سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴

سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴

دیالکتیکِ جنگ و انقلاب! – امیر خوش‌سرور

پرسیدنی‌ست و به‌شدت قابلِ تأمل است که فراخوان‌های احزاب، سازمان‌ها، شخصیت‌های سیاسیِ مخالفِ جمهوری اسلامی (از چپ تا راست) مبتنی بر این‌که مردم در جنگِ جاری چنین کنند و چنان کنند و… بر کدام استدلال استوار است؟ این‌که از خارجِ ایران و بدون ظهور و بروزِ تشکیلات در داخل، نسخه‌ی درمان صادر کنیم، حتا اگر تشخیص و درمان‌مان هم صحیح باشد اما «بازار» فاقدِ داروی مورد نظر باشد را چه‌گونه می‌توان فهم کرد؟

اول. آموزه‌های لنین در مواجه‌اش با جنگِ جهانی اول، نوع سیاست‌ورزی‌اش در مقابلِ دولتِ خودی، تنظیمِ رابطه‌اش با طرف دیگر جنگ که می‌توان آن را دولتِ متخاصم، متجاوز و… هم نامید، ادبیات به‌شدت تهاجمی و گاه خصمانه‌اش در برابر منتقدهای‌اش و… بر این پایه استوار است که جنگ، یک «امکان» از برای تحققِ انقلاب است. 

واقعیت این است که انقلابِ اکتبر، گرچه بر بسترِ تضادهای درونیِ جامعه‌ی روسیه شکل بست اما جنگ و «شکست» در آن- مشخصاً شکستِ روسیه از ژاپن به‌تاریخِ ۱۹۰۵- است که «تزار» و حکومت‌اش را تا آستانه‌ی فروپاشی رَه‌سپار می‌کند. لنین و انقلابیونِ حرفه‌اش در این نقطه‌ی تعیین‌کننده است که «امکانِ جنگ» را روی هوا می‌قاپَند و به‌همتِ «تشکیلات» و شبکه‌ی گسترده‌ی «بلشویک‌ها»، فروپاشی را به انقلاب فرا می‌رویایند.

باری! در تجربه‌ی انقلاب اکتبر، رابطه‌ی جنگ و انقلاب، رابطه‌ای دیالکتیکی‌ست؛ جنگ و پیامدها‌ی‌اش به افزایشِ تضادهای دورن حاکمیت منجر خواهد شد، تضادها، یک‌به‌یک بر روی هم انباشته می‌شود، نفی در نفی به‌بار می‌نشیند و… و جنگ، رشد کمیِ تضادها را به‌میانجی ضربه‌پذیریِ رأس هرمِ قدرت به رشد کیفی ارتقاء می‌دهد و خورشیدِ انقلاب طلوع می‌کند.

در این راستا به‌غیر از اتقلابِ اکتبر در دو تجربه‌ی انقلابِ ۱۷۷۷ آمریکا و انقلابِ ۱۷۸۹ فرانسه هم می‌توان رگه‌های قابلِ ملاحظه‌ی تلقیِ لنینی از رابطه جنگ و انقلاب و دیالکتیک‌اش را ملاحظه کرد با این توضیحِ بسیار مهم که این جنگ‌ها با تمامِ ابعادِ گسترده‌ی اقتصادی- اجتماعی‌شان اما در «مرز» و یک نقطه‌ی جغرافیاییِ مشخص جاری بودند و نه در ابعادِ کلانِ سرزمینی به‌مانند جنگ‌های افغانستان، عراق و ایرانِ هم‌اکنون. 

دوم. مایکل هارت و آنتونیو نگری در کتابِ «انبوهه خلق»: جنگ و دموکراسی در عصر امپراتوری» نوشته‌اند: «جنگ اینک در حال تبدیل شدن به امر مطلق است. در مدرنیته، جنگ هرگز ویژگی مطلق و هستی‌شناختی نداشت. می‌دانیم که مدرن‌ها جنگ را عنصر اصلی حیات اجتماعی می‌پنداشتند. وقتی نظریه‌پردازان نظامی بزرگ مدرن از جنگ صحبت می‌کردند، آن را عنصر ویران‌گر اما تواماً اجتناب‌ناپذیر جامعه‌ی بشری می‌دانستند. و نباید فراموش کرد که در فلسفه و سیاست مدرن، جنگ اغلب در حکم عنصری مثبت جلوه کرد که هم دال بر عظمت و شکوه بود و هم معطوف به برقراری همبسته‌گی اجتماعی. اما هیچ‌کدام از این‌ها جنگ را مطلق نمی‌دانست. جنگ مدرن دیالکتیکی بود؛ به این صورت که هر لحظه‌ی منفی ویران‌سازی، ضرورتاً مستلزم لحظه‌ی مثبتِ برساخت نظم اجتماعی بود.

در واقع، جنگ تنها با رشد تکنولوژیک تسلیحات مطلق شد و به این ترتیب برای نخستین‌بار ویران‌سازی گسترده و حتی جهانی را امکان‌پذیر کرد. سلاح‌های ویرانی جهانی به دیالکتیک مدرن جنگ پایان داد. جنگ همواره موجب نابودی زندگی بوده است، اما در سده‌ی بیستم این قدرت ویرانگر به محدوده‌های تولید محض مرگی رسیده که آشوویتس و هیروشیما به‌طور نمادین گویای آن هستند. توان نسل‌کشی و کشتار هسته‌ای مستقیماً خود ساختار زندگی را به خطر می‌اندازد و آن را به فساد و انحراف می‌کشد. قدرت حاکمه‌ای که چنین ابزارهای ویرانی‌ای در اختیار دارد، نوعی زیست‌قدرت در منفی‌ترین و وحشتناک‌ترین معنی آن است؛ این قدرتی‌ست که مستقیماً بر مرگ فرمان می‌راند؛ نه‌فقط مرگ فرد یا گروهی خاص، که مرگ خود انسانیت و شاید در واقع تمام هستی. وقتی نسل‌کشی و سلاح‌های هسته‌ای خود زندگی را در کانون تخریب قرار می‌دهند، جنگ به امری مطلقاً هستی‌شناختی بدل می‌شود».

سوم. به اعتبار آن‌چه هارت و نگری گفته‌اند، بنابراین، آموزه‌ی لنینیِ رابطه‌ی دیالکتیکیِ جنگ و انقلاب در جنگ‌های پسامدرن خاتمه یافته است. این «خاتمه یافته‌گی» اما نه بر پایه‌ی نفیِ نسبتِ فلسفه و سیاست مدرن بل‌که به‌موجبِ «لحظه‌ی منفی ویران‌سازی»ست که هرگونه «لحظه‌ی مثبتِ برساخت نظم اجتماعی» را به مُحاق می‌بَرد. 

در تصویرِ ارائه‌شده از جنگ‌های پسامدرن در «انبوهه خلق» سایه‌ی دهشت‌ناکِ مرگ چنان بر کورسویِ زنده‌گی چیره می‌شود که جنگ نه یک امکان به‌منظورِ نفیِ نظمِ پیشین و ایجابِ پس از آن که «به امری مطلقاً هستی‌شناختی بدل می‌شود» که «مرگ خود انسانیت و شاید در واقع تمام هستی» را نمود می‌دهد.

چهارم. کدام تصویر به تجربه‌ی زیسته‌ی انسانِ ام‌روز نزدیک‌تر است؟! تصویر لنین یا تصویر ارائه‌شده توسط هارت و نگری؟!

بی‌تردید پاسخ‌مان تصویر دوم است. آوخ!

باری! از این‌رو پرسیدنی‌ست و به‌شدت قابلِ تأمل است که فراخوان‌های احزاب، سازمان‌ها، شخصیت‌های سیاسیِ مخالفِ جمهوری اسلامی (از چپ تا راست) مبتنی بر این‌که مردم در جنگِ جاری چنین کنند و چنان کنند و… بر کدام استدلال استوار است؟ این‌که از خارجِ ایران و بدون ظهور و بروزِ تشکیلات در داخل، نسخه‌ی درمان صادر کنیم، حتا اگر تشخیص و درمان‌مان هم صحیح باشد اما «بازار» فاقدِ داروی مورد نظر باشد را چه‌گونه می‌توان فهم کرد؟

آیا این مهم به‌معنای مانده‌گی‌مان در زیست‌جهانِ پیش از جنگ‌های پسامدرن و لذا پوسیده‌گی‌مان است؟ آیا این مهم مصداقِ آن ضرب‌المثلی‌ست که خارج از تُشک فراخوان می‌دهد که «لِنگ‌اش کُن»؟ آیا نمی‌دانیم یا به‌تر است بگوییم «نمی‌فهمیم» که در جامعه‌ی ام‌روز که اگر، به‌عنوانِ مثال، برق بِرود، اینترنت را قطع کنند، سیستم بانکی‌اش دچار اختلال شود، بنزین کم‌یاب شود و… اساسِ زنده‌گی روی هوا است؟ ‌ 

مگر «ما» با انسانِ ۱۷۷۷، ۱۷۸۹ و ۱۹۰۵ مواجه‌ایم که یک تکه نانِ خشک و پیاله‌ای شیر یا شراب، قوت لایموت‌اش بود و سکه‌ای در جیب‌اش؟ مگر «ما» با انسان‌ِ دی‌روز مواجه‌ایم که ‌دل‌بسته‌ی زمین‌اش بود یا گاو و بز و اسب‌اش؟ ارابه‌ای در میان نیست از برای فرار، و بمب و موشکِ نقطه‌زن توهم است. جنگ‌های پسامدرن در فراتر از مرزها شکل می‌بندند و به همه‌جا سَر می‌زنند. در این «موقعیت» فراخوان به این‌که «مردم، بریزید بیرون»، «سرنوشت‌تان را خودتان به‌دست بگیرید»، «قیام کنید»، «هسته‌ی مقاومت تشکیل دهید»، «شورای محلات را سازماندهی کنید» و… «همه با هم»شان گزافه‌گویی‌ست به انضمامِ فراخوان به این‌که جنگ را «باید»، «فوراً»، «سریعاً» و… خاتمه «دهند». 

پوپولیسم صرفاً به این‌گونه نیست که لی‌لی به لالای مردمِ کوچه و خیابان بگذاریم بل‌که گونه‌ای دیگر از آن که از قضا «بدخیم» هم هست به این شکل بروز می‌کند که آن‌ها را در موقعیتِ فقدانِ حزب، سازمان، اتحادیه، سندیکا و… و هر نهادِ مردم‌بنیاد دیگر در جامعه‌ای که بیش از ۴۰ سال ذیلِ سرکوب زیسته است و هم‌اکنون به جنگ مبتلا شده است، اطلاعیه‌باران‌ کنیم، در آن اطلاعیه‌ها نه به انتقاد از خود یا شرحِ دست‌آوردها بل‌که از جای‌گاهِ «نخبه‌ی جنت‌مکان» به صدورِ دستورالعمل بپردازیم. 

پنجم. در مواجه با جنگ‌های پسامدرن، فراتر از این‌که محکوم می‌کنیم یا نه و چه چیز را محکوم می‌کنیم و چه چیز را نه، این‌ور ایستاده‌ایم یا آن‌ور و… اصلِ پرسش این است که آیا «بازی‌گر» هستیم؟

پرسش سهم‌گین دیگر که می‌تواند در حُکمِ پتک هوشیاری هم باشد این است که آیا در این صحنه و در این لحظه اساساً می‌توان «بازی» کرد؟

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

2 پاسخ

  1. جناب خوش سرور ,شما را هم باید به لیست بلند مقاله نویسانی اضافه کرد که به طرح مشکلات میپردازند بدون آنکه راه حلی ارائه دهند. مشکل اصلی در اینجاست که با وجود تنوع وسیع در دیدگاه های اپوزوسیون, متاسفانه ۴۶ سال است که مردم هیچ تمایلی جدی به حمایت و همکاری با هیچ حزب و گروهی نشان نداده اند. اگر مردم هیچیک از غذا های این منیو را نمی پسندند خوب بفرمایند چه میل دارند تا شاید برایشان فراهم کنیم. اما تا زمانی که آشپزهای رستورانشان را یک به یک به سلاخ خانه میبرند و مردم صدایشان در نمیاید غذایشان همین است و بدتر میشود که بهتر نمیشود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *