سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴

سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴

رستوران‌ها – رابرت هیل لانگ؛ ترجمه علی‌اصغر راشدان

حتی خیلی کوچک هم که بود، گرسنگی اش چیزی می ارزید. گرسنگی به او رقصیدن آموخت. پدرش متوجه شد عمیقا که تشنه است، میتواند هر متصدی باری را فریب دهد تا فقط برای یک رقص، بار تنگ را خالی کند – نگا کن، دختری با پاهای آنقدر کوچولو. مشتریها مانده بودندکه چطور صدای کوبش پاهای برهنه اش می‌تواند چنان لرزشی را در میان بطری‌های قفسه‌ها ایجاد کند. فریاد می‌زدند و خواستار رقص دیگری می‌شدند، لرزش به گیلاس های دست شان که میرسید، سکه واسکناسهائی جلوی پاهاش پرت میکردند تا متوقفش کنند. پدرش اجازه میداد بیاید پائین و دوباره دختری کوچک باشد. آجرچین‌ها و کارگرهای بارگیری مست، براش صندلی، ظرف خوراک و قاشق که می آوردند، با انگلیسی الکنش من من و تشکر می کرد.

بعد از آن توی هر مزرعه ای، زیر ستاره ها میخوابیدند. رویا میدید، همان رویای رقصیدن با همان لباسهای لکه لکه ی پر چین و چروک. بعضی شبها، در خواب، بلند می شد و پرسه میزد. یک مرتبه و سط جاده خاکی بیدار شد: گورکنی بو می کشیدش، ترنی در دور دست زوزه می کشید. یک مرتبه ی دیگر، روی ایوان خانه ‌ی یک زوج سفیدپوست پیر بیدار شد. انگلیسی اش آنقدر ضعیف بود که گمان کردند لال است، حمامش کردند و غذا بهش دادند، هدفشان این بودکه به فرزندی برش دارند. سعی می کرد یک لباس جلوی رادیو، با نقطه های آبی را بردارد که پدرش رو در اصلی تقه زد. وادارش کرد بین لباسها و او، یکی را انتخاب کند. بعد از آن، برای حفاظت از حریم زندگیش، شبها سرطنابی را به مچ پای دختر و سر دیگرش را به پای خود ش می بست. اگر شب بلند می شد که برود، می افتاد. 

بعد ها، رقصهای زیادی هست، لباسهای زیاد و بعدتر مردهای زیادی هستند. پرستارهائی که در مواقع دیگر مهربانند، مچ دستهای بانوی پیر را طوری می بندند که نتواند دوباره بند را پاره کند. بعضی شبها صدای ضرب پاهاش، رو کف چوبی شنیده می شود، اما ضعیف. وقتی نمیتواند محدودیت هارا فراموش کند، قدم به قدم میرود سراغ خاطره ها. زمانی که در سن ده سالگی توی بار می رقصید، دستگیر و سه شبانه روز زندانی شد. بیرون که آمد، پدرش را دید، کلاه در دست، در گوشه ای ایستاده بود، منظورش این بود که ازخودش شرمنده است. زیباترین قرص نان را روی ژاکتش کشیده بود که قبلا می خورد، به پدرش اجازه داد ببوسدش. شبی را به خاطر می آورد که درشیکاگو و روی صحنه، بخیه زانوش باز شد. با هر چرخیدنش، روی لباسهای فاخر تماشاچی های ردیف اول خون می پاشید. آن زمان حتی خون اش هم مشهور بود دیگر. 

دوره ای که ده – دوازده ساله بود و گاهی وقتها توی بارها میرقصید، توقف نمی کرد، حتی بعد از آن که گیتار پدرش متوقف می شد، با پاهای لرزان می چرخید و سکه هارا جمع می کرد، اسکناسهای چرخان دلار را تیپا میزد و به طرف افرادی که می نوشیدند و فریاد می کشیدند، پرت می کرد. لحظه هائی بود که همه چیز داشت. حالا، چشمهاش را که می بندد، می فهمد این کیست که روی تخت خواب تنگ، بهش بسته شده…

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *