سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴

سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴

من و حسین و پهلوان پشمی – علی اصغر راشدان

” این کنیاک میکده ی ناب رو سه تائی بریم بالا که شهیدشم. ” 

” به سلامتی سه تامون که رفاقتمون یکه، بندازیم بالا. ” 

 ” خیلی خب، ریختیم تو خندق بلا، همینجور که گاماس گاماس خوراک ماهیچه ی معروف آق رضا سهیلا رو نوش جون میکنیم، آق حسین توضیح بده و منو قانع کنه واسه چی و با اجازه ی کی اسم منو تو لیست متقاضیای خونه های ته دورقوزآباد نوشته، مستی و راستی، راستاحسینی توضیح بده و قانعم کن دیگه، تا الان چن مرتبه ازت توضیح خواسته م ، شونه خالی کردی و دم به تله ندادی. ”  

” بالاغیرتا کوتا بیا دیگه، بعد از یه هفته قلم صدتا یه غاز اداری زدن، شب جمعه اومدیم کافه آقا رضا یه کم خستگی در کنیم، باز هنوز گیلاس اول کنیاک میکده از گلوش نرفته پائین، گیر داده، عجب غلطی کردیما! ”  

” حاشیه نرو، این دفعه تا قانعم نکنی، خرخره تو ول نمی کنم. ” 

” پهلوون، این وسط تو قاضی باش و این لاکردار رو قانعش کن که دست از سرم ورداره. ”  

 ” تا ندونم قضیه چیه، چیجوری میتونم بین شوما قاضی باشم، اول توضیح بده قضیه چیه، تا بعد باهم حلاجی و گیر و گرفتاریاشو حل و فصل کنیم. ” 

 ” مدیر کل امور واگذاری به من گفت اسم ده نفر ازکسائی که می شناسی و میدونی خونه ندارن، تو این لیست بنویس و معرفی کن تا از خونه های ارزون قیمت پائین نازی آباد بگیرن. منم به خاطر چن سال رفیق و همکار اداری بودن و هر شب جمعه تو همین کافه آقا رضا سهیلا نوشخواری کردن و ارادت خاصی که بهش دارم، اسمشو تو راس لیست نوشتم. دو ساله خونه رو گرفته و دم به ساعتم خرخره ی من ننه مرده رو میگیره و باز و خواستم میکنه که واسه چی اسممو تو لیست نوشتی، بهش بگو کجا یه خونه ی ۸۰ متر مربعی شمالی دو اطاقه ی سرنبش خیابون اصلی رو بدون پیش قسط و با اقساط ماهیانه پنجاه تومن به آدم میدن! پیر هرچی ناشکریه بسوزه، باز اوقاتمو گه مرغی و این شب جمعه روهم کوفتمون کرد، آدم قدر نشناس!…” 

 ” خب راست میگه داشی، واسه ت کار خیر کرده، واسه چی اذیتش می کنی و هی میزنی تو ذوقش؟ حسین خیلی پسر خوبیه، لا اقل به خاطر اون دیزیای خوشمزه ی اصفهانی که ننه ش می پزه و دعوتت میکنه و می لمبونی، مراعاتشو بکن، دست از سرش ور دار و این رفیقمونو اذیت نکن دیگه !  

” تو هم که حرف همونو میزنی، پهلوون پشمی، میباس دست به دامن کی بشم و درد و مرضمو بهش بگم؟ ”  

” مثلا ما چن ساله همکار و هم پیاله ایم، درد و مرضتو بگو تا خودم حل وفصلش کنم، ما که نمردیم! ”  

” من ساکن خیابون تخت طاووسم، چیجوری بیام تو این دورقوزآباد زندگی کنم؟ اصلا یه خونه ی دربست به چی درد یه آدم مجرد یالغوز میخوره ؟ واسه این میگم بیخود اسم منو تو لیست نوشته، باید اسم یه آدم مستحق شو می نوشت. دلخوریم از حسین آقای گل گلاب، واسه اینه که این خونه حق من نیست، حق آدمای خیلی واجب تر و محتاج تر از منه، من اون بالای شهر، بعد از کار اداری، کلاسای پاره وقت دارم، اصلا و ابدا نمیتونم بیام تو اون دورغوز آباد زندگی کنم، خلاص. ” 

 ” داش حسین، اینم تا اندازه ای بی ربط نمیگه، میگه آقا دایی حال زندگی کردن تو این حلبی آباد نشینا رو نداره، سر خیلی پر باد و افاده ای داره و دلش میخواد با از ما بهترون همنشین باشه، میگی چی کارش کنیم؟ چی شکلی اشکالشو حل وفصل کنیم؟ ” 

 ” اگه میدونستم این قدر گند دماغه، به همه جام می خندیدم اسمشو تو لیست بنویسم. ده نفر جلوم لنگ می انداختن که اسمشون رو وارد لیست کنم، من که عقلم به جایی قد نمیده، گفتم که، تو قاضی باش و هرجور صلاح میدونی، این آدم یه دنده رو قانعش که دیگه دست ازسر کچل من یکی ور داره. گیلاسای دوم کنیاکا رو بریم بالا، شاید یه کم گرم بشه و از خر شیطون بیاد پائین، این کج بحث روزگار، آخه درد بی درمون منم یکی دو تا نیست که، خودتم میدونی، اگه دور اطرافمون نباشه، تموم این مجالس عیش وعشرت باد هواست و میباس دایم خماری گز کنیم. لاکردار مجلس آرائیه که لنگه نداره، اصلا و ابدا نمیشه دوریشو تحمل کرد. ”  

 ” اتفاقا من راه حلشو تو جیبم دارم. فقط میباس یه گوشه چشمی نشون و رضایت بده، کار هر سه نفرمون میزون وتمومه. ”  

 ” این راه حلت چیه پهلوون، از شر این کج بحث خلاصم کن. دختر خواهرمو واسه ش کاندید کرده م، هر جور شده رضایتشو جلب کن که کار به جاهای باریک نکشه، خودم دربست نوکرتم. ” 

 ” جفتتون خوب گوشاتو نو واز کنین، ما یه داماد عیالوار داریم، ده نفرن، خیلی وقته در به در دنبال یه همچین خونه یی میگرده، ایشونم که میگه این خونه حق دیگرونه و نمیام اینجا زندگی کنم، در واقع این خونه م حق اونه، تو عوضی اسم این بابارو تو لیست نوشتی، راست میگه،حالاواگذار کنه به مستحق اصلیش.”  

 ” خیلیم خوب، خیلیم عالی، با چی شرایطی میخواد ساکن این خونه بشه؟ داش پهلوون پشمی ؟ ” 

” هرچی حسین آقای گل بگه، قبول داری؟ ” 

 ” حسین آدمیه که تو تموم سالای اداریمون باهم یکی بودیم، حرفش، حرف خودمه. ”  

 ” خیلیم خوب، خیلیم عالی، حسین آقا، حالاتو قاضی، هرچی بگی، جفتمون قبول داریم و تمکین می کنیم. ”  

 ” کافه داره تعطیل میشه، وقتمون کمه، خلاصه کنم، داماد ده نفره شوما پونزده هزازتومن باج سبیل به این آقای از همه طلبکار بده و ساکن ومالک خونه بشه و قال قضیه رو بکنین. ”  

” دست نگهدار بینم، ماهی پنجاه تومن اقساطش چی میشه؟ ” 

 ” شوما پونزده هزار تو من رو میگیری، میری محضر، یه وکالت تام بلاعزل میدی به شوهر خواهر پهلوون و میری دنبال کارت، کاری به ماهی پنجاه تومن اقساطشم نداری. دست از سر کچل منم واسه همیشه ورمیداری دیگه، اگه راضی هستی، قرار رفتن به محضر ثبت اسناد رو با پهلوون و دامادشون بگذارین و برین محضر. ”  

 ” صبرکن بینم، پونزده هزارتومن، پدر فیروز، همکار و رفیقم قاطی کرده، گذاشتنش تو آسایشگاه روزبه، دستش تنگه و هزینه پرداخت آسایشگاهو نداره، میباس پنجهزار تومنشو بدم اونجا. پنجهزارتومنشم بابت پیس قسط آپارتمانای درحال ساخت کوی گیشا بدم که مهندس صباغیان اسممو تو لیستش نوشته، کدوم خنگ خدا کوی گیشا رو ول میکنه و میاد تو دورقوز آباد زندگی کنه؟ پنجهزار تومن باقیمونده شم، یه مدت دراز، سه تائی میائیم تو همین کافه ی آقا رضا سهیلا و عیش عالم آدم رو می کنیم، این خونه م حق همون داماد ده نفره ی شوماست، از گلوی من اصلا و ابدا پائین نمیره، شیشدونگ درخذمتم، کی بریم محضر، پهلوون پشمی؟ ”  

 ” تا پیشیمون نشدی، همین شنبه ی پس فردا، بعد از ساعت اداری، میریم محضر اسناد رسمی نازی آباد. حرف دیگه ئیم هست؟ ”  

 ” فقط یادتون نره که پونزده هزارتومن، یا چک تضمینی رو با خودتون بیارین محضر، تا نگیرم، وکالت تام رو امضا نمی کنم. ”  

 ” باشه، قرارمون شنبه پس فردا تو محضر، بریم که داره دیر میشه، کافه خلوت شده. یادت باشه، تو دفترخانه مثل دفعه پیش خیط کاری نکنی باز. “

 ” چطور مگه، چیجوری خیط کاری کردم، یادم نیس .”

 ” باهم رفته بودیم سندای صادر شده به اسم اداره رو بگیریم. دفترو امضا که کردی، دفتر داره آهسته بهم گفت: این رفیقت بیسواده! بهش گفتم ایشون صاحب امضای طلاییه ، یه کم نوک خودکارو کج میکرد، الان مثل هم قطارای دیگه ش، تو لس انجلس هتل داشت، ایشون نویسنده ست، چنتا کتاب چاپ کرده، خجالت بکش مرد حسابی. پوزخند زد و گفت: انگار مارو گرفتیا! چیجور نویسنده ئیه که نمیتونه یه امضا بکنه، دفتر مو پاک خراب کرد!…” 

 ” بریم تا تو راه واسه ت تعریف کنم. واسه خلاص شدن از شر این خط خرچنگ قورباغه، رفتم دوره دیده م و تصدیق ماشین نویسی گرفتم، سالای ازگاره با ماشین تحریر و بعدم با کامپیوتر کار می کنم . ” 

” کار خوبی و خیالتو را حت کردی . ” 

 ” نه بابا، حالام یه گیر و گرفتاریای دیگه دارم، انگار این شلخته و خیط نویسی و قواعد تایپ وکامپیوترم نمیخواد تا اخر عمر خفت منو ول کنه، لاکردار. ” 

” حالا و با تایپ و کامپیوتر چی اشکالی داری و واسه چی باهاش سرشاخی! “

 ” چن وقت پیش نوشته مو فرستادم واسه چاپ، سر دبیر نوشت : تموم تایپ و نوشته ات، خرچنگ قورباغه ایه، به هم چسبیده، باید تمومشو دو باره نویسی کنی ، این کارو بکنی، اون کارو نکنی و بین حروفا فاصله بگذار ی. ”  

 ” کار خوبی کرده، تو از اولشم تو نوشتن ولنگار بودی،بایدیکی درستت میکرد. ” 

 ” نمیدونی چی شده، حالا که تموم دستور العملا رو انجام داده م و دو باره نوشته رو فرستاده م، سر دبیر نوشته :  

 حالا از اون طرف خط افتادی، حروفت گشاد گشاد راه میرن، هیچ ارتباطی باهم ندارن، یکی میره جابلغا، اون یکی میره جابلسا!…انگاراین قضیه ی اجق – وجق نویسی همزاد منه و نمیخواد تا ته خط ولم کنه، لاکردار!…” 

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *