

این گفتوگو میان جان بلامی فاستر، جامعهشناس مارکسیست و سردبیر نشریه Monthly Review، و ژائو دینگچی برای مجلهٔ مطالعات سوسیالیسم جهانی انجام شده است. فاستر در این مصاحبه، پدیدهٔ ترامپیسم و جنبش «مگا» (Make America Great Again) را در چارچوب نئوفاشیسم مورد تحلیل قرار میدهد و با تکیه بر نظریهٔ مبارزهٔ طبقاتی، اتحاد سرمایهٔ انحصاری، طبقهٔ متوسط پایین و ایدئولوژیهای راست افراطی را بررسی میکند. این گفتوگو تلاشیست برای درک منطق درونی فاشیسم نوین در ایالات متحده و پیامدهای آن برای نظم جهانی، و نیز راهبردهای مقاومت سوسیالیستی در برابر آن.
***
ژائو دینگچی: شما پیشتر اشاره کردهاید که جنبش مگا اساساً نوعی اتحاد میان جناح راستِ سرمایهداری انحصاری و طبقهٔ متوسط پایین است. این اتحاد چگونه شکل گرفته و چه رابطهای با تضادهای طبقاتی در سرمایهداری معاصر دارد؟ چرا مطالبات طبقهٔ کارگر «فراموششده» توسط سرمایه و نیروهای راست افراطی مصادره میشود؟
جان بلامی فاستر: جنبشهای سیاسیای که در درون گونهای از فاشیسم قرار میگیرند، همگی یکسان نیستند. با این حال، آنها ویژگیهای مشترکی دارند. متضاد فاشیسم، سوسیالیسم نیست، بلکه دموکراسی لیبرال است. یعنی فاشیسم شکلی خاص از جنبش سیاسی/دولت در درون نظام سرمایهداری است که در تضاد با دموکراسی لیبرال قرار دارد. فاشیسم زمانی پدیدار میشود که طبقهٔ سرمایهدار و دولتش دچار بحران ساختاری شوند. هدف جنبش فاشیستی، نابودی دولت دموکراتیک-لیبرال از طریق وادار ساختن نهادهای مختلف دولت و جامعهٔ مدنی به تبعیت از الزامات ایدئولوژی و ساختار فاشیستی/نئوفاشیستی است. در آلمان هیتلری، این فرآیند “همسوسازی” را Gleichschaltung مینامیدند. در نظام فاشیستی، طبقهٔ حاکم کنترل مستقیمتری بر دولت دارد، در حالی که نظم سیاسی/قانونی آن مبتنی بر وضعیت اضطراری دائمی و اصل رهبری (Führerprinzip) است.
تمام این روند، نتیجهٔ یک اتحاد طبقاتی خاص است. در نظریهٔ مارکسیستی که تحلیل کلاسیک فاشیسم را در دهههای ۱۹۳۰ و ۴۰ ارائه داد، فاشیسم نوعی شکلگیری طبقاتی است که عمدتاً از اتحاد بخشی از سرمایهداری انحصاری و طبقهٔ متوسط پایین یا خردهبورژوازی شکل میگیرد، و همچنین شامل برخی از اقشار ممتازترِ طبقهٔ کارگر نیز میشود. طبقهٔ متوسط پایین در جامعهٔ سرمایهداری، جایگاه طبقاتی متناقضی دارد: این طبقه شامل صاحبان کسبوکارهای کوچک، مدیران سطح پایین، مالکان خردهزمین در مناطق روستایی، و جمعیتهای حومهنشین و روستایی میشود. این گروه عمدتاً سفیدپوست است و در ایالات متحده، شامل ملیگراترین، واپسگراترین، نژادپرستترین و زنستیزترین اقشار جامعه میشود که اغلب با بنیادگرایی مسیحی انجیلی در ارتباطاند. افراد این طبقه، خود را از نظر جایگاه طبقاتی، منزلت و قدرت، یک پله پایینتر از طبقهٔ مدیران حرفهای یا طبقهٔ متوسط بالا میدانند، و همزمان، یک پله بالاتر از تودهٔ طبقهٔ کارگر ــ که جمعیتی بسیار متنوعتر از نظر نژادی و فقیرتر است ــ احساس میکنند. بنابراین، هم طبقهٔ متوسط بالا و هم طبقهٔ کارگر را دشمن خود میپندارند.
در طول تاریخ، این طبقهٔ متوسط پایین بوده است که پایگاه اصلی تمامی جنبشهای درون گونهٔ فاشیسم را تشکیل داده است. فاشیسم معمولاً زمانی شکل میگیرد که بخشهایی از بالاترین سطوح سرمایهداری انحصاری، طبقهٔ متوسط پایین ــ یعنی عقبنگهداشتهترین نیروهای این نظام ــ را با تکیه بر ایدئولوژی ملیگرایانه، نژادپرستانه و واپسگرایانهاش بسیج میکند تا برای چرخش به سمت راست در جامعه، پایگاه تودهای ایجاد کند. اما این بسیج طبقهٔ متوسط پایین، در برخی جنبهها برای سرمایهٔ کلان خطرناک است، چرا که این نیروها اغلب با منافع بینالمللی و حتی انباشت سرمایه در تضاد قرار میگیرند. این نوع بسیج با تکیه بر ایدئولوژی واپسگرایانه (مانند شعار «آمریکا را دوباره با عظمت کنیم») تنها زمانی اتفاق میافتد که بخشهای کلیدی از منافع سرمایهداری حاکم، شرایط را بهشدت بحرانی ببینند و به راهکارهای نومیدانه و حتی حکومت فاشیستی روی بیاورند.
نظریههای لیبرال، اغلب بنیان طبقاتی فاشیسم را پنهان میکنند و سعی میکنند آن را صرفاً به جلوههای ایدئولوژیکیاش، مانند نژادپرستی و ملیگرایی تهاجمی، تقلیل دهند.
در پاسخ به بخش دوم پرسشتان باید بگویم که پایهٔ فاشیسم، طبقهٔ کارگر «فراموششده» نیست، بلکه طبقهٔ متوسط پایین است. این واقعیت توسط رسانههای لیبرال آمریکا پنهان شده است. وقتی جنبش نئوفاشیستی ابتدا در قالب تیپارتی و سپس در ارتباط با ترامپ پدیدار شد، رسانهها ناگهان اعلام کردند که این جنبش بر پایهٔ «طبقهٔ کارگر سفیدپوست» بنا شده است. اما این، تحریفی از بنیان طبقاتی و ایدئولوژی جنبش «مگا» (MAGA) یا «آمریکا را دوباره بزرگ کنیم» است.
ژائو دینگچی: منطق اصلی ایدئولوژی «مگا» (MAGA) چیست؟ ترامپیسم با تحریک نژادپرستی، بیگانههراسی و زنستیزی قدرت را تثبیت میکند. این استراتژی چگونه در خدمت انباشت سرمایه قرار میگیرد؟
جان بلامی فاستر: ایدئولوژی مگا عمدتاً مخاطبش طبقهٔ متوسط پایین است که همان پایگاه اصلی ترامپ محسوب میشود. اما این ایدئولوژی محصول نهادهای فکری کلیدیای است، مانند: مؤسسهٔ کلرمانت، بنیاد هریتیج، مرکز نوسازی آمریکا، آمریکن کامپس، مؤسسهٔ ماراتن و سایرین. این اتاقهای فکر همگی از سوی میلیاردرها تأمین مالی میشوند و ساختارشان بهگونهای طراحی شده تا ایدئولوژی و شکلهایی از تبلیغات را تولید و ترویج کنند که در درجهٔ اول بر طبقهٔ متوسط پایین و بخشهای ممتاز طبقهٔ کارگر تأثیر بگذارند. این ایدئولوژی با بهرهبرداری از ملیگرایی افراطی، نظامیگری، نژادپرستی (از جمله نفرت از مهاجران)، دیدگاههای پدرسالارانه و زنستیزانه، و گرایشهای انجیلی این بخش از جامعه، عمل میکند.
ایدئولوژی مگا بهویژه خشم طبقهٔ متوسط پایین را علیه طبقهٔ متوسط بالاتر و بخشهایی از طبقهٔ کارگر تحریک میکند (نه علیه طبقهٔ سرمایهدار). در این ایدئولوژی، طبقهٔ حرفهای-مدیریتی بهطور غیرمنطقی به عنوان «طبقهٔ حاکم» معرفی میشود (گویی طبقهٔ سرمایهدار، جامعه را اداره نمیکند) به این بهانه که بر «دولت اداری» تأثیر دارد. از این رو، طبقهٔ حرفهای-مدیریتی که اکثریت روشنفکران را در بر میگیرد، مقصر اصلی پیامدهای اقتصادی نئولیبرالیسم شمرده میشود، در حالی که نئولیبرالیسم بهشدت به طبقهٔ متوسط پایین و طبقهٔ کارگر ضربه زده است. در تبلیغات مگا، طبقهٔ کارگر بهصورت جمعیتی عمدتاً غیرسفیدپوست، کمدرآمد، فقیر، و متشکل از بخشهایی از جامعه که «شایسته» حمایت نیستند و از مزایای دولت سوءاستفاده میکنند، تصویر میشود.
آنچه میتوان «ابعاد پیچیدهتر» ایدئولوژی مگا نامید، برای رسیدن به اهداف ابزاری خاصی طراحی شدهاند که به نفع بخشهای کلیدی سرمایهٔ مالی-انحصاری است. این اهداف شامل توجیه فروپاشی دولت دموکراتیک لیبرال ــ که خود پیشتر توسط نئولیبرالیسم فاسد شده ــ و تبدیل کل ساختار دولت در تمام سطوح و همچنین کل دستگاه ایدئولوژیک-دولتی (از جمله رسانهها، آموزش و هنر) به ابزاری در خدمت اهداف مگا است. در این مسیر، نقش سازمانهای غیردولتی تضعیف میشود و از شرکتها خواسته میشود که همهٔ برنامههای مرتبط با دولت لیبرال دموکراتیک را کنار بگذارند. خصوصیسازی تمامی وظایف دولت و تمرکز و انباشت هرچه بیشتر سرمایه نیز تشویق میشود.
بهاینترتیب، ایدئولوژی مگا در اصل نوعی سیستم تبلیغاتیِ تهاجمی است که شباهتهایی با مککارتیسم دههٔ ۱۹۵۰ در آمریکا دارد. این ایدئولوژی، دشمنان اصلی خود را با ترکیبی از واقعیت و دروغ، اینگونه معرفی میکند: مارکسیسم فرهنگیِ بهاصطلاح، ایدئولوژی «بیداری» (Woke) ــ که در گفتمان راست بهشکلی تحقیرآمیز و بهعنوان کدی نژادپرستانه برای اشاره به دیدگاههای رادیکال و انسانی استفاده میشود ــ نظریهٔ نژادی انتقادی، برنامههای تنوع، برابری و شمول، کنشگری اقلیمی و موارد مشابه. اغلب این اهداف در راستای نابودی مقاومت در برابر پروژهٔ نئوفاشیستی هستند؛ با هدف از بین بردن نهادهای اصلی دولت و جامعهٔ مدنی که با دموکراسی لیبرال مرتبطاند، و خصوصیسازی و شرکتیسازی کامل جامعه. این روند در نهایت، سرمایهداری انحصاری را در موقعیتی قرار میدهد که بهطور کامل کنترل را در دست داشته باشد، مانع از هرگونه اقدام دولتی علیه منافع مالی شود، و «جنگ سرد جدید» علیه چین را، در هماهنگی با پنتاگون، سازمان دهد.
کل این ایدئولوژی/تبلیغات مگا در اتاقهای فکر توسط شمار اندکی از نظریهپردازان مگا ساخته میشود و سپس از طریق کتابها، اینفلوئنسرهای شبکههای اجتماعی، وبلاگها و پادکستها به عموم مردم منتقل میگردد؛ و در ادامه، از طریق رسانههایی مانند فاکسنیوز، برایتبارت و سایر رسانههای جمعی پخش میشود. ایدئولوژی مگا اکنون بهنوعی در اکثر رسانههایی که پیشتر لیبرال بودند، نفوذ کرده است ــ رسانههایی که بهسرعت در حال عقبنشینیاند. شخص دونالد ترامپ، گرچه خالق این ایدهها نیست، اما یکی از مهمترین مبلغان آنهاست و بهشکل مؤثری همین نکات کلیدی را تکرار میکند.
ژائو دینگچی: چرا شما جنبش مگا و ترامپیسم را نئوفاشیسم مینامید؟ تفاوت این نئوفاشیسم با فاشیسم سنتی در چیست؟
جان بلامی فاستر: فاشیسم معمولاً در قالب فاشیسم کلاسیک آلمانِ آدولف هیتلر و تا حدی ایتالیا تحت رهبری موسولینی درک میشود. در دههٔ ۱۹۳۰ (و در ایتالیا حتی زودتر)، نقش قابل توجهی ابتدا توسط نیروهای شبهنظامی بازی میشد: پیراهنقهوهایها (در آلمان) و پیراهنسیاهها (در ایتالیا). میلیونها نفر یهودی، رادیکالهای سیاسی و مخالفان به اردوگاههای کار اجباری فرستاده شدند و هولوکاست رخ داد. بازنظامیسازی جامعه به جنگ جهانی دوم منجر شد. مسلماً ما اکنون در دورهای تاریخی متفاوت قرار داریم و همهٔ روابط یکسان نیستند. بنابراین، بهجای آنکه فقط از «فاشیسم» صحبت کنیم، گویی پدیدهای است که در زمان منجمد شده، مفیدتر است که تفاوتهای تاریخی را ــ در کنار شباهتها ــ به رسمیت بشناسیم و از واژهٔ «نئوفاشیسم» استفاده کنیم.
افزون بر این، واژهٔ «نئوفاشیسم» اغلب در خود اروپا توسط جنبشهای راستگرای افراطی برای توصیف گرایشهایشان بهکار میرود. فاشیسم کلاسیک و نئوفاشیسم هر دو اشکالی از «گونهٔ فاشیستی» هستند، که بهویژه در نوع شکلگیری طبقاتیشان و جنگشان با دولت دموکراتیک لیبرال، نمایان میشوند.
ژائو دینگچی: چرا الیگارشهای فناوری و جناح راستِ فناوری ــ که نمایندهٔ اصلی آنها ایلان ماسک است ــ تصمیم گرفتند با ترامپ و جناح مگا متحد شوند؟ چه منافع مشترک و چه تناقضهایی میان آنها وجود دارد؟
جان بلامی فاستر: در اینجا فکر میکنم مفید است ابتدا نگاهی بیندازیم به اینکه جنبش مگا چگونه و چرا بهوجود آمد. برای این منظور، باید به بحران مالی بزرگ سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۹ بازگردیم. این بحران آنچنان شدید بود که خطر فروپاشی کل سیستم مالی را بهدنبال داشت. این فروپاشی در نهایت رخ نداد، چون «هیئت فدرال رزرو» در ایالات متحده و سایر بانکهای مرکزی در اروپا و جاهای دیگر، مداخلهای عظیم انجام دادند. اما تهدید واقعی بود، و این بحران مالی، رکود بزرگی را بهدنبال داشت. اقتصادهای اصلی سرمایهداری، یعنی ایالات متحده، اروپا و ژاپن، برای مدتی رشد منفی قابلتوجهی را تجربه کردند و سپس به آهستگی بهبود یافتند. اما در چین، اقتصاد تنها برای مدت کوتاهی افت کرد و سپس بهسرعت صعود کرد. این برای نخستین بار بهطور قطعی نشان داد که رشد اقتصادی چین تقریباً توقفناپذیر است و روشن کرد که چین بهزودی به تهدیدی واقعی برای سلطهٔ اقتصادی جهانی ایالات متحده تبدیل خواهد شد ــ تهدیدی که پیشتر به این شدت درک نشده بود.
در دولت اوباما، در سال ۲۰۱۱، واکنش به این وضعیت «چرخش به سوی آسیا» (Pivot to Asia) بود، اقدامی برای مهار چین. اما نوعی تردید نیز وجود داشت، بهخاطر تغییر رهبری در چین. مدتی اینطور پنداشته میشد که شی جینپینگ، بهعنوان رهبر جدید در حال ظهور، یک گورباچف چینی خواهد بود که «سوسیالیسم با ویژگیهای چینی» را از هم خواهد پاشید و نئولیبرالیسم کامل را در چین پیاده خواهد کرد، بهنحوی که ایالات متحده و کل «سهگانه»ی آمریکا، اروپا و ژاپن، بار دیگر سلطهٔ جهانی خود را تحکیم کرده و چین را وادار به اطاعت کنند. اما تا سال ۲۰۱۵، برای طبقهٔ حاکم آمریکا روشن شد که روی کار آمدن شی جینپینگ، در واقع به معنای احیای مسیر سوسیالیستی تحت رهبری حزب کمونیست چین است. نتیجهٔ این روند این بود که وقتی ترامپ در سال ۲۰۱۷ به قدرت رسید، یک جنگ سرد جدید علیه چین، بهطور تهاجمی از سوی ایالات متحده آغاز شد. این جنگ سرد جدید از جمله شامل افزایش شدید هزینههای نظامی بود.
در مرکز این جنگ سرد جدید، آنچه اکنون گاه به آن «جنگ هوش مصنوعی» (AI War) با چین گفته میشود قرار دارد ــ رقابت برای سلطه بر حوزهٔ هوش مصنوعی. کل بخش فناوری، بهویژه بخش متمرکز در سیلیکونولی، کاملاً با این جهش دیجیتال و هوش مصنوعی درگیر است. این جهش هم از نظر تأمین مالی، و هم از نظر چارچوب قانونی و سیاسی، عمیقاً به دولت وابسته است ــ عمدتاً از طریق پنتاگون. در نتیجه، انحصارگران دیجیتال به کنترل مستقیمتری بر دولت نیاز داشتند تا بتوانند عملیات خود را تضمین کنند. اسپیسایکس، شرکت ماسک، یکی از بزرگترین پیمانکاران پنتاگون است.
بهطور کلی، هم سرمایهٔ مالی و هم سرمایهٔ فناوری به این نتیجه رسیدند که برای تضمین منافعشان، نیازمند کنترل بیشتر بر دولت و جامعهٔ مدنی هستند. سرمایهٔ سوختهای فسیلی نیز از حامیان اصلی ترامپ است، چون خواهان حذف یارانهها برای انرژیهای تجدیدپذیر و عقبنشینی کامل دولت از هرگونه تلاش برای مقابله با تغییرات اقلیمی است. در نهایت، سرمایهٔ خصوصی (private equity) ــ یعنی سرمایهای که در بازار سهام معامله نمیشود و در نتیجه کمتر تحت نظارت است و اغلب تحت کنترل میلیاردرهای خاص قرار دارد ــ از حامیان اصلی جنبش نئوفاشیستی ترامپ-مگا بوده است.
تمام این منافع بهدنبال فروپاشی دموکراسی لیبرال هستند. بخشی از توجیه آنها، ضرورت جنگ سرد جدید با چین است؛ همراه با نوعی اقتصاد جنگی دیجیتال که سراسر جامعه را فرا گرفته است.
توسعهٔ مهم دیگر ناشی از بحران مالی بزرگ، ظهور تقریباً بلافاصلهٔ جنبش راستگرای تیپارتی بود، که بر پایهٔ طبقهٔ متوسط پایین شکل گرفت. این پدیده برای نخستین بار نشان داد که بسیج این بخش از جامعه تحت هژمونی سرمایه انحصاری در مقطع تاریخی کنونی امکانپذیر است و در نهایت منجر به پدیده ترامپ و هژمونی نئوفاشیسم یا حداقل یک اتحاد نئوفاشیستی-نئولیبرالی شد.
ژائو دینگچی: از زمان آغاز دومین دورهٔ ریاست جمهوری ترامپ، تیم فعلی دولت او از چه کسانی تشکیل شده است؟ چه سیاستهای داخلیای در ایالات متحده اجرا کرده است؟ این سیاستها چگونه منافع سرمایهداری انحصاری را بازتاب میدهند؟
جان بلامی فاستر: مشخصکردن اعضای اصلی دولت ترامپ کمی دشوارتر از دولتهای قبلی است، چرا که ترامپ مانند یک سزار عمل میکند؛ خارج از قواعد معمول، و تا حد زیادی به مشاوران موقتی و غیررسمی تکیه دارد که هیچ عنوان رسمی مشخصی ندارند و پشت پرده فعالیت میکنند. نکتهٔ مهم این است که در دور دوم ریاست جمهوری ترامپ، دولت او شامل ۱۳ میلیاردر بود که مجموع ارزش خالص داراییهایشان به ۴۶۰ میلیارد دلار میرسید ــ این موضوع نشانهای از حاکمیت مستقیمتر الیگارشی است. در مقایسه، دارایی خالص کل کابینهٔ بایدن تنها ۱۱۸ میلیون دلار بود.
مهمترین چهرههای مرتبط با این رژیم جدید، از نظر من، عبارتند از: میلیاردر چندرشتهای، ایلان ماسک، که پیشتر رئیس «وزارت کارآمدسازی دولت» (DOGE) بود، گرچه اکنون تا حد زیادی از دولت فاصله گرفته است؛ معاون رئیسجمهور، جی. دی. ونس، که به نهادهای فکری نئوفاشیستی مگا بسیار نزدیک است ــ حتی بیش از خود ترامپ؛ وزیر امور خارجه، مارکو روبیو، که یک ایدئولوگ ضدکمونیست دوآتشه است؛ وزیر دفاع، پیت هگستث، که خود را جنگجوی صلیبی مدرن میبیند؛ استیو میلر، که اکنون طراح اصلی سیاستهای ضد مهاجرتی ترامپ است؛ پیتر ناوارو، مروج اصلی جنگ تعرفهای علیه چین؛ استفان میران، اقتصاددان ارشد ترامپ، که استراتژی اقتصادی پشت تعرفههای ترامپ (موسوم به «توافق مار-ئه-لاگو») را تدوین کرده است؛ راسل ووت، رئیس دفتر مدیریت و بودجه، و چهرهای کلیدی در بنیاد هریتیج و مرکز «راه آمریکایی» که گفته میشود بسیاری از دستورات اجرایی اولیهٔ ترامپ را نوشته است.
در وزارت خارجه، مغز متفکر واقعی سیاستگذاری، مایکل آنتون است؛ رئیس برنامهریزی سیاسی و از ایدئولوگهای اصلی مگا که با مؤسسهٔ کلرمانت مرتبط است. چهرهٔ فکری اصلی در برنامهریزی دفاعی آمریکا و جنگ سرد جدید با چین ــ شامل برنامههایی برای جنگ هستهای محدود ــ البریج کولبی است، که سمت «معاون وزیر دفاع در امور سیاستگذاری» را دارد. پیتر ثیل، میلیاردر سیلیکونولی و بنیانگذار پالانتیر، نیز پشت صحنه حضور دارد و شش عضو از شورای امنیت ملی مستقیماً تحت نفوذ او هستند. ترکیب میلیاردرها با چهرههای مگا که از اتاقهای فکر تأمینشده توسط همین میلیاردرها بیرون آمدهاند، هستهٔ اصلی برنامهٔ جدید شرکتیِ فوقملیگرایانه را تشکیل میدهد.
ژائو دینگچی: شما هشدار دادهاید که ترامپیسم نوعی «واگشایی تدریجی سیستم دموکراتیک» است. جنبش مگا چگونه روند تخریب رویههای دموکراتیک را پشت نقاب «ضد-نظام بودن» پنهان میکند؟
جان بلامی فاستر: در ایدئولوژی مگا ــ بهویژه آنطور که در مؤسسهٔ کلرمانت شکل گرفته ــ دشمن اصلی «دولت اداری» (Administrative State) است، بههمراه رسانهها و نهادهای آموزشی. گفته میشود اینها همگی تحت سلطهٔ «طبقهٔ حاکم» هستند ــ اما منظور از طبقهٔ حاکم، سرمایهداری مالی-انحصاری نیست، بلکه طبقهٔ حرفهای-مدیریتی است، که به داشتن ایدئولوژی «مارکسیسم فرهنگی» و «وُک» متهم میشود و گفته میشود بر دولت اداری، رسانهها، نهادهای آموزشی، و حتی بخشی از شرکتهای بزرگ (از طریق برنامههای تنوع، برابری و شمول) سلطه دارد. حتی پنتاگون نیز به تأثیرپذیری از ایدئولوژی «وُک»، نظریهٔ نژاد انتقادی و گرایشهای LGBTQ+ متهم میشود.
این عناصر بهاصطلاح «طبقهٔ حاکم» ــ یعنی طبقهٔ حرفهای-مدیریتی و روشنفکران ــ باید یا حذف شوند یا مجبور به اطاعت از نظم جدید شوند، از جمله در دانشگاهها. باید درک کرد که این نگاه بهاصطلاح ضدسیستم، در واقع ضدسرمایهداری نیست. بلکه هدف آن حذف همهٔ عناصر رادیکال و واداشتن لیبرالهای جریان اصلی به تمکین در برابر نئوفاشیسم از طریق فرایند Gleichschaltung (همسوسازی نهادی) است که ویژگی جنبشهای فاشیستی است.
در تمام این فرآیند، منافع اصلی سرمایهداری مورد انتقاد قرار نمیگیرند؛ چرا که اصلاً بهعنوان بخشی از طبقهٔ حاکم در نظر گرفته نمیشوند، بلکه انگار قربانیان دولت اداری هستند. این نوع ایدئولوژی غیرعقلانی، سالهاست که از مشخصههای جنبشهای فاشیستی بوده و گئورگ لوکاچ در کتاب ویرانی عقل آن را تحلیل کرده است.
ژائو دینگچی: چه تناقضاتی درون جنبش مگا وجود دارد؟ این جنبش چگونه روابط میان سرمایهٔ انحصاری، طبقهٔ متوسط پایین و طبقهٔ کارگر سفیدپوست را مدیریت میکند؟ چگونه رابطهٔ میان سرمایهٔ صنعتی، سرمایهٔ نظامی-صنعتی و سرمایهٔ فناورانه را سامان میدهد؟
جان بلامی فاستر: در درون جنبش مگا، تناقضات فراوانی وجود دارد. مهمترینِ آنها، تضاد بین طبقهٔ میلیاردرهای سرمایهداری مالی-انحصاری و طبقهٔ متوسط پایین است. طبقهٔ متوسط پایین، با اینکه دولت اداری و مارکسیسم فرهنگی را دشمنان اصلی ایدئولوژیک خود میبیند ــ و در نتیجه، طبقهٔ حرفهای-مدیریتی و طبقهٔ کارگر را هدف قرار میدهد ــ از نظر عینی، در بسیاری از جهات در تضاد با خود طبقهٔ سرمایهدار قرار دارد؛ چرا که سرمایهداران بهطور عمده به انباشت سرمایه فکر میکنند و منافعشان جهانی است. آنها بهراحتی حاضرند طبقهٔ متوسط پایین را فقیرتر کنند تا تمرکز قدرت و ثروت خود را حفظ کنند.
بهعنوان نمونه، «لایحهٔ بزرگ و زیبای» ترامپ، که بودجهٔ درمانی مدیکید (خدمات درمانی برای کمدرآمدها) را بهشدت کاهش میدهد و خدمات اجتماعی را در کل محدود میسازد، در نهایت اثری ویرانگر بر طبقهٔ متوسط پایین خواهد داشت ــ گرچه تلاشهایی صورت میگیرد تا این طبقه تا حدی از بدترین پیامدها مصون بماند. به این ترتیب، این کاهشها بیشتر به طبقهٔ کارگر آسیب خواهد زد تا طبقهٔ متوسط پایین، و این طبقهٔ متوسط پایین تا حدودی از کاهش مالیاتها سود خواهد برد ــ گرچه سود اصلی به جیب ثروتمندان و فوقثروتمندان خواهد رفت.
در تمام جنبشهای فاشیستی گذشته نیز، طبقهٔ متوسط پایین، پس از روی کار آمدن دولت فاشیستی، بهطور ساختاری خیانت دیده است؛ چرا که دولت فاشیستی در نهایت به الیگارشی وفادار میماند. با این حال، ابزارهای رسیدن به قدرت ممکن است با ابزارهای حفظ قدرت متفاوت باشد، و تلاش خواهد شد این تناقض طبقاتی از طریق گروه بندی و نظمبخشی شدید به جامعه برطرف شود.
طبقهٔ متوسط پایین عمدتاً سفیدپوست است و از زمان ظهور پدیدهٔ ترامپ، رسانههای شرکتی در ایالات متحده اغلب آن را با عنوان «طبقهٔ کارگر سفیدپوست» معرفی میکنند؛ که این تحریف آگاهانهای از پایگاه اجتماعی جنبش نئوفاشیستی است ــ هرچند عناصری از آنچه میتوان «طبقهٔ کارگر سفیدپوستِ ممتاز» نامید، از این جنبش حمایت میکنند. طبقهٔ کارگر در ایالات متحده چندنژادی و چندقومیتی است. کارگران سفیدپوست نقش پیشرو خواهند داشت، مشروط بر اینکه با سرکوب نژادی مخالفت کنند و نه بهعنوان «کارگر سفیدپوست»، بلکه بهعنوان بخشی از یک طبقهٔ کارگر چندقومیتی و متحد سازماندهی شوند. بزرگترین دشمن برتریطلبی نژادیِ ترامپیستی، شکلگیری یک آگاهی چندقومیتی مبتنی بر همبستگی و برابری واقعی است.
در مورد روابط میان سرمایهٔ صنعتی، سرمایهٔ نظامی-صنعتی، و سرمایهٔ فناورانه، تناقضات اصلی را میتوان در اثرات تعرفههای ترامپ و همچنین موضوع جذب نیروی کار فناوریمحور از خارج دید. تناقض اول، یعنی وضع تعرفهها، فوراً برای سرمایهٔ چندملیتی مشکلآفرین شد، چرا که تمام تولید امروز بر زنجیرههای تأمین جهانی استوار است، و در این شرایط، تعرفههای سنگین امری غیرمنطقی است؛ حتی ایلان ماسک نیز با این مشکل مواجه شد. تناقض دوم، در اختلاف میان بدنهٔ مردمی مگا ــ که با چهرههایی چون استیو بنن نمایندگی میشود ــ آشکار بود، چرا که آنان ورود نیروی کار خارجی را مغایر با شعار «اول آمریکا» میدانستند، شعاری که بهمعنای «اول آمریکاییها» بود.
ژائو دینگچی: سیاستهای خارجی ترامپ، از جمله آغاز یک جنگ سرد جدید علیه چین و ترویج راهبرد «اول آمریکا»، نشانگر گرایشهای ملیگرایانهٔ افراطی و امپریالیستی هستند. بهنظر شما، این سیاستها چه تأثیرات بلندمدتی بر نظم جهانی و روابط بینالملل خواهند داشت؟
جان بلامی فاستر: سیاست خارجی و نظامی ترامپ با دقت تمام بر چین بهعنوان دشمن اصلی متمرکز است. برخلاف برخی برداشتها، این سیاستها انزواطلبانه نیستند؛ گرچه لیبرالیسم بینالمللی را رد میکنند، اما فوقملیگرایانه هستند، همانگونه که در دیگر جنبشهای فاشیستی نیز دیدهایم.
دکترین ترامپ، همانطور که توسط مایکل آنتون تشریح شده، بر چهار ستون استوار است:
۱. پوپولیسم ملی
۲. بهرسمیت شناختن ملیگرایی همهٔ دولت-ملتها
۳. مخالفت با لیبرالیسم بینالمللی
۴. تعریف قومی از ملیگرایی، از جمله مخالفت با امپراتوریهای چندقومیتی ــ چه در سطح جهانی و چه در درون ایالات متحده.
این بهمعنای تعریفی نژادی از جهان و امپریالیسم آمریکایی است، با ایالات متحدهای که بهمثابه یک قدرت سفیدپوست تجسم یافته است. شعار «اول آمریکا» در دههٔ ۱۹۳۰ نیز نام جنبش فاشیستیای در ایالات متحده بود که با آلمان نازی همپیمان بود. آن جنبش نه ضدنظامیگری بود، نه ضد امپریالیسم؛ بلکه نظامیگری و امپریالیسم را در قالب یک بینش فوقملیگرایانه و نژادپرستانه از ژئوپولیتیک بازتعریف میکرد.
ژائو دینگچی: برخی جنبش مگا و ترامپیسم را «پوپولیسم راستگرا» مینامند. برداشت شما از مفهوم «پوپولیسم» چیست؟ بهنظر شما تفاوتهای اصلی میان پوپولیسم راستگرا و فاشیسم کدامند؟
جان بلامی فاستر: درست است که اصطلاح «پوپولیسم راستگرا» اغلب بهعنوان یک نام مستعار برای نئوفاشیسم بهکار میرود. خود جنبش مگا اغلب خودش را «پوپولیست ملی» مینامد ــ همانگونه که جنبش نازی آلمان در دههٔ ۱۹۳۰ خود را «سوسیالیست ملی» مینامید، و هدفش همان نوع پروپاگاندا بود.
اگر منظور از پوپولیسم، جنبشی متکی بر طبقهٔ متوسط پایین باشد، آنگاه «پوپولیسم ملی» معنای خاصی پیدا میکند. اما پوپولیسم در تاریخ ایالات متحده پیوند گستردهتری میان کارگران و کشاورزان بود و هیچ ربطی به پوپولیسم ملی نئوفاشیستی ندارد.
افزون بر این، این تصور که ما با دو نوع پوپولیسم مواجهیم ــ یکی چپگرا با گرایشهای سوسیالیستی و دیگری راستگرا با گرایشهای فاشیستی ــ صرفاً موجب تحریف دینامیکهای طبقاتی و ایدئولوژیکیِ واقعی در کار است. حتی در میان برخی نیروهای چپ هم اصطلاح «پوپولیسم راستگرا» بهکار میرود تا از مواجههٔ مستقیم با موضوع احیای جنبشهای فاشیستی و پایگاه طبقاتیشان اجتناب شود.
ژائو دینگچی: از نظر شما، جنبش جهانی سوسیالیستی چگونه باید به چالشهای ناشی از نئوفاشیسم پاسخ دهد؟
جان بلامی فاستر: باید مبارزه کند. دو راه وجود دارد: نخست، جبههٔ مردمی میان سوسیالیستها و لیبرالها. اما در حال حاضر، چنین چیزی در ایالات متحده ممکن بهنظر نمیرسد، چرا که لیبرالیسم به نئولیبرالیسم تبدیل شده و اکنون ما با ائتلافی نانوشته بین نئوفاشیسم و نئولیبرالیسم مواجهیم، جایی که نئوفاشیستها کمکم سکان را بهدست گرفتهاند و نئولیبرالها تا حد زیادی تسلیم شدهاند.
امکان دوم، الگوییست از مقاومت در جنگ جهانی دوم، که توسط کمونیستها و سوسیالیستهایی رهبری میشد که ــ همچون برتولت برشت ــ معتقد بودند بدون مخالفت با سرمایهداری نمیتوان به طور مؤثر با فاشیسم مخالفت کرد. سوسیالیستها باید نوک پیکان هر مقاومت جمعی در دفاع از بشریت باشند.
***
منبع: مانتلی رویو
جان بلامی فاستر استاد جامعهشناسی در دانشگاه اورگن و سردبیر نشریهٔ Monthly Review، یکی از قدیمیترین و معتبرترین نشریات سوسیالیستی مستقل در ایالات متحده، است. پژوهشهای او عمدتاً بر تحلیل انتقادی تناقضهای ساختاری سرمایهداری در حوزههای اقتصاد سیاسی، بومشناسی و نظریهٔ اجتماعی تمرکز دارد. آثار فاستر نقش مهمی در بازخوانی اندیشهٔ مارکس در زمینهٔ بومشناسی و نقد سرمایهداری انحصاری ایفا کردهاند.
از مهمترین آثار او میتوان به سرقت طبیعت: سرمایهداری و شکاف بومشناختی (با همکاری برت کلارک)، بازگشت به طبیعت: سوسیالیسم و بومشناسی، مارکس و زمین (با پل بورکت)، شکاف بومشناختی: جنگ سرمایهداری علیه زمین، نظریهٔ سرمایهداری انحصاری و انقلاب بومشناختی اشاره کرد. آثار وی به بیش از ۲۵ زبان ترجمه شدهاند و تأثیر قابلتوجهی در شکلگیری نقدهای معاصر از سرمایهداری جهانی و بحرانهای زیستمحیطی داشتهاند.






