
خلاصه کردن تاریخ اندیشهی مارکسیستی در ایالات متحده در یک کتاب، کاری دشوار و پرمخاطره است. برای آنهایی که با مارکسیسم آشنا هستند، نتیجه معمولاً ناقص خواهد بود؛ و برای کسانی که فقط کمی کنجکاوند، احتمالاً پیچیده و گیجکننده. پیدا کردن راهی که هم دقیق و هم قابلفهم باشد، نه آنقدر خلاصه که بیمایه شود، نه آنقدر سنگین که فقط به کار اهل فن بیاید، کار سختی است. اما “اندرو هارتمن”، در کتاب “کارل مارکس در آمریکا”، تا حد زیادی از پس این کار برآمده است. این کتاب اکنون بهترین اثر در این زمینه به شمار میرود — البته در میدانی کوچک. کتابهای قبلی مثل مارکسیسم در ایالات متحده اثر پل بوهل (۱۹۸۷، ویرایششده در ۲۰۱۳) و کلمهی “س” نوشتهی جان نیکولز (۲۰۱۱، ویرایش ۲۰۱۵) اکنون جای خود را به کتاب هارتمن دادهاند.
هارتمن مورخی اندیشهورز است، پیشانه نیز، در زمینهی جنگهای فرهنگی در آمریکا و درگیریهای آموزشی دوران جنگ سرد پژوهش کرده و همین تجربهها کمک کرده تا او بتواند مسیر مارکسیسم در آمریکا را با نگاهی ژرفتر روایت کند.
او معتقد است که مارکسیسم، چه آشکار و چه پنهان، همواره بخشی از اندیشهی سیاسی آمریکا بوده است. مثل روحی در گشت و گذار. همانطور که خودش مینویسد: “آمریکاییها مدتهاست که برداشتهای گوناگونشان از آزادی را در گفتوگو با مارکس شکل دادهاند.” از نگاه هارتمن، حتی وقتی مارکس غایب است، باز هم حضورش حس میشود: “برداشت ما از آمریکا در قرن بیستم، تا حد زیادی بر پایهی مارکسی است که در زیرزمین جا خوش کرده.”
امروزه که ترس از مارکسیسم دوباره در حال اوجگیری است، مارکسیسم در سطح جامعه بیشتر دیده میشود، هرچند یافتن مارکسیستها سختتر شده. برای نمونه، در ماه مه گذشته، دولت ترامپ در پیشنویس بودجهای خواستار قطع بودجهی “دستور کار بیدار و مارکسیستیِ مضر” شده بود. هارتمن در کتابش نشان میدهد که این واکنشها چیز تازهای نیستند. در سال ۱۸۷۷، اعتصاب بزرگ سراسری راهآهن آمریکا بخشی از فعالیت حزب کارگران آمریکا بود ( نخستین حزب تحتتأثیر مارکس در آمریکا) در آن زمان، آلن پینکرتون، بنیانگذار آژانس کارآگاهی معروف، نوشت که “روحیهی کمونیستی” به آمریکا آمده و باید ریشهکن شود، وگرنه فاجعهای بزرگتر در راه است.
مارکسیسم در چرخههای شکوفایی و افول، نیز، موضوعی دیگر است:
هارتمن توضیح میدهد که مارکسیسم در آمریکا در چرخههایی از اوج و افول حرکت کرده، درست مانند الگوی “اصلاح و واکنش” که ریچارد هافستاتر در کتاب عصر اصلاح (۱۹۵۵) معرفی کرده بود. او چهار موج “مارکسبنیاد” را در آمریکا شناسایی میکند:
عصر طلایی: (Gilded Age) با نابرابری شدید، شکلگیری گستردهی اتحادیههای کارگری، و مهاجرتهای بزرگ از اروپا، از جمله سوسیالیستهای یهودی، آنارشیستهای ایتالیایی و کارگران آلمانی. ورود آمریکا به جنگ جهانی اول آغاز سرکوب شد: ترس از شوروی، نابودی اتحادیهها و اخراج فعالان چپ.
رکود بزرگ: با بحران اقتصادی دههی ۳۰، مارکسیسم دوباره رونق گرفت. سیاستهای نیودیل (New Deal) فرصت تازهای برای مارکسیستها فراهم کرد، اما پس از جنگ جهانی دوم، موج دوم ضدکمونیستی (مککارتیسم) پاسخ این حرکت بود.
دههی ۱۹۶۰: جنبش چپ نو (New Left) مارکسیسم را زنده کرد. اما عصر ریگان آن را خاموش کرد. حتی فردریش هایک، نظریهپرداز سرمایهداری، در سال ۱۹۹۱ مدال آزادی دریافت کرد. حملات ۱۱ سپتامبر و جنگ با تروریسم، فعالیتهای چپ را دوباره سرکوب کردند.
پس از بحران مالی ۲۰۰۸: جنبش “اشغال والاستریت” شروع چهارمین موج مارکسبنیاد را رقم زد. در عین حال، ترس از مارکسیسم دوباره در بالاترین سطوح دولت پدید آمد و مارکسیسم به عنوان “دشمن مبهم” معرفی شد.
هارتمن برای هر موج، چهرهای از مارکس را در نظر گرفته است: “بلشویکی”، “پیامبر گونه”، “پیامبر کذّاب”، “رهاییبخش انسانگرا”، و … تا نشان دهد که مارکسیسم، بسته به فضای سیاسی و فرهنگی زمان، شکلهای گوناگون میگیرد.
نقطهی قوت کتاب، تاریخنگاری روشن آن است. اما تمرکز شدید بر اندیشهها و کتابها باعث شده که برخی جنبههای مهم نادیده گرفته شوند. مثلاً، به مارکسیسمِ سیاهپوستان آمریکا (مثل پلنگهای سیاه)، تأثیر مائوئیسم، یا واکنش مارکسیستهای آمریکایی به وقایع جهانی مثل شکاف چین و شوروی، توجه کافی نشده. در عوض، منتقدانی چون “هارولد کروز” و “شولامیت فایرستون” مورد بحث قرار گرفتهاند.
هارتمن میخواهد روایت را ساده نگه دارد و تمرکز بر آمریکا را حفظ کند. اما همین باعث حذف نامهایی شده که نمیتوان بهراحتی نادیدهشان گرفت. مثلاً از فیلسوف مارکسیست فرانسوی، “لویی آلتوسر”، حتی یکبار هم نامی برده نمیشود، در حالی که او در دههی ۶۰ تأثیر عمیقی بر “چپ نو” در آمریکا داشت. از “تئودور آدورنو” هم صحبتی نیست. در عوض، دربارهی “وارد چرچیل”، استاد دانشگاهی که بیشتر به دلیل جنجالهای مربوط به هویت بومیاش معروف است، بحث مفصل شده — کاری که به نظر عجیب میرسد.
در آمریکا هیچگاه یک حزب کمونیستی فراگیر مانند کشورهای دیگر وجود نداشته. حتی در اوج خود در سال ۱۹۴۷، حزب کمونیست آمریکا تنها حدود ۷۵هزار عضو داشت. جنبشهای کارگری، که مارکسیسم در آنها نقش داشت، هم پس از دههی چهل کمکم از مارکسیسم فاصله گرفتند. بهویژه بعد از پاکسازی مارکسیستها توسط “والتِر روتر” و تصویب قانون ضداتحادی “تفت-هارتلی” در سال ۱۹۴۷.
از آن زمان، مارکسیسم بیشتر به قلمرو اندیشه و دانشگاه محدود شده. اینگونه است که هارتمن بیشتر روی نشریاتی مثل مطالعات دربارهی چپ (Studies on the Left) تمرکز کرده تا احزاب و جنبشها. البته جای خالیی جنبشهایی مثل دانشجویان برای جامعهای دموکراتیک (SDS) یا افرادی مثل “پل سویزی”، “پل باران”، “ارنست ماندل” و “هال دریپر” به چشم میآید. در مقابل، دربارهی “بووتس رایلی” (فیلمساز و رپر) در فصل آخر صحبت شده که شاید برای برخیها خیلی عجیب باشد.
هارتمن در روایت تاریخ مارکسیسم پیش از جنگ جهانی دوم درخشان عمل میکند. ما با شخصیتهایی مثل “جان رید”، “بیل هیوود”، “یوجین دبس”، و سوسیالیستهای “فاضلابی” ویسکانسین آشنا میشویم. داستان این دوره شورانگیز است: چگونه مهاجران سوسیالیست در اوکلاهما بین سالهای ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۴ توانستند ۱۷۵ کرسی محلی را بهدست آورند و مارکسیسم را با فرهنگ بومی آمریکا پیوند بزنند.
در دههی ۳۰، حزب کمونیست آمریکا به رهبری “اِرل براودر”، در مبارزه با فاشیسم، در کنار نیودیل قرار گرفت. هارتمن میگوید مارکسیسم وقتی قوی است که بتواند با فرهنگ سیاسی آمریکا پیوند بخورد؛ “مارکسیسمی آمریکایی”.
در پایان کتاب، هارتمن به نوعی داستان زندگی خودش را هم روایت میکند؛ یک مارکسیست نسل ایکسی که با موسیقی گروه “ریج اگنست د ماشین” (Rage Against the Machine) جذب چپ شده است!. او از عکس جلد آلبوم دوم این گروه الهام گرفت و کتابهایی مثل تاریخ مردم ایالات متحده اثر “هاوارد زین” را خواند.
ولی سؤال اصلی این است: مارکسِ امروز کیست؟ هارتمن اشارهای به کتاب مارکس در حاشیهها (۲۰۱۰) نوشتهی “کوین اندرسن” دارد، که مارکسی را معرفی میکند، که در سالهای آخر عمرش به مسئلههایی چون محیط زیست، آزادیخواهی، و اشکال گوناگون زندگی فراتر از سرمایهداری میاندیشید.
این مارکس جدید، که با اندیشمندانی چون “کوهی سایتو”، “ونسا ویلز” و “مارتین هگلوند” همراه است، میخواهد مارکسیسم را به یک جنبش دموکراتیک تودهای و قابل لمس برای زندگی روزمره تبدیل کند. هارتمن، ظاهراً، بخشی از همین تلاش است.
و چه خوب که چنین است. چون اگر این مارکس بتواند جای خود را در آمریکا پیدا کند، امیدی تازه برای چپ آمریکایی زاده خواهد شد. “کارل مارکس در آمریکا” گامی مهم در این مسیر است ؛ در راه بازنگریی گذشته، و برای ساختن آیندهای روشنتر.
توضیحِ واضحات:
* مقالهی حاضر با عنوان The Marxists Are Coming: The Hope and Hysteria of American Marxism، به قلم “ماتیاس فولینگ” در مورخهی ده ژوئن دوهزار و بیست و پنج در نشریهی Compact Magazine منتشر شده است.
** کمپاکت مگزین (Compact Magazine) نشریهای سیاسی، فرهنگی و نسبتاً تازهتأسیس است که نخستین بار در مارس ۲۰۲۲ منتشر شد. این مجله در آمریکا منتشر میشود و موسسین آن سورابهه شارما (Saurabh Sharma)، متیو شمیتز (Matthew Schmitz) و ادوارد نیکز (Edwin Aponte) هستند.
کمپاکت در تلاش است تا نوعی پیوند بین چپ اقتصادی و راست فرهنگی برقرار کند. این مجله خود را در برابر نظم نئولیبرال، فردگرایی افراطی، و جهانیسازیی بیمرز قرار میدهد. شعارشان چیزی شبیه به “مردمگرایی علیه نخبگان” است. یعنی همان ایده و اتفاقی که چندی پیش در انتخابات شهرداری نیویورک رخ داد و “زهران ممدانی”، سوسیالیست دموکرات ۳۳ ساله، با اعلام پیروزی در انتخابات مقدماتی دموکراتها در شهر نیویورک، از اولین مانع در مسیر خود برای تبدیل شدن به اولین شهردار از نوع خودش گذر کرد. و… خواب بسیارانی؛ از جمله دونالد ترامپ را آشفته کرد.
این مجله، هم نئولیبرالیسم اقتصادی را نقد میکند، (مانند بسیاری از چپگرایان)، و هم لیبرالیسم فرهنگی را (مانند محافظهکاران). از این نظر، مخاطبانش ترکیبی هستند از چپهایی که دغدغهی عدالت اقتصادی دارند و راستگرایانی که نگران فروپاشیی سنتها هستند.
این مجله منتقد سیاست خارجیی مداخلهگرایانه دولت آمریکا نیز، هست.
چه از نوع جمهوریخواهانه، چه دموکرات. در این زمینه، آنها به نوعی نگاه “ضد امپریالیستیی کلاسیک” نزدیک میشوند.
لحن نوشتهها اغلب روشنفکرانه و انتقادی است.
مقالاتی در آن چاپ میشود که در رسانههای جریان اصلی جایی ندارند.
این مجله محبوب کسانی است که از وضعیت موجود ناراضیاند اما در هیچیک از اردوگاههای سیاسی رایج خود را نمییابند.
به دیگر سخن: “کمپاکت”، مجلهای سیاسی-پژوهشی، برای ناراضیهای فکری دوران ماست. البته در محیطهای فرهنگی و پژوهشیی آمریکایی که هجرانِ مارکسیسم بسیار عمیقتر از اروپاست. از محیطهای مشابه در دیگر مناطق جهان و میهنِ ما ایران، سخنی نگوییم، بهتر است!
*** “سوسیالیستهای فاضلابی” لقبی بود که در اوایل قرن بیستم به سوسیالیستهای اصلاحطلب آمریکایی، بهویژه در شهر میلواکی، ایالت ویسکانسین داده میشد. این لقب در ابتدا حالت تمسخر داشت اما بعدها به عنوان افتخار هم پذیرفته شد. چون این سوسیالیستها به جای شعارهای انقلابی و آرمانگرایانه، تمرکزشان را بر بهبود واقعی و ملموس شرایط زندگیی مردم، مثل: ساخت سیستم فاضلاب بهداشتی و مدرن (که تا آن زمان عقبمانده و غیربهداشتی بود) گذاشته بودند. به همین دلیل منتقدان آنها، که معتقد بودند سوسیالیسم باید انقلابی و آرمانگرا باشد، به طعنه گفتند اینها “سوسیالیستهای فاضلابی” هستند؛ چون سرگرم تمیز کردن لولهها و خیابانها شدهاند، نه انقلاب جهانی!
ترجمه، گردآوری، تنظیم و تحریرِ توضیحاتِ پیوسته: خسرو باقرپور
یک پاسخ
با سپاس فراوان از خسرو باقرپور بخاطر این مقاله آموزنده و مفید درباره چپ نو در ایالات متحده.
از دیدگاه من بسیار مفید است که درباره مواضع سیاسی ،اقتصادی و اجتماعی این چپ نو که ” در هیچ یک از اردوگاه های سیاسی رایج خود را نمی یابند ” و یا مواضع آن در ارتباط با نقد ” لیبرالیسم فرهنگی را (مانند محافظهکاران)” توضیحات بیشتری داده شود .