
میخوابم:
گذر میکنم از دریا
میگذرم از اندوه
از هفت آسمان
از کوه
و از هرچه رنگ، رو برمیتابم
از غبارهایِ عادت میگریزم
شیطانِ شتاب را در قطارهای برقیی دیوانه میبینم
از شکیبِ شهرها میگذرم
از شش جهت با چشمِ باز میآیم
میرسم!
غبار از رُخ بر میگیرم
تن از تیرگی میشویم
آراسته میشوم
میبینی؟!
باز نزدیکِ خانهی توام!
بیشکیب
با دستهای آلالهی دلرنگ.
بیدار می شوم:
در هوهوی آوارگی
و طنین آوازِ ناشکیبای دلتنگی.
به قابهای قدیمی سلام میکنم
در اتاقِ مهآلود میچرخم
بانویِ زیبا میآید!
با سبدی خالی از لالههای داغدار
واژههای زیبا از دفترم میچیند.
در چشماندازش مینشینم،
و تندیسِ تو را میتراشم.
خرداد ۱۳۹۳ – لندن