویدی کت و شلواری تیره و آراسته بر تن دارد و لبخندی تمام پهنای صورتش را پوشانده است. کمی خم شده و انگار دستی به سوی عروس دراز کرده باشد. 

از ساوه گذشته‌ام که چراغ‌های ماشین را روشن می‌کنم و به شتاب خطوط منقطع و لغزندۀ بزرگراه می‌نگرم. زمستانی پس از کوچ نویدی، چند کارگر ساختمانی در زیرزمین خانه به بازسازی بنا مشغولند. سرما زورآور می‌شود. آتشی می‌افروزند. اطراف زیرزمین را می‌کاوند. صفحات روزنامه‌های قدیمی و بسته‌های کوچک کاغذ یادداشت را که دستخطی بر آن نوشته و در جعبه‌ای رها شده‌اند، می‌یابند و هیمۀ آتش می‌کنند.

– پس یادگارهای پژوهشی پدرتان حسابی محفل کارگرها را گرم کرده…

شهریور شصت و هفت نویدی به آلمان می‌رسد. به سرعت در بیمارستانی بستری می‌شود. برادر و برادرزاده به کمکش می‌شتابند.

 امسال وقتی با مهرنوش مکالمه‌ای تلفنی داشتم از نوشته‌های دیگر پدر گفت که گویا پیش از سفر به آلمان، آنها را به ناشناسی سپرده بود که بعدها منتشر کنند. این موضوع را بیست سال پیش به من نگفته بودند. تلفنی از آقای محمود دولت‌آبادی می‌پرسم که آیا از متن‌های نویدی چیزی در اختیار دارد؟

– من از کتاب و نوشته‌های قدیمی خودمم چیزی ندارم، چه برسه به دیگران.

محمود دولت‌آبادی از یارانی بوده که او را فراموش نکرده و تابستان شصت و هفت، وقتی نویدی با حال نزار و بیمار در تهران بستری بوده به عیادتش می‌رود. سال‌ها بعد، مهرماه هشتاد و یک، وقتی نمایش “هفت کردار” را در سالن اصلی تئاترشهر طراحی کرده بودم با آقای دولت‌آبادی، که شبی مهمان نمایش بود؛ همکلام شدم. بعد از اجرا، پشت صحنه آمده بود و با گروه خوش‌وبش می‌کرد. وقتی از من شنید که در تدارک پژوهش درباره نویدی هستم برقی در نیلی چشمانش دوید: ” کار بسیار به جایی می‌کنی، نویدی سزاوارشه.”

نویدی بستری شده است. هوای تابستانی آلمان دلپذیر و مطبوع است. مراقبت‌های پزشکی ادامه دارد، اما چراغ کم‌سوی عمر درام‌نویس روستایی ما تاب چندانی ندارد و دو هفتۀ پس از بستری شدن، شعلۀ خُردش خاموشی می‌گیرد…

– بله، جنازۀ پدر به تهران منتقل شد. در بهشت زهرا، قطعه صد و ده، ردیف صد و بیست، شماره هفده  دفن شده‌اند.

مشوق من در انجام پژوهش بیست سال پیش “عباس جوانمرد” بود. او شمارۀ تماس خانوادۀ نویدی و عکس‌های آرشیوی خود را در اختیارم گذاشت. سایر تصاویر را سال‌ها بعد “جعفر والی” از نمایش “رزق” به من داد. نسخۀ نخست یادداشت‌هایم درباره نویدی را اوایل دهۀ هشتاد به مجله‌ای تئاتری می‌سپارم. عکس‌ها را نیز برای چاپ در اختیارشان می‌گذارم. مجله منتشر می‌شود. چند یادداشت از چند نمایشنامه‌نویس دیگر نیز درباره نویدی چاپ کرده‌اند. اغلب او را ستوده‌اند، ولو در یک یا چند پاراگراف. اما محمد چرمشیر نمایشنامه‌نویسی هوادار نعلبندیان، پرداختن به نویدی را غیرضروری و بیهوده خوانده است. غافل از آن که کسی چون عباس جوانمرد که پشتیبان آثار و سبک رئالیستی نویدی بود، نعلبندیان را نیز می‌ستود. بارها از زبان جوانمرد شنیدم که نعلبندیان را “نویسنده‌ای شریف” می‌خواند، لحن ستایشگری که در کتابش؛ “دیدار با خویش” نیز به تفضیل بیان کرد، تا بیاموزاند که پرداختن به یکی از این دو نویسنده، که سبکی متفاوت داشتند، به منزلۀ انکار و منکوب کردن دیگری نیست… مقالۀ مفصل من در مورد نویدی نیز در مجله چاپ شده بود، ولی طرح جلد مجله را که می‌نگرم، متوجه می‌شوم نامم را از فهرست نویسندگان حذف کرده‌اند. نام سردبیر دولتی را که می‌بینم، از حذف نامم دیگر تعجب نمی‌کنم، اما با خود عهد می‌بندم که با گردآوری و تحلیل آثار نویدی، کتابی در خور نام و شان او منتشر کنم. این وعده قریب به دو دهه به درازا می‌کشد. سرانجام پس از پیگیری‌های مدید، مجموعۀ نخست، شامل چهار نمایشنامۀ نویدی در یک کتاب با شمارگان محدود، در زمستان هزار و چهارصد منتشر و پس از چند ماه کمیاب می‌شود. اواخر اسفند و چند ماه بعد از انتشار کتاب، آن امانتدار ناشناس تماس می‌گیرد، مهندسی کارآفرین از نزدیکان نویدی. او ضمن معرفی خود، از چمدانی مملو از نوشته می‌گوید که نویدی پیش از عزیمت به آلمان نزدش امانت گذاشت. چندی پس از مرگ نویدی، مهندس محتویات چمدان را برای برادر نویسنده در آلمان می‌فرستد. حالا می‌خواهد مطمئن ‌شود که آیا من تحقیق روی آثار نویدی را ادامه خواهم داد؟

– بله، قصد دارم مجموعۀ همه آثار نمایشی و داستانی نویدی را منتشر کنم.

مهندس سفارش می‌کند تصاویری از کاغذهای کاهی دستنویس نویدی را از آلمان برایم بفرستند، خطوطی که به دشواری می‌توان خواند، اما خرسندم که سرانجام جستجو و آرزوی دیرینم بی‌ثمر نخواهد ماند.

اوایل شب، سفر بازگشتم از کردستان و وینسار به مقصد می‌رسد، اما برای انتشار آثار نویدی هنوز به مقصد نهایی نرسیده‌ام. حال باید پس از تنسیق و ویراستاری نسخه‌های موجود، یک‌جا همه را به دست ناشری معتبر بسپارم.

ناصح کامگاری

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

4 پاسخ

  1. نام نصرت الله نویدی را از پیشکسوتان تئاتر کرماشان و مشخصاً زنده یاد محمد حبیبیان شنیده بودم که وی را شخصیتی همپای درویشیان و یاقوتی، اما در عرصۀ درام میدانست. به دنبال آثار او بودم و چیزی پیدا نمی کردم. در فهرستنویسی کتابخانۀ ملی مشخصات کتابی با عنوان «زندگی و گزیده آثار: نصرت الله نویدی» ثبت شده که به کوشش وحید ایوبی تدوین شده و نام ناشر و سال نشر آن کتابسرای نیک و ۱۳۸۵ ذکر شده، اما نسخه ای از آن در کتابخانۀ ملی موجود نیست و ظاهراً تنها فیپا گرفته و هرگز به چاپ نرسیده است. همچنین کتاب دیگری نیز با عنوان «مجموعه نمایشنامه‌های نصرت‌الله نویدی» ثبت شده که نام دو فرزند زنده یاد نویدی به عنوان گردآورندۀ آن ذکر شده که ظاهراً قرار بوده در سال ۱۳۸۸ توسط نشر قطره منتشر شود که ظاهراً آن نیز به چاپ نرسیده است. امیدوارم کوشش جناب کامگاری تداوم یابد و پس از انتشار «سگی در خرمن جا و چند نمایشنامۀ دیگر» شاهد انتشار زندگینامه و مجموعه آثار نصرت الله نویدی باشیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *