
باد، بوی خون را از میان آوارها عبور میداد و چون آهِ مادر که فرزند را در آغوش میفِشارد، از میان خانههای ویران میگذشت و شعر مرگِ زندهگی را میسُرود. در کوچهای که دیگر نام برایاش بیمعنا است – فقط شمارهای بر روی دیوار سوختهاش مانده بود – دختری کوچک نشسته است. نه آنقدر کوچک که گرسنهگی از فهماش خارج باشد، و نه آنقدر بزرگ که مرگ را درک کند.
ناماش لیان است، ۱۲-۱۳ ساله، با موهایی که روزی مادر برایاش میبافت و حال چون سایههای خانهشان، درهمریخته است و پُر از خار و خاک و خاشاک.
پدر را روزی بُردند که بهخاطر پنج قرص نان، سه ساعت زیر آفتاب ایستاده بود. پدر؛ مرد آرام، با دستهای زُمخت و چشمهایی که بیصدا دعا میکردند. بمب از آسمان آمد و صف نان را به سکوت رساند. آن روز آخرین باریست که لیان «بابا جون» را از دور میبیند.
مادر را شبِ پیش، هنگام پناه بردن به زیرزمین، زیر آوار جا گذاشت. یک هواپیمای بینام آمد، بیدلیل، بیمقدمه، و سقف خانه را به آسمان پرتاب کرد. لیان با دستهای کوچکاش خاکها را کنار زد اما مادر دیگر نفس نمیکشید. مادر فقط لبخند داشت چون تمام روزهای سال.
– قصهها همیشه نجات میدَن، لیانِ من.
***
حال لیان مانده است با برادر ششماههاش، که فقط صدای انفجار را میشناخت. او نه گریه نمیکرد و نه هیچ کار دیگری. دیگر حتا گریه هم خستهاش کرده بود. چشمهایاش، شبیهِ چشم عروسکِ لیان که باتریاش تمام شده است، بیحرکت و مات مانده است رو به ابدیّت.
سقفشان آسمان است و تختشان آوارِ ساختمانها. رواندازشان پارهپاره است، از جُل و پِلاس خانهی همسایه.
لیان نشست.
دلاش میخواست مادر باشد.
دلاش میخواست گرسنه نباشد.
دلاش میخواست خواب ببیند؛ یک خوابِ خوب که در آن، خانه هنوز بود، بابا نان میآورد و مادر میخندید.
هیچچیز اما نیست بهجز تکهنان خاکگرفته و خشکشدهای که در دستهایاش محکم میفِشرد. همان نان که پدر در پیاش رفته بود و هیچگاه نیامد. همان نان که روزی بر روی آتش روشنِ امید طبخ میشد و حال بر روی خاکستر سرد جنگ افتاده است.
لیان تکهنان را بو کرد. نه از برای خوردن، که برای یادآوری.
نان، بوی آغوش مادر را میداد.
بوی روزهای بیپهپاد، بیبمب، بیصدای انفجار، بیگریه.
لیان سالها بعد به آن برادر کوچک که بزرگ شده است و تنومند، خواهد گفت: «اگر نان نبود، اگر خانهای نبود، اگر آغوشِ مادر نبود… پس چرا زنده ماندیم؟»
و سکوت، به جای خدا پاسخ داد.
***
شب افتاد. ستارهها از پشت دود هم زندهاند. صدای هواپیماهای بیصدا میآمد، بیآنکه سایهای از دشمن را کسی دیده باشد.
لیان، به برادر کوچکاش نگاه کرد و گفت: «قصهی امشب رو گوش کن داداش».
و شروع کرد:
«روزی روزگاری، یه گنجشک کوچولو بود، که آشیونهاش رو از دست داده بود اما هنوز آواز میخوند، چون میدونست، اگه نخونه، آسمون یادش میره که باید آبی باشه…».
کلمات در گلویاش لرزید و جمله سکته کرد. زباناش خشک بود. صدایاش دیگر نه چون گذشته، مادرانه که ضعیف بود. برادر، برای لحظهای، نفساش عمیق شد. شاید خواب میدید. شاید بوی قصه را حس کرده بود.
لیان تکهنان را چون گنجینهای مقدس برداشت، دو نیماش کرد؛ نیمهی اول برای امشب و آن دیگری برای فردا – اگر فردا بیآید. و به دیوار روبهرو خیره ماند که رویاش نوشته بودند: «زندهگی هنوز ناتمام است».
ناگهان، اشک بر گونهاش چکید؛ نه برای غم و نه از برای ترس. بلکه برای اینکه در دل همهی ویرانشدهگیها، هنوز باید قصه گفت، هنوز باید سهم نانِ فردا را نگاه داشت، هنوز باید…
***
صبح شد.
در دوردست، صدای انفجار آمد.
لیان برخاست. نان را در دست گرفت و برادر را در آغوش. آرام، با گامهایی لرزان، بهسوی ناکجا رفت که شاید هنوز یک کودک، قصهای داشته باشد.
«قصه»، حتا در زمانهای که هیچکس نمانده است تا بشنود.