دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴

در برابرِ هفتاد و پنج‌ساله‌گی!- محمّدرضا مهجوریان

در روبه‌رویِ من ایستاده است

هفتاد و پنج ساله‌گی با چهره‌ای دژَم

با آن نگاهِ دشنه‌وارش خیره بر من

بر دست‌های خالی و بساطِ حقیرم

بر کِشت‌گاهِ نیمه‌کاشته‌ام.

.

«بی‌هوده نیست که همواره چنین آسان و سُست

بر باد می‌روی،

با این‌همه خالی که در دستِ توست!».

.

این را هفتاد و پنج‌ساله‌گی دارد به من می‌گوید.

من هاج و واج در برابرِ او ایستاده‌ام

وَز آن‌همه نخوابی وُ شبْ‌زنده‌داشتن

دارم از پا می‌افتم.

.

او با صدایی حسرت‌بار با من می‌گوید:

«در روبه‌رویِ تو ایستادن آسان نیست

بی ‌ریش‌خندی بر چهره!».

.

چیزی شبیهِ پچ‌پچه‌ای نیش‌دار در درونِ پیچ و خَم‌ام می‌پیچد

و پا به پای این ماری که در من از زخمی، بر خود هر دَم می‌پیچد

هر چیزی، مثل گِردْبادی، بر خود، دور وُ بَرَم می‌پیچد.

می‌بینم در درونِ زمزمه‌ی بادْ نیش‌خندی نهفته‌ست

و در درونِ هر چه که در دور و بَرَم هست.

.

پرخاش می‌کند با من هفتاد و پنج‌ساله‌گی:

«آخر چه گونه می‌شود که از تو، اِی هم‌حصار! ، شاکِر باشم

من که اکنون هفتاد و پنج سال است با تو در این حصار آشنایی دارم.

از تو که مثلِ یک یابو:

چاموش بودی در جایی که می باید به گَردن نهادن گَردن می‌نهادی

خاموش بودی در جایی که می‌باید شیهه سر می‌دادی».

.

من اعتراض می‌کنم و می‌گویم:

«هفتاد و پنج‌واره‌گی!

آن باده‌ها که خورده‌ام

از دستِ این وُ آن

دریا شده، درونِ من می‌توفند.

.

آن جرعه‌ها که نوشیده‌ام

از خونِ بامدادان،

هم‌چون هزار خورشید

در شام‌گاهِ شَنگَرف‌ام می‌سوزند».

.

او هم‌چنان ولی ناچ‌ناچ‌کُنان می‌گوید.

«بنگر چه داستان‌های شگفتی که از زبانِِ زمانه زبانه می‌کشند:

“پیری” به پرچمی سفید بَدَل می شود در برابرِ خواری

چَهچَهِ یک پرنده بَدَل می‌شود به ضَجّه و زاری

کاشانه‌ی “پلنگی” و عیّاری بَدَل می‌شود به آشیانه‌ی “روباهی” و مکّاری،

و یک کلاغ، یک‌شبه، انجیرِ یک درختِ کهنْ‌سال را نیمهْ‌خور می‌کند.

     آری چه داستان‌های شگفتی، آری!».

.

من گیج و مَنگ و در بُهتم.

یک‌دستِ من به گَردنِ دَه‌ساله‌گیم

یک‌دستِ من به‌شانه‌ی سی‌ساله‌گیم

چل‌ساله‌گیم را می‌بینم که می‌آید و می‌ایستد پُشتم

با دستِ چشم‌هایش

دارد هوایِ من که نیفتم.

.

هفتاد و پنج‌ساله‌گی امّا یک‌بند می‌خروشد:

«آخر چه‌گونه این شبِ بی‌هوده، می‌شود سَحَری داشته باشد؟!

این گونه ای که از بدنِ آفتاب این‌همه خون رفته‌ست

این گونه ای که از نَفَس افتاده آفتابْ پایِ سراشیبِ کوه

این گونه ای که آفتابی نمی‌تابد!».

.

تا زیرِ بارِ سرزنشِ هفتاد و پنج‌ساله‌گی تاب بیارم، اکنون

اندوهِ من هم آمده کنارِ من ایستاده‌ست

بشّاش وُ چارشانه

با آن نگاهِ دل‌کشِِ محزون.

.

هفتاد و پنج‌ساله‌گی بر می‌آشوبد:

«بنگر! هزار پرده فرا رفت، هزار پرده فرود آمد.

امّا تو هم‌چنان خیالِ خوش‌اَت را چو آبْ‌نباتی گرفته‌ای وُ می‌مَکی وُ تخمه می‌شکنی،

تو بی‌خیالْ تماشاگر!».

.

این بار این منم که بر هفتاد و پنج‌ساله‌گی می‌آشوبم:

«اِی فرصتِ کوتاه!

«بنگر هنوز لاشه نشد تن

بنگر هنوز لاشه نشد روح

بنگر هنوز لاشه نشد دل.

وین لاشه‌خوار دارد بی‌هوده پَرسه می‌زند دور و بَرِ من!».

.

او امّا هم‌چنان بر طبلِ خود می‌کوبد:

« آن آتشی که روزگاری گفتی «سرد است زندگی بی‌آن»، دارد در تو می‌اَفسُرَد.

زنهار! بیمِ آن دارم که آن آتشْ دیگر در تو گرفتن  نتواند

و آن زبانِ تو که با «زبانِ دلْ‌افسرده‌گان» شباهت می‌بُرد

اکنون دیگر «زبانِ پِیِ نامْ خیزان» را می‌مانَد.([۱])

و، آن‌چه درخور است هنوز آن‌جا، دور از تو، در دیارِ تو دارد می‌پَژمُرَد».

.

هفتاد و پنج‌ساله‌گی -که هم‌چون بادی در رسیده بود- هم‌چون برقی می‌رود.

من مانده‌ام، و ایستاده‌ام به تماشایش

در آتش.

.

اِی‌کاش فرصت می‌شد تا به او می‌گفتم:

«من کِشتْ‌گاهِ کوچکِ خود را، با یقین و ترانه، دانه پاشیدم

باران شدم بر او باریدم

وَرزا([۲]) شدم،اْزال”([۳])  کشیدم بر دوش

گه‌گاه چون مَتَرسَکی در او ایستادم

پَرچین شدم به دور او پیچیدم،

هر چند که این خالی، این خالی، این خالیِ بزرگ در او ره یافت.

.

و تازه این اندک را هم من مدیونِ این گُل هستم

این گُل که در کنار کِشت‌گاه‌ام روییده است و، آتش را

مهمانِ داستانِ من در این یلدا ساخت».

.

هفتاد و پنج‌ساله‌گی امّا هم‌چون برقی گذشت.

من مانده‌ام، و ایستاده‌ام میانِ کِشت‌گاهِ نیمه‌کاشته‌ام

و در کنارم این گُل را می‌بینم با رقصِ زیبایش،

این گُل که در کنار کِشت‌گاه‌ام روییده است و، به یُمنِ او، آتش

مهمانِ داستانِ من در این یلدا گشت.

.

من مانده‌ام، و ایستاده‌ام میانِ کِشت‌گاهِ نیمه‌کاشته‌ام

از دور، از دیارِ دور، صدای بر شکفتنِ گُل‌هاست،

آن «آتشی که بی آن، سرد است زندگی» آن‌جا بر پاست،

آن‌جاست، آن زبانِ گم‌شده، آن‌جاست.

ــــــــــ

محمّدرضا مهجوریان، شهریور ۱۴۰۴

زیرنویس‌ها:

[۱] «این، زبانِ دلْ افسردگان است،

نه زبانِ پیِ نامْ خیزان،

گویْ در دل نگیرد کَسَ‌اش هیچ».

[نیما یوشیج، شعرِ “افسانه”].

[۲] “وَرزا”: گاوِ نَر.

[۳]  “ازال” ǝzál: خیش، گاوْ آهن.

برچسب ها

فیلمِ مَستَنَدِ آلمانیِ "ریفِن‌اشتال" به کارگردانیِ "آندرِس فایِل"، مُستَنَدی است در باره ی "لِنی ریفِن‌اشتال" سینماگرِ آلمانی در دورانِ 12ساله‌ی فاشیسمِ آلمان. این فیلم در سالِ 2024م (2023خ) ساخته شده است و در همان سال، در «جشنواره‌ی فیلمِ ونیز» نمایش داده شد
امروز، چهارشنبه، 28/آبان/1404، برابر است با 128مین زادروزِ "نیما یوشیج" که در 21/آبان/1276متولّد شده بود
اشتهای هیولای جنگ‌طلبیِ توسعه‌طلبانه‌ی آلمان فدرال، سیری‌ناپذیرتر از آن است که تصوّر می‌شود. این هیولا، پس از شکستی که در پایانِ جنگِ جهانیِ دوّم خورد، هرگز از پا در نیامد (به عبارتِ دیگر: هرگز از پا در نیاورده شد)

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

یک پاسخ

  1. هفتاد و پنج سالگیت مبارک عزیز، شعر زیبا و گویات چه قشنگ و تاثیر گذارست!چه راز و نیاز دلنشین و صادقی با هفتاد و پنج سالگی کردی، آرزومند سلامتی و آرامشت هستم🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی